امنیت🇮🇷
#پارت_11
رسول:دلم خیلی گرفته بود دیدم هیچکس نیست زدم زیر گریه..داشتم با خودم حرف میزم..چرا محمد اونکارو باهام کرد چرا جلوی خانوم محمدی باهام اونجوری حرف زد من حتی از خواهشم کردم که حداقل بزاره صندلیمو با خودم ببرم ولی اون بیشتر زجرم داد و گفت نه مگه ارثته محمد نمیدونه هیچی نمیدونه😭😭
داوود: دیگه نتونستم در زدم..تق تق رسول با صدایی که از ته چاه میومد گفت بله
رسول: صدای در اومد...داوود بود گفتم بیاد تو..سریع اشکامو پاک کردم و یه لبخند مصنوعی زدم
داوود:به استاد رسول چطوری
رسول: وقتی گفت استاد رسول یاد محمد افتادم انگار قلبم از هم جدا شد
داوود: داداش،رسول جان کجایی
رسول: ها..چیزه..نه...هیچی..خوبی..
داوود: خوبم ممنوم تو چطوری
رسول: بدک نیستم
داوود: رسول
رسور: جانم
داوود: بی بلا.......چرا با محمد قهری
رسول: با اقا محمد
داوود: خودتو به اون راه نزن من میدونم برادرید
رسول: خب اگه اینو میدونی پس بهت گفته چرا باهاش قهرم
داوود: گفته بهم... ولی باور نکردم با محمدی که انقدر دوسش داری به خاطر یه میز و صندلی قهر کردی یا به خاطر یه صندلی حالت بد شد و کارت به بیمارستان کشید
رسول: به خاطر میز و صندلی نبود....
داوود: چی
رسول:.............
پ.ن: رسول گریه کرد🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت_10
محمد: همه چیز اروم بود که یک دفعه قلبم تیر خیلی بدی کشید انقدر بد بود که نفسم بالا نمیومد اما چون داوود کنارم بود به روی خوپم نیاوردم
داوود: معلوم بود حال محمد خوب نیست دستاشو مشت کرده بود......گفتم: اقا حالتون خوبه؟
محمد: آه....اره خوبم
20 دقیقه بعد
محمد: داوود سرم تموم شد بگو بیان درش بیارن
داوود: چشم آقا...رفتم و به پرستار گفتم اومدن سرم رو از دست اقا محمد در اوردن..رفتیم برا ازمایش خون
محمد: ازمایش خون هم دادم چقدر جای سوزنه میسوخت
داوود: اقا بفرمایید آبمیوه رو بخورید
محمد: نمیخام داوود ممنون
داوود: اقا من که هرچی میگم نمیرید خونه حداقل اینو بخورید
محمد: هوووف باشه بده
داوود: اقا یه سوال بپرسم؟
محمد: بپرس
داوود: رسول برادرتونه؟؟
محمد: آبمیوه پرید تو گلوم و گفتم: اوهم اوهم... هان..چی...
داوود: اقا راستشو بگید خودتون گفتید در هیچ شرایطی به هم دروغ نگیم
محمد: راستش اره
داوود: وای واقعا😍
محمد: اره
داوود: چرا وقتی از اتاق رسول اومدید بیرون حالتون بد بود
محمد: همه ماجرارو براش تعریف کردم
داوود: اها که اینطور... فقط اقا؟
محمد: جان
داوود: بی بلا، یعنی رسول به خاطر میز و صندلیش به این روز افتاده؟؟
محمد: واسه خودمم سواله
داوود: اقا من ازش میپرسم
محمد: باشه
(اتاق رسول)
داوود: خواستم در بزنم که یه صدایی شنیدم
یکم دقت کردم دیدم صدای رسوله از لای در نگاه کردم دیدم رسوله داره گریه میکنه و......
پ.ن: رسول گریه کرد....
پ.ن: به خاطر میزو صندلی به این روز افتاده؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_9
محمد: حالم خیلی بد بود از اتاق اومدم بیرون پاهام توان وایسادن نداشت انگار یکی هولم میداد داشنم میوفتادم که
داوود: اقا محمد از اتاق رسول اومد بیرون رنگش پریده بود داشت تلو تلو میخورد داشت میوفتاد که سریع گرفتمش
داوود: اقا، اقا محمد اقا..خوبید؟
محمد: خ..و...ب...م
داوود: بیاید بریم پیش دکتر
محمد: ن..ه...خ..و...ب...م
داوود:نه اقا بیاید بریم لطفاااا
محمد: ب..ا...ش
داخل اتاق دکتر
دکتر: اقا محمد چیکار کردی با خودت اخه...
