فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_ستاره_سادات_قطبی
#استوری_بازیگران
#یا_فاطمه
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_پندار_اکبری
#استوری_بازیگران
#یا_فاطمه
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_سوگل_طهماسبی
#استوری_بازیگران
#یا_فاطمه
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#پست_اشکان_دلاوری
#پست_بازیگران
#یا_فاطمه
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
سلام علیکممم...
بااینکه پیج دوستمو 60 تایی نکردید ولی خب من که دلم نمیاد پارت ندم بهتون😐
ولی چون 58 تاییش کردید یدونه میدم😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_5 عطیه: داشتم کارامو انجام میدادم... که آقا محمد اومدو رفت پیش رسول.. همین
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_6
عطیه: رسول دم در منتظر بود که بریم سایت...
یجوری بودم... هم دوست داشتم برم هم میترسیدم...
میترسیدم ضایع بازی دربیارم😅
با صدای زنگ در از افکارم خارج شدم...قطعا رسوله...
سریع چادرمو سر کردم...
مامان کنار آیفون وایشاده بودو به رسول میگفت: الان میاد مامان...
مادر عطیه و رسول(افروز): عطیه مادر... کجا موندی بیا برو دیگه...رسول زنگو سوزوند😐
عطیه: مامانی من پشت سرتم چرا داد میزنی😂
افروز: برگشتم سمت صدا...
عه... چرا وایسادی خببب... بیا برو دیگه...
عطیه: همونطور که کفشامو پام میکردم گفتم:: بزار یاد بگیره یکم صبور باشه...
تحمل داشته باشه😂😌
افروز: بیا برو بچه😂
ــــــــــــ سایت ـــــــــــ
عطیه: بسم الله گفتمو وارد شدم...
بلافاصله بعد از اینکه وارد شدم، با آقا محمد مواجه شدم...
هم من هم اقا محمد سریع سرمونو انداختیم پایین...
دوباره تپش قلبام شروع شد...
دوباره نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم...
قطعا الان رنگمم پریده...😬
محمد: با دیدن عطیه خانم از همیشه دستپاچه تر شدم... ضربان قلبم بالا رفت طوری که صداشو میشنیدم...
لب زدم:: س...س...سلام
عطیه: با صدای آروم: سلام...
یکم اینور اونورو نگاه کردمو گفتم:: با اجازه... ببخشید.... و رفتم سمت میزم...
محمد: ناخوداگاه برگشتمو بهش نگاه کردم...
عطیه: نفس راحتی کشیدمو نشستم رو صندلیم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام دخترا چطورین؟🌱
متاسفانه من سرما خوردمو حالم زیاد مساعد نیست...
پس نمیتونم زیاد بیام پیشون... چند پارتی از رمان رو قبلا نوشتم، براتون بارگذاری میکنم🌸
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_6 عطیه: رسول دم در منتظر بود که بریم سایت... یجوری بودم... هم دوست داشتم برم
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_7
عطیه: امروز، روز استراحت بود....
تو اتاق نشسته بودمو کتاب میخوندم..
نگاهم به متن های تو کتاب بود اما ذهنم پیش محمد بود...
هر دفعه منو میبینه حول میشه و به تته پته میوفته... همیشه هم سعی داره این رفتارشو مخفی کنه..
نکنه اونم منو...
با اومدن مامان افکارم نیمه نصفه به پایان رسید..
افروز: عطی مامان بیا ناهار...
عطیه: چشمی گفتمو کتاب گذاشتم رو میز...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: سرمیز ناهار نشسته بودم...
قاشق تو دستمو بع میز میزدم...
تو فکر عطیه بودم..
یعنی همونیه که میخوام..
یعنی انتخابم درسته..
یهو یاد رفتار امرزورش افتادم و ناخوداگاه لبخند زدم...
چقدر حول شده بود..😂
آوا: عزیز تو آشپزخونه بودو برنجو میکشید...
سالادو برداشتمو اومدم تو پذیرایی، دیدم محمد به یه نقطه خیره شده و لبخند زده..
