امنیت🇮🇷
#پارت_20
فرشید: سعید من میرم جلو و پشت سرم باش
سعید: فرشید خطرناکه
فرشید: 1،2،3 رفتم
سعید: مواظب باش
فرشید: یه تیر هوایی زدم که شریف سر جاش وایسه اما به راهش ادامه داد
سعید: رفتم جلو و یه تیر زدم زیر پای شریف..اما عین خیالش نبود تفنگش رو دراورد و به سمت من نشونه گرفت
شریف: به به جوجه ماشینی ها
فرشید: خفه شو
شریف: به اقای عاشق
سعید: تفنگتو بزار زمین
شریف: حتما آقا داماد
فرشید تو دلش: اینارو از کجا میدونه
سعید: ببند دهنتو
شریف: چشم اقای مهندس....راستی استادتون کو؟
فرشید: سر قبر تووووو با داااد
فرشید: آاا دهقان فداکار کجاست؟
سعید: اصلحه تو بنداز
شریف: نندازم؟
فرشید: میندازونمش
شریف: وای وای ترسیدم راستی
فرشید: بنال
شریف: محپد واقعا شما دوتا جوجه رو برای دستگیری من فرستاده؟
فرشید: دیگه نتونستم تحمل کنم یه تیر زدم به دستش
سعید: فشرید خیای اصبانی بود مطمعن بودم الان یه کاری میکنه یه هو صدای تیر اومد دیدم فرشید زده به دست شریف
فرشید:شریف میخواست بهم تیر بزنه که جا خالی دادم بعدش دیدم که رو سعید نشونه گرفته سعسد هواسش نبود داشت تیر تفنگشو پر میکرد منم هرچقدر دنبال تفنگم گشتم نبود که نبود
سعید: داشتم تفنگمو مصلح میکردم که صدای تیر اومد دیدم فرشید جلوم افتاده رو از پهلوش خون میاد
سعید: فرشیییییییییید
فرشید: خ..و...ب...م..
سعید: فرشید حان تروخدا چشم هاتو نبند
شریف: خوبه هواسشون نیست یه تیر دیگه به این یکی میزنم و فرار
سعید:داشتم به اقا محمد زنگ میزدم که شریف شلسک کرد و یه تیر به شکمم زد...فرشید داشت میخوابید منم کاری از دستم بر نمیومد
میخواسم زنگ بزنم که شریف اومد بالاسرمون یه تیر دیگه به پاری فرشید زد و با پا روی مچ دستم فشار داد دستم خیلی درد داشت فک کنم در رفته بود یا شایدم خورد شده بود...
پ.ن: فرشید وسعید تیر خوردن
پ.ن: دستش😢
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_20
زینب: ر..ر..س..و..ل
رسول: خ..و...ب..م..
زینب: دوتا انگشتمو گذاشتم رو گردن رسول و ماساژ دادم
رسول: درد کمرم داشت خوب میشد....
زینب: رسول خوبی؟
رسول: خ..و...ب..م
زینب: پااشو پاشو بریم بیمارستان
رسول: خ..و..ب..م
زینب با صدای بلند: پاااااششوووووو
رسول: باشه بابا چرا داد میزنی 😐
زینب: رسولو سوار کردم و رفتیم بیمارستان
(محمد ماشین زینبو درست کرد)
ـــــــــــــــــــــــــ بیماستان ـــــــــــــــــــــــــ
دکتر:چرا انقدر به خودت فشار میاری...
رسول: اقا من خوبم
دکتر: کجا خوبی...خانم یه دقیقه بیاید بیرون
زینب: بله اقای دکتر
دکتر:......
ــــــــــــــــــــــــــــــ سایت ــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: رفتم به فرشید یه برگه هایی رو بدم دیدم داره با خودش حرف میزنه.....
فرشید: ای خداااا دارم دیوونه میشممم چرا این سعید نمیزاره من با خواهرش ازدواج کنممممم بابا چرا نمیفهمه عاشقی یعنی چیییی ایییی خدااااا سعید نمیدونه هیچی نمیدونه........نمیدونه من 2 ساله عاشق خواهرشم نمیدونه از دانشگاه خواهرشو میشناسم نمیدونه هرشب به شوق ازدواج با خواهرش میخوابم و صبح هع به ذوقش بیدار میشم...
سعید: 2 ساااال
فرشید: برگشتم دیدم سعید روبه رومه
پ.ن¹: اوه اوه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_19 1 ساعت بعد روژان: حالش چطوره علی: فعلا خوبه خیلی بهش فشار اومده بود به ن
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_20
رسول: زمان عمل رسیده بود
خیلی استرس داشتم...