محمد: بابا علی جان خوبم شلوغش نکن لطفا
دکتر: کجا و خوبم فشارت از 12 اومده رو 5 بعد میگی خوبم؟؟
محمد:علی تروخدا اذیت نکن در بیار این سرم مسخره رو میخوام برم
دکتر: دراز بکش محمد بلند نشو سرم تموم شد یه آزمایش خون میدی بعد هرجا میخوای بری برو
محمد: ای باباااا
داوود: اقا لطفا وایسید سرم تموم شه
محمد: پوفی از سر کلافگی کشیدم و چشمامو بستم
همش به رسول فکر میکردم نباید اونجوری جلوی خانوم محمدی باهاش رفتار میکردم رسول خیلی روی میزش حساس بود نباید اونجور توبیخی براش رد میکردم....صداش توی سرم اکو میشد که میگفت اقا خواهش میکنم اقا لطفا حاضرم 1 ماه اضافه خدمت کنم اما از جام بلند نشم موقعی که داشتم میرفتم اروم بهم گفت: داداش میشخ صندلیمو ببرم که من گفتم: نه که نمیشه مگه ارثته خیلییی بد باهاش حرف زدم رسول با اینکه مرده ولی روحیه خیلی حساسی داره
همه چی اروم بود که یک دفعه.....
پ.ن: چه حسی دارید؟؟😈
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_8
محمد: توی اتاقم نشسته بودم که یه صدای بلندی اومد یکم که دقت کردم دیدم صدای داووده داره میگه رسول چشماتو باز کن بعدشم منو صدا کرد
محمد: یا حسین رسول، بدو بدو رفتم پایین دیدم رسول کنار میز داوود بی جون افتاده، پاهام شل شده بود نمیتونستم یک کلمه هم حرف بزنم
داوود: اقا محمد کمک کنید ببریمش بیمارستان
محمد: ها...چی....اها...اره...بیا..
داوود: رسول رو سوار ماشین کردیم و رفتیم بیمارستان
(داخل بیمارستان)
داوود: اقا محمد هیچی نمیگفت نشسته بود و سرش رو گذاشته بود بین دوتا دستاش
محمد: خیلی حالم بد بود اگه رسولو توبیخ نمیکردم اینجوری نمیشد باعث حال بد الان داداشم منم
دکتر اومد بیرون
محمد: عین کسایی که از زندا فرار کردن هجوم بردم به دکتر
محمد: دکتر چ..چی ش..شده
دکتر: نسبتی باهاشون دارید؟
محمد: ب..برادر..شم
دکتر: حالش خوبه سرمش تموم شد میتونید ببریدش اما خیلی مواظبش باشید خیلی فشار عصبی رو بوده
محمد: بله چشم،میشه ببینمش؟
دکتر: بله اما کوتاه
محمد:چشم ممنون
داوود: اقا منم میام
محمد: نه میخوام باهاش تنها باشم
داوود:ولی...