آروم گفتم: محمد...محمدددد🤫
محمد: ها...چیه...ب.. بله...
آوا: کجایی برادر؟!😐
محمد: تا خواستم حرف بزنم عزیز گفت::
عزیز: مادر بیا این خورشتُ ببر
آوا: شانس داری جناب برادر😂😐
محمد: هوووف
آوا: خورشتو گذاشتمو گفتم: آهاااااا توفکر عط....
محمد: هییییییس... آواااااا😐
آوا: خوب عزیز که آخرش میفهمه بلاخره..
محمد: خواستم حرف بزنم که عزیز اومد..
عزیز: من چیو میفهمم بلاخره؟ 🤨
محمد: امم...
آوا: زودتر از محمد گفتم:: هی... هیچی...😬
یکم فکر کردم، عزیز که بلاخره متوجه میشه.. گفتم؛: من بعدا به شما میگم☺️
عزیز: پافشاری نکردم... ابروهامو بالا انداختمو نشتم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام دخترا چطورین؟🌱 متاسفانه من سرما خوردمو حالم زیاد مساعد نیست... پس نمیتونم زیاد بیام پیشون... چن
سلام گلم ، انشاالله به زودی حالت خوب بشه🌱✨💛
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_7 عطیه: امروز، روز استراحت بود.... تو اتاق نشسته بودمو کتاب میخوندم.. نگاه
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_8
آوا: امشب شیفت بودیم...
بعد از ناهار محمد رفت یکم بخوابه... منم رفتم سراغ عزیز....
عزیز؟
عزیز: جانم؟
آوا: میخوام درمورد یه موضوعی حرف بزنم..
عزیز؟!
آوا: راستش محمد....
(تمام ماجرارو گفت)
عزیز: لبخند زدمو گفتم: باشه عزیزم
شماره مادرشو بده تا صحبت کنم باهاشون...
آوا: شمارشو ندارم😆
باید بگیرم ازش...
عزیز: باشه مادر
آوا: پاشدم برم... با فکری که به ذهنم رسید.. برگشتمو روبه عزیز گفتم: میگم عزیز.. میخواید خودم ببینم نظرش چیه؟ اگه مثبت بود بریم خاستگاری؟
عزیز: باشه..
ـــــــــــــــــــ شب، سایت،استراحت ـــــــــــــــــــ
عطیه: نشسته بودم که آوا اومد سمتم...
آوا:به به عطی خانووم چطوره؟
عطیه: با لحن خودش گفتم: بَه آوا خانووم چطوره😂
آوا: بنده خوبم.. 😂
عطیه: بندم خوبم😂
آوا: میگم... باید حرف بزنیم...
عطیه: درخدمتم..
آوا: اممممم...
خانم عطیه نوروزی شما قصد ازدواج دارید؟ 😂
عطیه: فک کردم داره شوخی میکنه... با لحن خودش گفتم: با اجازه بزرگ ترها بعلهههه حالا اون خوشبختی که میخواد منو بگیره کیه؟😂
انتظار داشتم بخنده اما گفت...
آوا: محمد😌😂
عطیه: لبخند روی لبم از بین رفت...
بازم تپش قلب... ولی این دفعه خیلی وحشت ناک تر...
نمیدونم این تپش قلب از ذوقه یا استرس...
نگاهمو به زمین دادم...
آوا: عطیه؟
عطیه: بدون اینکه حرفی بزنم نگاهمو بهش دادم..
آوا: ببین چون خواهرشم نمیخوام ازش تعریف کنما...
ولی خب گفتنیارو باید گفت...
محمد واقعا دلش پاکه... نگاهش پاکه.. قلبش پاکه
کل فامیل به سرش قسم میخورن، حتی بچه های سایت... قطعا خودتم تو این مدت که باهم همکار بودین شناختیش...
عطیه: نگاهی به آوا کردم، لبخندی زدمو سرمو پایین انداختم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#متن_انگیزشی
#بسیجی🦋
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#متن_انگیزشی
#بسیجی🦋
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