محمد هم اومده بود
محمد:رسول خوبی
رسول:تقریبا...
زینب:رسووووووووول
روژان: زینب جان اروم باش
زینب: رسووللل کوووو😭
روژان: اروم باش کی به تو خبر داد
زینب: روژاااننن رسوووللل کجااااستتتت😭😭
روژان:اونجاست تو اتاق 22
زینب: رسووللل جااننن😭😭😭😭
رسول:زینب تو از کجا فهمیدی😳
زینب: مهمم نییستتتت
الان خوبی 😭
رسول: اره به خدا
زینب: محمد چرااا به من نگفتیییی😭😭
رسول: من گفتم نگه
پرستار: خانم بریدکنار میخوایم بیمارو ببریم اتاق عمل
زینب: اتلق عملل چراااا😭😭😭😭
روژان: عزیزم بیا من بهت میگم...
تو راه رو
روژان همه چیز رو به زینب گفت
زینب: ای واییی خواهرت بمیره رسوول😭😭😭😭
روژان:خدانکنه عزیزم چیزی نشده...
زینب: رووژااان بگووو دکتر گفت بعد عمل چی میشه
روژان: هیچی نمیشه
زینب: 😭😭😭😭😭مننن مییدونمم چی میشههههه😭😭😭
روژان: چی میشه خب
زینب: از کمر به پایین لمس میشه😭😭
حافظه اش ذو از دست میده😭😭
رسول تحمل خونه نشینی نداارههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭
روژان: همشون یه احتمااله عزیزمن
درضمن تو ازکجا میدونی
زینب: من لیسانس پزشکی دارم میدونممممم میدووونممم ترکش خطرناکههه اونمممم توو کمرررر😭😭
محمد: زینب اروم باش الان باز سرت گیج میره ها
روژان: سرش؟
محمد: از بچگی هروقت گریه میکرد بعدش سرگیجه میگرفت
روژان: اها...
زینب: خدایاااا رسولو به خودت سپردممم😭😭😭😭
پ.ن¹: زینب🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_19 عبدی: که اینطور.... مبارکه... محمد و رسول میدونن؟ داوود: نه اقا.... راستش
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_20
محمد: علی تونستی ردی از رسول پیدا کنی
سایبری: اقا اون جایی که هستن اصلا آنتن نیست چون اصلا هیچی نمیاد رو سیستم..
محمد: علی یه کاری بکننن
سایبری: چشم اقا😢
محمد: نشستم رو صندلی کناری میز رسول که یه شماره ناشناس بهم زنک زد
مطمعن بودم خودشونن پس با علی هماهنک کردم
و تلفن رو جواب دادم
الو؟
ـ الو جناب فرمانده گوش کن ببین چی میگم
اگر هر بلایی سر رسول و زن و بچش بیاد تقصیر توعه فقط تو
الو الو
اههههه قط کرددددد
علی تونستب ردشو بزنی
سایبری: نه اقا مثل اینکه یه دستگاه خیلی قوی دارن که اجازه ردیابی نمیده
محمد: اهههههههه
علی روش کار کن ببین میتونی چیزی ازش در بیاری یا نه
سایبری: چشم اقا سعی خودمو میکنم😞
ـــــــــــــــــــــــ
اتاق محمد:
داوود: تق تق
محمد: بیا تو
داوود: سلام اقا
بفرمایید اینم اون گزارشی که خواسته بودید....
محمد: باشه ممنون
داوود: اقا ببخشید رسول کجاست؟
محمد: رسول 😞
داوود: بله رسول
چیزی شده؟
محمد: نــــه
پ.ن¹: 💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#گاندو3🐊
#پارت_20
رسول: اما اقا از زمانی که وارد مترو شد ما دیگه به دوربین های اونجا دسترسی نداریم..
عبدی: یعنی؟
رسول: باید از بخش سایبری مجوزشو بگیریم
عبدی: خیلی خب...الان خودم مینویسم...
ــــــــــــــــــــــــــ
وقتی چهره شو دیدم حرفم نصفه موند
داوود: نهههه😳
سایبری: ی..ی..یعنی
رسول: یعنی همش زیر سر این.....🤬
سایبری: پااشو پاشوو بریم پیش اقای عبدی
ــــــــــــــــــ
عبدی:😳
رسول: اقا چیکار کنیم
عبدی: پیشونیمو ماساژ دادم و گفتم...