محمد: ولی بی ولی
رسول: بیدار شدم.. سرم خیلی درد میکرد همه جارو تار میدیدم یکم چشمامو باز و بسته کردم دیدم توی اتاق بیمارستانم که صدای در اومد و محمد اومد تو
محمد: به به داداش عزیزم چطوری؟
رسول: خیلی از دست محمد ناراحت بودم چون جلوی اون خانوم غریبه منو ضایع کرد محمد میدونه من عاشق میزمم ولی هر دفعه همین توبیخو برام میزاره به خاطر همین فقط نمدونم چرا غش کردم😂... ولی خیلی سرد جوابشو دادم
رسول: سلام😒
محمد:خوبی
رسول: رومو کردم اون طرف محمد اومد اون سمت بازم سرمو برگردوندم
محمد: ای بابا رسول چرا از دست من ناراحتی
رسول: جوابی ندادم
محمد:باشه جواب نده😔 خداروشکر که خوبی😢 خدافظ
رسول: هم دلم میخواست باهاش آشتی کنم هم از دستش دلخور بودم...ولی قهر رو ترجیح دادم
داوود:اقا محمد با یه حال خرابی اومد بیرون رفتم جلو و گفتم: اقا، اقا خوبید؟؟
محمد: دنیا رو سرم میچرخید توان وایسادن نداشتم که یه دفعه
پ.ن: رسول به هوش اومد
پ.ن2: محمد چش شد؟؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_7
رسول: رفتم سر میزم که دیدم یه خانومه پشت میزمه یکم بهتر که دقت کردم دیدم خانوم محمدیه(روژان) رفتم جلو و گفتم
رسول: اهم اهم ببخشید شما سر میز من چیکار میکنید🤨
روژان: خانم فهیمی بهم گفته بود باید رو (بیتا صالحی) سوار باشم یکی از جاسوس هاست داشت درمورد قرارش با شارلوت حرف میزد که اقای حسینی عین روح ظاهر شد و گفت سر میز من چیکار میکنید
روژان: جوابشو ندادم و با دست بهش اشاره دادم که بفهمم کجا قرار دارن
رسول: چرا جواب نمیدید.. یکم بلند تر گفتم
روژان: آقای حسینیییی(نسبتا بلند) نزاشتید متوجه بشم بیتا با شارلوت کجا قرار دارن
رسول: مهم نیست بگید ببینم کی به شما اجازه داده بشینید سر میز من
روژان: مهم نیست؟؟!!!😐
رسول: کی گفته شما بیاید سر میز من(با داد)
روژان: اه چرا داد میزنید...کر شدم(کر شدم رو اروم گفت) خانوم فهیمی گفتن بشینیم اینجا
محمد: میخواستم برم پیش خانم محمدی ببینم درمورد شارلوت و بیتا به کجا رسیده دیدم رسول وایساده بالاسرش داره داد میزنه که چرا نشستی سر میز من رفتم جلو و گفتم: چه خبره اینجا چیشده رسول چرا داد میزنی کل سایت رو به همریختی
رسول: ببخشید اقا
محمد: چیشده کامل توضیح بدید، خانوم محمدی شما بگید
روژان: من داشتم به شنود بیتا و شارلوت گوش میدادم باهم قرار داشتن که اقای حسینی اومدن و نزاشتن بفهمم چی شد و کجا قرار دارن
محمد: درسته استاد رسول؟
رسول: بله اقا اما اگه اول میگفتن کار دارم چیزی نمیگفتم
روژان: اقای حسینی من دفعه اول که گفتید جوابتونو ندادم و با دست بهتون اشاره کردم اما شما بلند تر ادامه دادید
محمد: که اینطور....رسول خان شما توبیخ میشی و یک هفته اضافه کاری داخل سایت میمونی
رسول: چشم
محمد: هنوز تموم نشده، تا یک هفته هم کنار درست داوود کارتو انجام میدی
رسول: نههه اقا نه لطفا حاضرم 1 ماه اضافه کار کنم اما از میزم دور نباشم لطفا
محمد: خیر، برو به کارت برس خداحافظ
روژان: خیلی کیف کردم😂خوب حالشو گرفت
رسول: خیلی ناراحت بودم کمرمم خیلی درد میکرد...
رفتم نشستم کنار داوود
داوود: داشتم کارامو میکردم که رسول اومد نشست کنارم حالش خوب نبود انگار...
رسول: حالم خیلی بد بود سرم گیج میرفت
داوود: رسول چیشده؟؟ چرا رنگت پریده
رسول: صدا هاو تصاویر برام واضح نبود و بعدش سیاهی مطلق
داوود: رسول داشت بی هوش میشد، یا خدا رسول رسول جان چشماتو باز کن یا خداا آقا محمد رسوول(با داد)
ادامه دارد.....
