🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت45🦋
بردار فقط به خاطر پول با زنی که چند سال از خودش بزرگتره ارتباط برقرار میکنه! حالا که آقای به ظاهر مهندس ایشونو ول کردن، دختر خانمتون فهمیدن که باز هم ساده تر از یاشار کسی نیست که بتونه پالونشو روش بندازهنه؟
سپس صدایش را بلند کرد:
-متاسفم من تحت هیچ شرایطی دیگه نمیتونم دخترتونو به عنوان همسرم بپذیرم... چون لحظه ای که وکالت طلاقو به وکیلم دادم، اسم و یاد دخترتونم از ذهنم پاک کردم. روز خوش
آساره که در حال نگاه کردن به یک مقاله بود با شنیدن صحبتهای یاشار، سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمان خشمگین یاشار دوخت.
یاشاربعد از اتمام مکالمه، موبایلش را به روی میز نهار خوری پرت کرد وکلافه چنگی به موهایش زد و از سالن پذیرایی خارج شد
مرد ناراحت بعد از چند دقیقه بازگشت. صورتش را شسته بود و رده های موهای خیس روی سرش نشان دهنده ی گذراندن انگشتهای خیسش از لا بلای موهای پرپشتش بود.
روی مبل نشست و بدون مقدمه گفت:
-هیچی واسه یه مرد بدتر از این نیست که همسرش بهش خیانت کنه! انگار دنیا براش به آخر میرسه
آساره غم غریبی به دلش چنگ انداخت و یاد روزی افتاد که الهام در مقابل خانواده ی شهاب آبرویش را چوب حراج زده بود.
بی اختیار اشک از گوشه ی چشم بر روی گونه اش غلتید. سر انگشتش به سمت گونه اش رفت و مسیر عبور اشک را بست.
با چشمان به نم نشسته نگاهی به چهره ی شکست خورده و پر اندوه یاشار کرد. بغض سنگینی با تارهای صوتی اش بازی میکرد. لب از هم باز کرد
-خودتون میدونید که من به شهاب خیانت نکردم
نتوانست حرفش را ادامه دهد. سیلاب اشک بر روی صورتش جاری شد. دستهایش را روی صورتش گذاشت و هق هقش سکوت سنگین خانه را شکست.
گریه امانش را برید بطوریکه با عجله از جا بلند شد و وسایل و کیفش را برداشت. به سمت در رفت و بین نفس گرفتنهای بی وقفه اش گفت:
-حالم اصلا خوب نیست استاد. نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم
با عجله از ساختمان خارج شد. مادر یاشار که در حال چیدن گل از باغچه بود با دیدن آساره که سراسیمه به سمت در خروجی میدوید، گلها را از دستش رها کرد و شتابان به سمت آساره رفت
-خانم شایسته. خانم شایسته
در همین حین یاشار لباس پوشیده و آماده وارد تراس شد و داد زد:
-مامان نذارید خانم شایسته بره!
مادر یاشار دستش را روی قلبش گذاشت و صدا زد:
-خانم شایسته نمیتونم پا به پاتون بدوم! خواهش میکنم یه لحظه وایستید!
آساره در حیاط را باز کرد و هنوز پا بیرون از خانه نگذاشته بود که دستی از پشت مانتویش را گرفت:
-خواهش میکنم آساره. یه لحظه وایستا
به سمت صدا چرخید و نگاه خیسش در چشمان خسته و منتظر یاشار افتاد:
-مانتومو ول کنید. خواهش میکنم استاد
مادر یاشار نفس زنان به آساره رسید و وقتی حال نامساعد و چهره ی درهم او را دید یک دستش را روی شانه ی آساره گذاشت:
-چی شده دخترم؟ چرا پریشونی؟
خانم یاوری نگاه پرسشگرش را به صورت پسرش دوخت
-چی شده یاشار؟ چرا خانم شایسته گریه میکنن؟
یاشار باز هم کلافه تر از همیشه دستی به داخل موهایش برد:
-موضوع اینه که یه دیوونه سنگی رو تو چاه انداخته که ده تا عاقل نمیتونن بیرونش بیارن
آساره عاجزانه نالید:
-مانتومو ول کنید میخوام برم
یاشار مانتوی آساره را ول کرد و دست انداخت به دور مچ او و دختر بینوا را به سمت ماشینش کشید. سرش را به سمت مادرش برگرداند:
-وقتی برگشتم همه چی رو واستون توضیح میدم. واسه اینکه نگران نشید فقط بگم که موضوع به دیوونه بازیهای الهام برمیگرده!