کار شهرام طالبی نیست
سایبری: ولی اقا.. از بیمارستان تا اینجا همین شهرام اومده مترو یعنی مطمعنیم خوودشه
عبدی: منظورم اینه که تصمیم گیرنده این نیست شهرام فقط یک وسیله است
رسول: دستور دستگیریشو میدید دیگه درسته؟
عبدی: رسول، یکم صبر داشته باش
باید از شهرام برسیم به افراد مهم تر...
این کاره ای نیست فقط دستور میگیره باید اونیو پیدا کنیم که دستور میده
رسول: بله😞
سایبری: یعنی روش سوار باشیم؟
عبدی: دقیقا...علی تو اینکارو بکن
سایبری: چشم اقا ولی ماکه ازش شنوت نداریم...نه صوتی و نه تصویری
عبدی: اونم میگم بهتون....
ـــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: سعید رفته بود نماز بخونه...با اینکه دوتا مراقب جلو در بود اما باز جرعت نداشتم از کنار محمد جُم بخورم....
سعید اومد...
سعید: فرشید پااشوو پاشو برو نمازتو بخون من اومدم...بدو بدو سر وقت بخونی
فرشید: قبول باشه
باشه ممنون....
سعید: قبول حق باشه
ــــــــــ
فرشید: من اومدم
سعید: قبول باشه
فرشید: قبول حق باشه...چ خبر
سعید: خداروشکر خبر خاصی نیست
فرشید: خداروشکر...
میگم سعید
سعید: جونم؟
فرشید: میگم به نظرت، امیر از ماموریت برگرده من دیگه باید برم تو یه تیم دیگه؟
سعید: حرفی برای گفتن نداشتم! 😞
ولی از ته ته دلم دوست داشتم بمونه...
فرشید: با اومدن دکتر دیگه به حرفام ادامه ندادم...
دوتایی پاشدیم رفتیم سمتش
ـــــــــــــ
نرگس: دکتر اومد بهم گفت باید بریم واسه معاینه اقا محمد.... توی راه رسیدن به اتاق اصا محمد داشتم به اسن فکر میکردم که چجوری باید به عطیه بگم😩
با صپدای همکار اقا محمد از افکارم بیرون اومدم...
فرشید: اتفاقی افتاده؟
سعید: چی شده اقای دکتر؟
دکتر: فعلا چیزی نشده...میریم برای معاینه
سعید:اها بله بفرمایید
فرشید: راه رو براشون باز کردیم
پ.ن¹: به نظرتون یه بو هایی نمیاد؟👿😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_19 محمد: برای اینکه مطمعن بشم چند بار عکسو زوم کردم. بادقت نگاه کردم... زبونم
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_20
اسما: کلی اشک تو چشام جمع شده بود....
سلام بابا جونم...
دیدی... دیدی چجوری کوچیکم کردن!
دیدی بهم تهمت خیانت زدن...
کسی که خیلی دوستش دارم بهم میگه بی وفا...
بابا فقط خودت میدونی چرا...
دلیل کارامو خودت میدونی
رسول به نفعشه ازم دور باشه
خیلی واسم سخته... دوری از رسول واسم سخته
نمیدونم، نمیدونم کار درستی کردم یا نه....
بغضی که تو گلوم بود داشت خفم میکرد، بغضم شکست.... با گریه ادامه دادم:
بابایی ای کاش الان پیشم بودی😭
نصیحتم میکردی...
باهات حرف میزدم...
ازت راهکار میخواستم....
دلداریم میدادی....
بابا خیلی زود رفتی...
بعد ازتو خیلی تنها شدم...
دلم میخواست تو تک تک لحظات زندگیم پیشم باشی...
ولی بابا، خیالم تخته اگر چیزی بشه میام پیش خودت😭
بوسه به قبر زدم و رفتم سمت خونه.....
ــــــــــــــــ خونه ــــــــــــــــــ
اسما: میل غذا خوردن نداشتم...
پاشدن رفتم تو اتاق
گوشیمو برداشتم انگار کارایی که میکردم دست خودم نبود.... رفتم تو گالری...
قسمت عکسای خودمو رسول....
نشستم از اول دونه به دونشو نگاه کردم...
چقدر زودگذشت😭😞
پ.ن¹: پارتکی احساسی.....!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_19 1 ساعت بعد... محمد: رسول و بهروز حالشون خول نبود.. خودم نشستم پشت فرمون
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_20
رسول: روژانو که دیدم پاهام لرزید...
انصدر صورتش خونی بود که فقط با حلقه ای که دستش بود میشد شناختش😭
ــــــــــــــــــــــ
بیمارستان::::
بهروز: راضی نشدم بستری بشم...