بچه ها من میرم درسامو بخونم تاساعت 7 برمیگردم
امیدوارم تا اون موقع 50 تایی شده باشیم 😍
امنیت🇮🇷
#پارت_6
روژان: میخواستیم بریم بیرون که یه خانومه اومد تو و سلام کرد
زینب: ای واااایییی خاک تووو سرممم شدددد محمد گفته بود بریم برا جلسهههه وایییی
ولی اگه بهش بگم رد سادیا رو زدم خوشحال میشه😍😅 بدو بدو رقتم سمت اتاق کنفرانس
واااییی فک کنم دیر رسیدم(فک کنم😐)
محمد: نمیونم چرا زینب نیومد.. دیگه بیخیالش شدم حتما کار داشته، داشتم میرفتم بیرون که زینب بدو بدو اومد تو
زینب: به نفس نفس افتاده بودم ولی چون اقایون اونجا بودن خودمو جمع و جور کردم و گفتم: ببخشید دیر اومدم اما دست پر اومدم
محمد: خانم حسینی لطفا دفعه بعد زود تر بیاید
زینب: باشه چشم ببخشید
محمد: خب دست پرتون کجاست؟؟
زینب: رد سادیا رو زدم
رسول: ایییییییوللللل
محمد: بله🤨
رسول: ببخشیداقا یعنی خیلی عالی شد😅
محمد:خب الان کجان؟؟
زینب: یه روستای قدیمی هستش که جمعیت کل اون کسایی که زندگی میکنن اونجا 113 نفر هست از تهران تا اونجا حدود 4 ساعت راهه
محمد: اوهم....کارتون خیلی عالی بود
زینب: ممنونم
روژان: بعد جلسه اقا محمد بهمون 20 دقیقه استراحت داد هممون رفایم تو حیاط اقایون یه جا جمع شدن خانوما هم یه جا داشتیم حرف میزدیم
(خانوما)
گلنوش: خوش اومدین من گلنوشم ولی بهم میگن گلی
پریا: منم پریام بهم میگن پری
سعیده: منم سعیده ام همون سعیده صدام میکنن😂
روژان+روژین:خوشبختیم😘🤣
فهیمی: سلام خانوما خانم محمدی ها با من بیاید میزاتونو بهتون نشون بدم البته میز های موقتی تا میز ها برسن
(آقایون)
سعید: خب دوستان چطورین
امیر: من خوب نیستم
فرشید: چرا؟
امیر: خیلی گشنمههه
همه خندیدند به جز رسول
داوود: رسول چته امروز؟؟
فرشید: اره راست میگه از صب وقت دنیا زو نمیگیری داداش(منظورش از این داداش اون داداش نیستا) 😂
رسول: ها..چی...
داوود:نیستیااا میگیم چته امروز
رسول: اقا خوبم🙂
داوود: نچ خوب نیستی
فرشید: اره خوب نیستی
سعید: برید کنار برید کنار
امیر: چرا؟
سعید: میخـام ببینم چشه
داوود: اقا داماد که هستی مهندس هم که هستی فقط همین دکتر رو کم داشتی
فرشید: برید کنار اقا داماد دکتر مهندس به کارش برسه
رسول:خوبم بابا
سعید: دهنتو بااااز کن بگو آااااااااا
فرشید+داوو+امیراااااا
رسول: آاااااا
سعید: اوه اوه اوضات خراابه داداش😂
داوود: اقای دکتر امیدی هست؟؟
سعید: هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم
فرشید: اول خدا بعدظم چشم و دلمون به شماست
همشون زدن زیر خنده😂😂😂🤣🤣
به جز رسووووول
امیر: بابا این رسول اصن تو فکره چیزی نمیشنوه😶
رسول: خوبم بچه ها خوبم😘😞
محمد: رفتم تو حیاط تا بگم وقت استرتحت تمومه.......بچه ها وقت تمومه بیاید سر کارتون
همه رفتن داخل
ادامه دارد....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_5
بعد از 5 دقیقه همه اومدن داخل اتاق
محمد: خب بچه های سایت لطفا خودتونو معرفی کنید و خانم محمدی شماهاهم خودتونو معرفی کنید..... بفرمایید از این سمت خودتونو معرفی کنید(با دست به سمت بچه های سایت اشاره کرده)
امیر: امیر قاسمی هستم
فرشید: فرشید نورایی هستم
سعید: سعید پناهی هستم
داوود: داوود عباسی هستم
رسول: رسول حسینی هستم
روژان: حالا نوبت خانوم ها بود که خودشونو معرفی کنن یکیشون خیلی اشنا بود یکم بیشتر که توجه کردم دیدم ارههه خودشه
روژان: روژین روژین(اروم)
روژین:بله؟
روژان: قیافهاون دختره رو ببین اگه گفتی کیه؟
روژین: عههه اره خودشه
فهیمی: لیلا فهیمی هستم
سعیده: سعیده پناهی هستم
گلی: گلنوش سماواتی هستم
پری: پریا سماواتی هستم
آیدا: آیدا مرادی هستم