یاشار آساره را مجبور به سوار شدن کرد و خودش هم پشت رل نشست و به سمت مکان خلوتی در خارج از شهر راند.
آساره تمام مدت گریه میکرد. خودش هم نمیدانست چرا تا این حد در برابر کنترل احساساتش ضعیف شده است. انگار آن دمل چرکینی که به دنبال حقارتهای ناشی از بی آبرو شدنش نزد خانواده ی شهاب جوانه زده بود، بعد از چند وقت سر گشوده بود و تعفنش را به صورت اشک نشان میداد.
یاشار با سکوتش حکم رضایت از گریه ی آساره را صادر کرده بود. شاید گریه کردن تنها روشی بود که میتوانست دل دردمند و زخمی دختر مظلوم واقع شده را تسکین دهد.
بالاخره درخارج از شهر کنار چند تا درخت بید نگه داشت. رو به آساره کرد:
-نمیخواید بس کنید؟ با گریه چیزی حل میشه؟ دردی دوا میشه؟ مهم اینه که خدا، من، شما و خونواده تون میدونیم که بی گناهید. پس چرا انقدر خودتونو عذاب میدید؟ به خدا اگه با گریه کار درست میشد من تا قیامت گریه میکردم تا ننگ خیانت الهامو از روی شونه هام بردارم... منم خنده هام از روی شادی نیست. صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم.
آساره دست دراز کرد و چند برگ دستمال کاغذی از روی جعبه ی نصب شده بلای داشبورد ماشین برداشت. بدون زدن حرفی از ماشین خارج شد و به سمت درختها رفت
یاشار به دنبالش پیاده شد و با گامهایی بلند به سمتش رفت. با تون صدایی مهربان پرسید
-میشه دلیل اینهمه ناراحتی و گریه تونو بدونم
آساره با صورتی خیس و چشمهایی قرمز گفت
-راست میگید
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت46🦋
.. ناراحتی و گریه م کاملا بی دلیله؟ دیوونه شدم، زده به سرم، دارم الکی اشک میریزم!
صدای گریه ش اوج گرفت و بین اشک ریختنها نالید:
-من شهابو به عنوان اولین کسی که اجازه دادم تو قلبم پا بذاره پذیرفته بودم. خیلی بی انصافی بود که به بدترین تهمت دنیا گرفتار بشم! خیانت به شوهر...
استاد یاوری دلش برای شاگردش سوخت و غم غریبی در وجودش لانه کرد. به آساره نزدیکتر شد. نمیدانست چگونه میتواند این دختر مغرور را که روزی بهترین شاگرد کلاس درسش بود آرام کند.
آساره شکوه و گلایه اش را با چشمان گریانش فریاد میزد.
دستش را به دور شانه ی آساره انداخت و او را به سمت خودش کشید:
-خانم شایسته... آساره... دوست ندارم شاگردمو تا این حد ضعیف و ناتوان ببینم. همیشه غرور و شهامتت تو کلاس درس مایه ی افتخار بود. از اینکه شاگردم بودی و با تیز بینی و دقت، موشکافانه مسائل رو بررسی میکردی، به خودم میبالیدم. خواهش میکنم بس کن... خواهش میکنم... بهم بگو چیکار کنم تا بتونم تقصیر و گناه خودم و الهامو جبران کنم؟! تو فقط بگو...
دستش را از دور شانه ی دختر برداشت و دست دیگرش را پشت سر او برد و سر آساره را روی شانه اش گذاشت. در حالیکه سعی میکرد فاصله لازم از این دختر را رعایت کند با ظریفترین و احساسی ترین لحن سعی میکرد او را آرام کند:
-آروم باش... آروم
آساره سرش که بر روی شانه ی یاشار قرار گرفت به آهستگی گفت:
-شما تقصیر ندارید... تقصیر از بخت سیاه منه! هیچی نمیتونه این سیاهی رو کمرنگ تر کنه!