پامو که تیر خورده بود رو پانسمان کردن... لنگ لنگان رفتم سمت اتاق روژین...
سلام قربونت برم...
روژین: سلام🙂❤️خدانکنه
چشم به پاش افتاد، با پریشونی پرسیدم: بهروز...پات....چ...چی...چی..شده
بهروز: چیزی نشده عزیزم
خوبِ خوبم...
ــــــــــــــــــــــــــ
رسول: رفتم پیش روژان...
سعی کردم خودمو کنترل کنم..
به به سلام روژی خانم
چطوری؟ فندق بابا چوطوره😂😍
روژان: س. ل. ا. م... ا. س. ت. ا. د. ر. س. و. ل🙂
ه. ر. د. و. خ. و. ب. ی. م❤️
رسول: شکر خدا❤️😂
اوه اوه این پرستاره اومد😐😂
سریع یرم تا نیومده ندیدتم😂
به صورت مسخره گفتم: بای بای روژی😂❤️
روژان: ب. ه. س. ل. ا. م. ت😂❤️
رسول: از اتاص اومدم بیرون...
درد همیشگی تو سرم پیچید...
مابین چشمامو مالیدم اما این دفعه فایده نداشت و سیاهی مطلق...
ــــــــــــــــــــ
زینب: اقا علی تروخدا بگید... رسول چیشده😭
نیم ساعته فقط دارید اشک میریزید... دق کردم
علی: 😞💔
زینب: فریاد زدم:: ای بابااااا بگید چیشدههههه😭
محمد: حال خودمم خوب نبود ولی دست زینیو گرفتم و زمزمه کردم: اروم باش عزیزم
علی: با بغض گفتم: ترکشای کمرش دوباره بر جریان افتاده...
زینب: 😳😭😰
علی: ولی خداروشکر چون کوچیکه میشه جلوشو گرفت...🙂
ولی....
زینب: سوالی گفتم: و...و...ولی!؟😢
علی: سکته مغزی که قبلا کرده بود... الان شدید تر برگشته... 😞
زینب: یا فاطمه زهرا😱😭
داد زدم و با جیغ گفتم: یعنی چییی😭
رسول که حالش خوب خوب بووود😭
علی: این بیماری یهو خودشو نشون میده و هیچ امیدی هم نیست...
به احتمال 99 درصد رسولو از دست میدیم!
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_19 رسول: این سرمو درش بیا..... با دیدن چهره آرزو حرفم نصفه موند! سلام آرزو
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_20
«خونه،شب»
روژان: رسول داشت کانالای تلوزیونو بالا پایین میکرد، آرزوهم داشت کتاب میخوند...
فردا قرار بود رسول و آرزو برن سایت..
هم واسه رسول دلشوره داشتم هم واسه آرزو...
یه لیوان آب پرتقال درست کردم و نشستم کنار رسول...
رسول: دست از بالا پایین کردن کانالای تلوزیون برداشتم..
روژان: بفرمایید🙄
رسول: عه، توهم باهام قهری😕
روژان: لبخندی زدمو چشم غره ریزی رفتم...
آرزو: گوشیم زنگ خورد.. بازم اون فرزاد... استغفرالله... گوشیو قط کردم تا خواستم کتابو باز کنم دوباره زنگ زد... دویدم تواتاقو بدون اینکه نگاه کنم کی زنگ زده جواب دادم...
آقای محترم شما چرا متوجه نمیشی، بهه من زنننگ نززززززن فهمی....
رویا: آرزو، با کی😐😂
آرزو: عه رویا تویی..😅
رویا: نه من اون اقای نامحترم نفهمم😂
باز اون مرتیکه بهت زنگ زده!
آرزو: اهوم..
رویا: شمارشو واسم پیامک کن کار دارم باهاش🔪
آرزو: ولش کن بابا...
حالا کاری داشتی زنگ زدی؟
رویا: اهاااا، اره یادم رفت اصن.. یه دقیقه میتونی بیای تو حیاط؟
آرزو: چیزی شده؟
رویا: نه باب، بیاااا توو
آرزو: خیلی خب..
گوشیو قط کردم... لباسامو پوشیدمو رفتم تو پذیرایی...
روژان: کجا مادر؟
آرزو: با رویا تو حیاطیم
روژان: باشه عزیزم..
«آرزو خارج شد....»
رسول: خب داشتم میگفتم...😂
روژان: بله بله بفرمایید 😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آرزو: خب؟
رویا: میگم، تو واسه فردا استرس و هیجان نداری؟
آرزو: واسه همین منو کشوندی پایین😐
رویا: خندیدمو با سرم تایید کردم..