آیدا: سرم رو که بالا اوردم روژان و روژین رو دیدو خیلی شکه شده یودم یعنی اونا عضو های جدید هستن یعنی اونام مامور امنیتی هستن؟
(نه مامور نیستن اومدن از آبخوری ای بخورن برن😂)
محمد: خب حالا بریم سر اصل مطلب..همه گی خوب گوش کنید مخصوصا عضو های جدید، الان در حال حاضر پرونده گاندو بازه و ما داریم روی اون کار میکنم مهم ترین سوژه که سر دسته همه جاسوس ها هست شارلوت والر ملقب به لوتی هست.....بیتا صالحی دست راست شارلوت قراره برای انجام کار های شارلوت یه ایران بیاد تا اونجایی که ما میدونیم برای دوشنبه بلیط گرفته که بیاد ایران یعنی دوروز دیگه
توی این دوروز باید روی شنود شارلوت و بیتا سوار باشیم تا بفهمیم دقیقا کی به ایران میاد
سوالی نیست؟
روژان: خب مگه بیتا و شارلوت همو نمیبینن چرا یاید شنود تلفنشون رو گوش کنیم؟؟
محمد: خیر کنار هم نیستن هیچ کس اجازه ملاقات شارلوت رو نداره
روژان: مگه نمیگید دست راست شارلوته
محمد: هنوز بهش اعتماد نداره
روژین: اگر ما بتونیم بیتا رو نفوذی خودمون بکنیم خیلی عالی میشه
آیدا: بله عالی میشه اما امکان اینو هم داره که باهامون همکاری نکنه و همه چیز رو به شارلوت بگه و اینجوری همه چیز خراب میشت
ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_4
که یهو صدای جیغ روژان رو شنیدم خیلی ترسیده بودم
رسیدم به جایی که صدای جیغ اومده بود دیدم روژان افتاده روی سرامیک ها صداش زدم روژاان روژان جانم پاشو قهر تیستم اشتی پاشو فقط
روژان چشماشو باز کرد و گفت اشتیا و بعدم فرار کرد منم زدم زیر گریه
روژان: صدای گریه رو ک شنیدم برگشتم و گفتم: ببخشید آجی جونم قلط کردم الان خوبی؟؟
روژین: اره خوبم دیگه از این شوخیا نکنیا خیلی ترسیدم
روژان: باشه باشه ببخشید😘❤️
حالا پاشو بریم سایت
روژین: وااای ساعت چنده؟
روژان: نترس 6ونیمه🙂 چیییییییییییی
6ونییمهههه بلد شووووو بلند شوووووو برییییییم
روژین: سریع صبحانه رو خوردیمو راه افتادیم دقیقا راس ساعت 7 رسیدیم سایت
روژان: رفتیم داخل خیلییژ بزرگ و قشنگ بود رفتیم که یه اقایی اومد و گفت:
اقا: شما؟
روژان:سلام ما عضو های جدید هستیم
اقا: سلام بله بفرمایید
روژین:ببخشید شما اقای حسینی هستید؟
حسینی(محمد): بله.... بفرمایید
روژان: رفایم داخل اتاق اقا محمد از اتاق اقا محمد کل سایت معلوم بود.....اقا محمد داتش زنگ میزد به یه نفر
محمد: خانم فهیمی لطفا بیاین اتاق من
(3 دقیقه بعد)
خانم فهیمی: سلام اقامحمد، سلام خانوما
محمد: خانم فهیمی عضو های جدید هستن
فهیمی: خیلی خوش اومدید
روژان+روژین:خیلی ممنون
محمد: خب خانوما خیلی خوش اومدین به سایت ما اول از همه لطفا خودتونو کامل معرفی کنید
روژان: من روژان محمدی هستم بیست و چهار سالمه و به سه زبان، انگلیسی، چینی و ترکی کاملا مسلط هستم
روژین: روژین محمدی هستم بیست و چهار سالمه من هم به سه زبان، انگلیسی، چینی و ترکی کاملا مسلط هستم
محمد: بسیار عالی، خب خانوم محمدی لطفا به همه بگید بیان اتاق کنفرانس
فهیمی: بله چشم.. با اجازه
روژان: منو روژین هم با سر ازش خداحافظی کردیم
ادامه دارد.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_3
روژین: آیدا جان معرفی نمیکنی
آیدا: ع برادرم هستن
برادر ایدا(ایلیا): سلام خوشبختم
روژین+روژان: سلام همچنین(جدی)
آیدا: زیر لب همش داشتم میخندیدم😂 ای خدا چجوری ضایع شدننن😂😂
همه رفتن بیرون
ایدا و ایلیا رفان سمت ماشینشون روژان و روژین سکت ماشین خودشون
روژان: دیدی چجوری ضایع شدیم😂😂
روژین: وای ارعهه😂
روژان: خب دیگه بریم سمت خونه راستی بهت گقتم
روژین: چیو؟😂
روژان: اینکه مامان اینا دارن بر میگردن