🌹🌹
خاطرات روناهی
اضطراب و نگرانی، قلب روناهی را به تلاطم واداشت. با چشمانی گشاد شده، کلمات را در ذهنش کنار هم چید:
-سالار خان تیرخورده؟ چه موقع
-یک ساعت قبل
با خودش گف
-پس اون صدای تیر
رو به احمد ادامه داد:
-کی بهش تیر زده؟
-یکی از یاغیها. درحال رفتن به خونه سنگی بودیم که متوجه شدیم کمی اونطرف تر از خونه سنگی اتیش روشن شده. اون خونه رو سالارخان دستور داد بسازن تا وقتی میریم شکار اگه شب نتونستیم برگردیم اونجا استراحت کنیم.
اسبامونو دم خونه سنگی بستیم و آهسته به سمت آتیش رفتیم. که دیدیم یکی از یاغیها اونجا مشغول درست کردن سیب زمینی آتیشیه به احتمال خیلی زیاد اومده بود یه سر و گوشی آب بده و واسه رییسش خبر ببره تا به ایل حمله کنن. خیلی وقتا که آذوقه شون تموم میشه به ایل ها حمله میکنن و مایحتاجشونو تهیه میکنن. اون مرد که صورتشو با شال پوشونده بود تا متوجه سالار خان شد بهش تیراندازی کرد
روناهی بهت زده از سخنان احمد به میان کلامش پرید
-یاغیِ فرار کرد؟
-نه سالار خان اونو کشت
دومرتبه روناهی حرف احمد را قطع کرد:
-با چی
-با اسلحه... سالار خان با خودش اسلحه حمل میکنه! یعنی باید حمل کنه. واسه محافظت از جونش لازمه!
روناهی چشمان متعجبش را به احمد دوخت
-ولی حسام بیگ و پسراش اسلحه نداشتن!
احمد لبخندی به دختر از همه جا بیخبر زد:
-میدونی که سالار خان خیلی معروفه چه تو ایلهای کرد کرمانج و چه بین مردای دولت... خیلی روش حساب میکنن و حرفشو قبول دارن. کسی هم که معروف باشه دشمن زیاد داره. خود دولت اجازه ی حمل اسلحه رو بهش داده
روناهی که حیران از شنیدن سخنان احمد بود از جا بلند شد و به سمت در چادر رفت:
-حالا سالار خان کجاست؟
-تو خونه سنگی... خیلی خون ازش رفته!
روناهی در حالیکه از چادر خارج میشد گفت:
-برم آبی به صورتم بزنم و ماه بانو بیدار کنم
احمد از جا پرید و دامن روناهی را گرفت:
-نه بانو... کسی نباید از این جریان بو ببره! کافیه که یه نفر غیر از من و شما و سالار خان بدونه و بی غرض پیش بقیه بگه و به گوش یاغیها برسه که سالار خان یارشونو کشته، اونوقت یاغیها دودمان ایل رو به باد میدن. تا زمانی که سالار خان خوب نشده کسی نباید متوجه بشه که اون تیر خورده! سالار خان گفت بیام دنبال شما و شما رو پیشش ببرم تا در مدتی که اون بیماره پرستارش بشید. منکه نمیتونم همیشه پیش سالار خان باشم! یکی باید به امورات ایل برسه
روناهی بهت زده پرسید:
-اگه من با شما بیام که همه متوجه غیبتم میشن. چی میخواید به بقیه بگید؟
-خانم جان... شما الان با من به پیش سالار خان میاید تا با کمک شما تیر رو از شونه ش در بیاریم. آفتاب نزده شما رو برمیگردونم تا لباساتونو جع کنید و با هم به نزد سالار خان برگردیم. من به همه میگم سالار خان رفته شهر و گفته تا مدتی نمیاد و دستور داده عروسش هم به اون ملحق بشه
روناهی از راهِ رفته برگشت و به سمت صندوقچه ی لباسش رفت. در آن را باز کرد و خنجرش را از لابلای لباسها در آورد و به دست گرفت. رو به احمد گفت:
-وسایل لازمو اونجا دارید؟ ظرف، پارچه ی تمیز، وسیله واسه جوش آوردن آب .