آرزو: خب تلفنی میگفتی خواهر من😂😐🔪
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_19 3 هفته بعد: عاقد: سرکار خانم عطیه نوروزی آیا وکیلم شمارو با صداق و مهری
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_20
چند روز بعد:::
عطیه: محمد.. آخه کی یه هفته بعد عقدش میره ماموریت... اونم خارج از کشور
محمد: عطی جان خودم که نخواستم...
مجبوریم دیگه...
منو تو و رسولو اوا رو انتخاب کردن...
عطیه: ای بابا...
محمد: آقای عبدی یه جلسه گذاشتن که توضیحات لازمو بدن...
ــــــــــــــــــــــ
عبدی: شارلوت، سابستین، کاترین و جیمز دارن میرت کانادا...
محمد تو، رسول، خانم نوروزی و خانم حسنی باید برید
یه مدت روشون سوار باشید...
همه: به معنی متوجه شدن سری تکون دادیم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_19 آوا: دویدم سمت اتاق محمد... ـــــــ محمد: امکان نداره! آوا: چرا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_20
یک هفته بعد::
محمد: چیشد علی؟
علی سایبری: آقا یک هفتش که داریم روش کار میکنیم....
رسول واقعا اطلاعاتی به کسی نداده...
احتمالا خواسته گولشون بزنه چند تا فایل به درد نخور درست کرده و قفلشون کرده تا بتونه زمان بخره!
محمد: مطمعنی علی؟
علی سایبری: بله اقا کاملا...
محمد: دستی به موهام کشیدمو گفتم:: ای وای...
ــــــــــــــــــــــ
رسول: چند روزی هست که با دستور محمد اوردنم سایت...
قلبم روز به روز کند تر میزنه...
ای کاش وایسه راحت شم..
ای کاش زودتر حکمو بدن خلاص شم..
هنوز صدای سیلی محمد تو گوشمه..
حرفای که بهم زدن تو مغزم اکو میشه...
«فکر نمیکردم تا این حد پست باشی»
«فکر میمردم آدمی»
«هیچ بویی از انسانیت نبردی»
نفرت از چشماش میبارید وقتی بهم نگاه میکرد...
حالا حس تنفر هرروز بیشتر میومد سراغم..
وقتی اونا حتی منو ادمم حساب نمیکنن من چرا باید دوسشون داشته باشم...
باید ازشون متنفر باشم... باید یادم بره یه روزی مثل داداشای نداشتم دوسشون داشتم..
به خاطر خود اوا هم که شده... باید ازش متنفر باشم..
پ.ن: باید ازشون متنفر باشه🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_19 مکالمه تلفنی: شارلوت: از ساعد و سادیا خبر داری؟ شریف: مث اینکه گرفتنشون.
#عشق_بی_پایان
#پارت_20
رسول: ساعت حدودا 5 بود.. نمازمو خوندمو روی تختم دراز کشیدم..
چراجدیدا انقدر بی دلیل به سارا حسینی فکر میکنم..
دستمو روی پیشونیم گذاشتمو ادامه دادم:
چرا وقتی میبینمش دستو پامو گم میکنم...
تپش قلب میگیرم..
نمیتونم درست حرف بزنم...
رویا: به به چشمم روشن..
رسول: مثل برق گرفته ها از جام پریدم و نشستم..
رویا تو چهار چوب در دست به سینه وایساده بود..
ک... کی.. اومدی..
رویا: با لحن مسخره گفتم:
چرا وقتی میبینمش تپش قلب میگیرم؟
چرا وقتی میبینمش دستاتو پاتو گم میکنم؟
چرا وقتی میبینمش نمیتونی درس حرف بزنم؟
رسول: ا.. از... ک.. کجا... شنیدی!
رویا: اولن با صدای بلند فکر میکنی.. دومن به من بگو عزیزم... بگو رسوول با من راحت باش بگووو😂☺️
رسول: اول مات مبهوت مونده بودم...
کمی به رویا نگاه کردمو تصمیم گرفتم موضوع رو عوض کنم...
بیا برو بیرون رویا وقت دنیارو نگیرر😂😅
و حولش دادم سمت بیرون و درو بستم...
به در تکیه دادمو نفس عمیقی کشیدم..
رویا: از لای در گفتم: من که بلاخرع میفهمم😂
به نفعت بود الان با زبون خوش بگی! 😂😔
پ.ن: با زبون خوش😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