روژین: عه خداروشکر حال خاله بهتر شده؟
روژان: اره خداروشکر حالش خوب شده
نویسنده: حال خواهر مادر روژین بد شده بود به خاطر همین مامان و بابا روژان و روژین رفته بودن پیش خاله روژان اینا
روژان: وای روژین خیلی برا فردا ذووق داااارممم
روژین: منممممممم😍
شب:
روژان: روژین گشنته
روژین:نچ
روژان: منم همینطور بیا بریم بخوابیم
روژین: باشه
قرار بود ما راس ساعت 7 اداره باشیم
من ساعت 6 رو کوک کردم تا به کارامون برسیم
روژین: توی خـاب ناز یودم که با صدا داد روژان از خواب پریدم مه میگفت بدووو بدووو دیر شد ساعت 9 صبه باید 7 اونجا میبودیم
ترس تمام بدنمو گرفته بود بیدار شدمو مسخواستم بزنم تو سرم که روژان ذستمو گرقت و گفت
روژان: فقط یه شوخی بود 😂❤️ساعت 6
روژین: خیلی خوشحال شدم اما از دست روژتن ناراحت شدم و باهاش قهر کردم من خیلییی زود رنجم کسی بهم بگه پخ دوساعت گریه میکنم و بعدشم قهر
داشتم اماده میشدم که یه صدایی اومد
صدای روژااان بود
ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_2
که یک دفعه یک خانمی رو دیدم به نظرم خیلی چهره اش آشنا بود ولی توجه نکردم و رفتم که سفارش هارو بدم
(5 دقیقه بعد)
روژین: روژان سفارش دادم
روژان: چیا سفارش دادی
روژین: دوتا پیتزامخصوص دوتا نوشابه،سس پنیر(روژان عاشق سس پنیر بود) دوتا هم سالاد
روژان:اووو خیلی جذابهههه😍😋
روژین: قربون خواهر شکمموم برم😂❤️
روژان: خدا نکنه😂😅😘
غذا هارو اوردن منو روژین شروع به خوردن کردیم واقعا خوشمزه بود
روژین: خب غذامونم ک تموم شد بریم؟
روژان: اره مرسی روژینواقعا چسبید😘
روژین: ❤️😘
روژان: روژین؟!
روژین: جانم
روژان: اون خانم رو ببین که کنار اون آقا نشسته
روژین: اونی که روسری قرمز پوشیده؟
روژان: اره
روژین: خب؟!
روژان: خیلی چهره اش آشناست ولی نمیدونم کجا دیدمش🧐
روژین: اره راست میگی خیلی چهره اش آشناس
روژان: بریم بپرسیم ازش؟
روژین:وای نه زشته
روژان: اخه ذهنمو مشغول کرده
روژین: عههه روژاااااان
روژان: واااییی بلههه
روژین: خانمه داره میاد سمتمون
روژان: یا خدا مطمعنی
روژین: اره ببینش
روژان: طبیعی باش
خانمه: سلاااام دخترا
روژان: سلام بفرمایید
خانمه: حالا دیگه منو نمیشناسید؟
روژین: شما؟
خانمه: به مختون فشار نیارید میگم بابا آیدام
روژان: آیدا تووعییی
آیدا: اره دیگه
روژین: ع روژان گفت چهرت آشناستا
آیدا: بازم به مرام روژان
روژین: نههههه منم گفتم آشنایی
آیدا: اها😂
روژان+روژین:😂🤣❤️
روژین: خب اون اقاعه کیه؟؟
روژان: اره بگو ببینیم اون اقاعه کیه؟
آیدا: حالابعدا میگم بهتون
روژان: عههه بگو دیگه لوس نشو
روژین: اره بگووووو
آیدا: نچ
روژان: خب بگو ببینم چند سالته شغلت چیه
آیدا: به نام خدا آیدا صادقی هستم 23 ساله تهران به دنیا اومدم به 3 زبان خارج کشو مصلح هستم
روژان+روژین+آیدا: 😂😂😂
روژان: خب نگفتی شغلت چیه؟
روژین: اره همه چیو گفتی بجز شغلت😂
آیدا: یه رااااازه
روژین: عه داشتییییم
آقا: آیدا جان بیا بریم دیگه
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_1
من روژانم که یک خواهر دارم به اسم روژین منو روژین 23 سالمونه که البته من 5 دقیقه از روژین بزرگ ترم😎اما خب منو روژین عاشق هم دیگه ایم😘
منو روژین از بچه گی دوست داشتیم مامور امنیتی بشیم اما صبر کردیم تا دانشگاه تموم بشه 1 ماه بعد از تموم شدن دانشگاه رفتیم و آزمون دادیم بعد از 2 هفته به گوشیم زنگ زدن که ما قبول شدیم من نمیدونستم چجوری به روژین بگم که سکته نکنه😂
(سر میز صبحانه)
روژان: عه... اممم
روژین: چیزی شده روژان؟
روژان: امم نه......چیزه اره
روژین: داری نگرانم میکنی ها
روژان: ببین ما تو..