احمد نگاه حیرانش را به روناهی چسباند:
-بانو... شما بلدید فشنگ در بیارید
روناهی در حالیکه پایش را روی صندوقچه گذاشته بود و جورابهایش را به پا میکرد گفت
-یه بار یاغیها به پای یار محمد تیر زدن خیلی وقت پیش. دیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خاطراتی داشتیم😍😍😍
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سارقی که قبل دزدی حمد و توحید میخونده🤣
دزد با وجدان🤣❤️
اگه میتونی نخند
https://eitaa.com/mitoninakhand
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت47🦋
که حکیم چطوری از پاش تیر رو در آورد. زود بجنب احمد! نباید خون زیادی از سالارخان بره. حکیم میگفت ضعف و دردِ خارج کردن تیر خیلی زیاده اگه تیر خورده خونریزی زیادی داشته باشه نمیتونه درد رو تحمل کنه و ممکنه غش کنه و از حال بره!
-چشم خانم تا شما آماده میشید من برم چادر مادرم و وسایل لازمو بردارم. اسب شما رو هم میارم.
- خونه سنگی خیلی از ایجا دوره؟
-بیست دقیقه
-پس دست دست نکن. بجنب احمد
روناهی لباسهایش را عوض کرد و لباسهای سبک تری به تن کرد. کت پولش را توی صندوقچه ی لباسهایش گذاشت و از چادر خارج شد. چشمش به احمد افتاد که در یک دستش جعبه ای چوبی و با دست دیگرش افسار اسبها را گرفته بود.
به سمت اسب تریاکی رنگش رفت. دستی به روی یالهای زردش کشید. در دل ممنون حسام بیگ بود که اسب پیشکشی اش از نژاد برتر است. اسب خوب برای ایلیاتی اهمیت زیادی داشت، خصوصا که دختر خان ایل و زن رییس ایل هم باشی!
اسب دو پای جلویش را تکان داد و در جا قدم برداشت. روناهی در حالیکه گردن اسبش را نوازش میکرد گفت:
-آروم حیوون آروم باش.منم روناهی، صاحبت! دختر حسام بیگ... زن سالار خان!
افسار را از احمد گرفت و با یک حرکت سوار اسبش شد. زن ایل اسب سوار بود و شجاع.شب و روز برایش فرقی نداشت! ترس برای او مفهومی نداشت
به پهلوی اسب زد و به دنبال احمد راه افتاد. نسیم سحری روحنواز بود و صورتش را نوازش میداد. تنها صدایی که سکوت کوهستان را میشکست صدای خرخر نفسهای اسبها و برخورد سمهایشان بر روی سنگها بود. دل در دلش نبود فکرش یکسره به سمت شوهرش میرفت و زیر لب صلوات میفرستاد تا قبل از اینکه دیر شود به دادش برسند.
روناهی فهمیده بود که حضور سالار خان در کنارش تنها به عنوان نام شوهر نیست. خیلی زود قلبش در برابر این مرد مغرور لرزیده بود ولی او متوجه این هم بود که باید غرورش را حفظ کند. سالار خان مردی نبود که به لبخند و اشک و آه روناهی دل ببازد. او مرد شجاعی بود. مرد کوهستان و دشت بود! و زن ایلیاتی جسور میخواست. روناهی لحظه به لحظه بیتاب تر میشد و تمام نگرانیهای لانه کرده در دلش را با بیرون دادن نفسهای بلندش مخفی میکرد.
نگران شوهرش بود نگران کسیکه آبروی او را جلوی دو ایل خریده بود و دهان حرف مفت زنها را بسته بود.
خود را به احمد رساند:
-احمد خان سریعتر
شلاقش را بالا برد و ضربه ی خفیفی به اسب زد و از احمد یورتمه کنان جلو افتاد.
پا به داخل خانه ی سنگی گذاشت. یک فضای نچندان بزرگ که کف آن با یک نمد پوشانده شده بود. صدای ناله ی کوتاه مردی بلند شد. روناهی به سمت صدا رفت. احمد فانوسی را که به دیوار آویزان بود روشن کرد و از خانه سنگی بیرون رفت تا بقیه وسیله ها را بیاورد.
با روشن شدن فانوس سایه ی فردی بر روی دیوار مقابل افتاد. روناهی چشمش به سالار خان افتاد که تکیه داده به دیوار به حالت نیمه درازکش در آمده بود. پیراهنش بر تنش نبود. چشمان روناهی به شانه های پهن و سینه ی ستبر شوهرش افتاد. چقدر در آرزوی گذاشتن سر بر روی این مکان امن بود.
یک دست سالار خان برشانه ی طرف دیگرش گذاشته و از لابلای انگشتانش مسیری از خون به سمت سینه اش کشیده شده بود
چشمش در برق چشمان بی حال سالار خان افتاد. تصمیمات عقلش را فراموش کرد و جلوی سالار خان نشست. دست دراز کرد و دست سالار خان را بین دو دستش گرفت. دستان شوهرش سرد بود. انگشتان کشیده ی مردش را بین دستهایش محصور کرد. دستهایش را به سمت دهانش برد و بوسه ای بر دست سالار خان زد. اشکی از گوشه ی چشمش بر پشت دست مرد دلاور چکید. سالار خان دستش را از زندان دستهای روناهی رها کرد و پشت سر همسرش گذاشت و سرش را به سمت لبش برد. بوسه ای بر پیشانی روناهی زد. با لحن وارفته و بیحالی گفت:
-نگران نباش.مرد اگه تیر نخوره که مرد نیست. ممنونم بانو که اومدی.
خانه سرد بود. چشم روناهی به اجاق خاموش گوشه ی دیوار افتاد. با عجله از خانه خارج شد و بوته خاری را از جلوی خانه کند و به داخل آورد و در اجاق انداخت. همزمان با او احمد هم وارد خانه شد
رو به احمد کرد
-بیا اجاق رو روشن کن. هم آب جوش لازم داریم و هم خونه سرده... یالا! سالار خان مریض میشه
احمد جعبه را گوشه ی خانه گذاشت:
-چشم بانو
دقایقی بعد خانه کمی گرم شده و شعله های آتش روشنایی محسوسی به اتاق بخشیده بود.
احمد کتری سیاه شده ای را از گوشه ی اتاق برداشت و روی آتش گذاشت. سالار خان با ضعف و سستی گفت
-احمد!
-بله سالار خان
-کسی که متوجه شما نشد؟
-نه سالار خان...
روناهی در کنار شوهرش قرار گرفت. از تغییرات پی در پی در چهره ی سالار خان میدانست که همسرش درد زیادی را تحمل میکند.
احمد آب جوش را در یک ظرف مسی ریخت. روناهی احساس کرد که لباسش دست و پا گیر است. چنگک پول را از سرش باز کرد و یکی از شالهایش را کناری گذاشت. کت بلند روی لباسش را هم در آورد. شالش را پشت سرش گره زد. آستینهایش را بالا داد و تحکم وار رو به احمد گفت
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت48🦋
-وسایلو بیار
احمد جعبه چوبی کوچکی را آورد
روناهی رو به احمد گفت
-آتیش اجاقو زیاد کن. درد، ضعف و سرما میاره اتاق باید گرم باشه. عسل هم با خودت آوردی
روناهی چنان با صلابت حرف میزد و به احمد دستور میداد که چشمان بی حال و بیمار سالار خان به سمت دهانش زنش کشیده شد.
-بله بانو عسل هم آوردم.
-واسه در آوردن تیر از خنجر من استفاده میکنیم. من دهن سالار خان رو میبندم و مواظب میشم که فریادش خیلی بلند نشه تو هم تیر رو در بیار باشه
-چشم خانم
آمرانه گفت:
-پس بجنب چرا وایستادی؟ نمیبینی رنگ صورت شوهرم مثل میت شده؟!
روناهی پارچه ی تمیزی را از داخل جعبه برداشت. آن را تا کرد و لای دندانهای سالار خان گذاشت:
-اگه درد داشتی، دندوناتو روی این پارچه فشار بده.
با یک دستش دست سالار خان را گرفت:
-هروقت درد بیتابت کرد دست منو فشار بده
با دست دیگرش خنجر را به سمت احمد گرفت:
-بگیرش!