روژین: عهههههه بگو دیگهههه
روژان: باباجان، توی آزمون قبول شدیم
روژین اولش هیچی نگفت بعد شروع کرد بت جیغ زدن و خوشحالی کردن
روژین: وااااای خدااایااااا شکرررررر روژاااان خیلی خوشحالم ناهار مهمون من❤️😝
روژان: عه باشه پس بیا الان بریم بیرون یکم بگردیم و لباس بگیریم
روژین: باش موافقم
روژان: منو روژین رفتیم بیرون تا برای فردا لباس بگیرم و آماده باشیم
(4 ساعت بعد)
روژین: وای باورم نمیشه خریدامون حدود 3،4ساعت طول کشید
روژان: اره ولی چه چیزایی گرفتیم
روژین: اره، خب بریم ناهار بخوریم؟
روژان: اره من خیلی گشنمه
روژین: حالا چی بخوریم
روژان: پیتزاااااا
روژین: باشه بیا بریم سوار ماشین بشیم بریم پیتزا فروشی
(10 دقیقه بعد)
رسیدیم پیتزا فروشی که....
ادامه دارد........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام سلام حالتون چطوره؟؟ برا کسایی که گاندویی هستن یه کانال جذاب اوردم توی کانال یک رمان قرار میگیر
بنرمونه♥️
لطفا برای دوستاتون بفرستید تا امارمون بره بالا😍
سلام سلام حالتون چطوره؟؟
برا کسایی که گاندویی هستن یه کانال جذاب اوردم توی کانال یک رمان قرار میگیره که خیلی جذابه و کلی اتفاق خفن توش رخ میده🤩
راستی محمدو رسول توی رمان باهم برادر هستن😍
ـــــــــــــــــ قسمتی از #پارت_7👇🏻 ـــــــــــــــــ
رسول: خیلی ناراحت بودم کمرمم خیلی درد میکرد...
رفتم نشستم کنار داوود
داوود: داشتم کارامو میکردم که رسول اومد نشست کنارم حالش خوب نبود انگار...
رسول: حالم خیلی بد بود سرم گیج میرفت
داوود: رسول چیشده؟؟ چرا رنگت پریده
رسول: صدا هاو تصاویر برام واضح نبود و بعدش سیاهی مطلق
داوود: رسول داشت بی هوش میشد، یا خدا رسول رسول جان چشماتو باز کن یا خداا آقا محمد رسوول(با داد)
پ.ن: رسول چی شدددد😨
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر دوست داری ادامه این پارت رو بخونی حتما حتما عضو کانال زیر شو👇🏻
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها این رمان قبلا در روبیکا گذاشته میشد اما به دلایلی نویسنده روبیکارو پاک کرد و میخواد رمان رو توی ایتا بزاره...لطفا حمایتش کنید❤️🙏🏻
شعبه دوم کانال امنیت در ایتا🧡
عضو های عزیزم خیلی خوش آمدید🌸
بچه ها اون پارت هایی که تو روبیکا گذاشتم رو برا کسایی که تازه با کانالمون آشنا شدن قسمت بندی میکنم که عضو های جدید بتونن استفاده کنن 🌼
کسایی که از روبیکا اومدن به هیچ عنوان لفت ندن😚