احمد خنجر را روی آتش داغ کرد تا هم ضد عفونی شود و نفوذش به بافتهای بدن راحت تر. جلوی خونریزی را هم بگیرد.
با وارد کردن نوک خنجر به زخم، دردی جانفرسا بر سالار خان مستولی شد. دندانهایش را بر روی پارچه فشار داد و دست روناهی را به شدت فشرد. روناهی دستش را روی دهان همسرش گذاشت تا از داد کشیدن او جلوگیری کند. ترس از این داشت که مبادا یاغیها در گوشه و کنار کمین کرده باشند و با صدای داد سالار خان متوجه حضور آنها شوند و حمله کنند.
یک چشم روناهی به صورت همسرش و بررسی تغییرات حالات او بود و یک چشمش به دست احمد که میلرزید و همین لرزش دستش کار را کند میکرد
روناهی دست دیگرش را دراز کرد و انگشتش را به داخل عسل زد و انگشتش را از گوشه ی دهان سالار خان وارد کرد:
-بخور سالار خان. بخور از حال نری.
احمد بوضوح عرق کرده بود و دستش میلرزید بطوریکه کاری از پیش نمیبرد. روناهی به چهره ی بی تاب شوهرش نگاه کرد. تعلل را جایز ندید. خنجر را از دست احمد کشید:
-تو بیا اینجا و مواظب سالار خان باش تا من خودم در بیارمش
این نهایت کاردانی و توانمندی یک زن بود که فشنگی را از بدن تیر خورده در بیاورد!
احمد عرقش را با آستینش پاک کرد و از جا بلند شد. روناهی مقابل سالار خان نشست. دومرتبه سر خنجر را روی آتش اجاق گرفت. چشمان قهوه ای رنگ نافذش را به چشمان از حال رفته ی سالار دوخت. تمام عشقی را که در این مدت کوتاه در قلبش لانه کرده بود در چشمانش به نمایش گذاشت:
-میدونم درد داری ولی خواهش میکنم تحمل کن. سعی میکنم خیلی اذیتت نکنم. هرچند که خیلی ناشی هستم.
کمک کرد سالار خان پاهایش را جمع کند و خودش بین پاهای او قرار گرفت:
-دردت که غیر قابل تحمل شد به پهلوهام فشار بیارمراعات منو نکن. اگه از حال بری با این امکانات کم کاری نمیتونیم بکنیم.
مقتدرانه رو به احمد گفت:
-عسل به دهن سالار خان بذار.
احمد انگشتش را به سمت عسل برد. قبل از آنکه انگشتش را به داخل ظرف ببرد، روناهی دست دراز کرد و از جعبه چوبی چاقوی کوچکی که برای بریدن پارچه ها آورده شده بود برداشت و رو به احمد گرفت
-با این عسلو به دهنش بذار
در یک چشم بهم زدن تیغه ی داغ شده ی خنجر را به داخل زخم برد و سالار خان بی توجه به پارچه ی بین دندانهایش فریادی کشید و روناهی داد زد
-سالار.تحمل کن.
سالار خان پاهایش را به پهلوهای روناهی چنان فشار میداد که نفس دختر بیچاره از درد بند آمده بود.
با یک حرکت فشنگ را از لابلای گوشت بدن سالار بیرون کشید. خون از زخم جاری شد. با سرعت دست برد و پارچه ی تمیزی از جعبه برداشت و روی زخم گذاشت و با نهایت قدرت و توانش فشار داد
سالار خان رنگ به چهره نداشت. لبهایش خشک شده و چشمانش بی فروغ شده بودند.
روناهی رو به احمد داد زد
- یک لیوان آب بیار
احمد با سرعت یک لیوان مسی از گوشه ی خانه برداشت و از آب داغ کتری جا کرد.
روناهی به عسل اشاره کرد:
-نصف قوطی عسل رو بریز تو لیوان و هم بزن و به زور به سالار خان بده.
احمد دستپاچه شده بود. نمیدانست چکار کند. روناهی کلافه گفت
-تو بیا این زخمو فشار بده تا من درست کنم
جاها عوض شد. روناهی خسته شده بود. خودش بی رمق تر از سالار خان بود. عرق سرد نشان دهنده ی ترس از پیشانی و تیره ی پشتش روان شده بود. اولین بار بود که تا این حد جسارت میکرد و اقدام به کاری میکرد که فقط در نوجوانی یک بار شاهد انجامش بود. عسل را داخل لیوان ریخت و شربت غلیظی درست کرد. لیوان را جلوی دهان سالار خان گذاشت.
سالار خان بی رمق تر از آن بود که بتواند بخورد
روناهی لیوان را به کناری گذاشت و سرش را به زیر سر سالار برد. اشکی را که نشان دهنده ی فوران احساساتش به این مرد کوهستان و تخلیه ی هیجانات غیر قابل وصف دقایقی قبل بود، از چشمش فرو چکاند
سر سالار خان را بالا آورد و شربت عسل را از لای دهان نیمه باز سالار خان کم کم به حلقش ریخت. نیمی از آن خورده میشد و نیمی از گوشه ی دهان سالار بیرون می ریخت.
روناهی موفق شد بیشتر از دو سوم آن را به خور
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت49🦋
د شوهرش دهد. رو به احمد گفت:
-مرهم آوردی؟
احمد با صدایی خسته و بی روح گفت:
-بله بانو... تو جعبه ست
روناهی پارچه ی تمیز دیگری را با قوطی مرهم از داخل جعبه چوبی داشت. مرهم را به همراه عسل روی پارچه گذاشت و رو به احمد گفت:
- اگه خونریزی بند اومده، اینا رو بذار روی زخم و محکم دور زخم رو ببند.
احمد مثل یک عروسک کوکی مو به مو دستورات روناهی را اجرا میکرد. حالا میفهمید که چرا با وجود بدنام شدن روناهی سالار خان در ازدواج کردن با او پافشاری میکرد.
زمانیکه به احمد گفت میخواهد به خواستگاری روناهی برود، احمد متعجب از تصمیم رئیسش به او گفت:
-چرا میخواید دختر رسوا شده ی حسام بیگ رو بگیرید!
سالار خان بدون مکثی در پاسخ گفته بود:
- روناهی با این مدل رسوا شدن شجاعت و غیرتش رو به رخ زن های ایل کشید. هرکسی نمیتونه قدر این دختر جسور و بی پروا رو بدونه!
احمد در این لحظه با دیدن جسارت و شجاعت روناهی معنی سخنان سالار خان را که در جواب او گفته بود، میفهمید و در دل به انتخاب برادر گفته اش احسنت میگفت.
روناهی سر سالار را روی پایش گذاشت: هم
-احمد خان، میدونم خسته شدی ولی لطف کن و کمی آب سرد برام بیار. سالارخان داره از حال میره...
احمد به سرعت از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون رفت.
رو ناهی دستش را به صورت و بدن یخ کرده ی شوهرش زد. سالار خان باید گرم میشد و گرنه این سرما هوشیاری اش را در معرض خطر می انداخت.
با خارج شدن احمد از خانه سنگی... شالش را از سر باز کرد. دیگر برایش مهم نبود که سالار چشمش به موهای کوتاه شده اش بیفتد. شاله دیگر را از روی زمین برداشت.
هر دو شالش را به روی بدن برهنه سالار انداخت و دستان آن مرد از حال رفته و بیجان را به ترتیب بین دستهایش گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد. یکی پس از دیگری... مرتب دستها را عوض میکرد.
خسته و ذله شده بود. احساس ضعف داشت و ترشح اسید در معده اش بیداد میکرد. دستها که کمی گرم شدند، دستش را به پشت شوهرش رساند و مشغول ماساژ دادن شد. بعد از دقایقی صدای ناله ی سالار بلند شد:
-آب...آب...
با شنیدن صدای شیهه ی اسب احمد شال خونی شده اش را از روی سالار برداشت و به سرش انداخت. احمد با ظرف آبی که از چشمه ی کمی دور تر پر کرده بود وارد خانه شد. روناهی کاسه ی آب را از احمد گرفت و به سمت دهان سالار خان برد:
-بخور سالار خان.
چند جرعه به مرد زخمی داد. به زور مقدار دیگری عسل به سالار خان خوراند.
رنگ و روی مرد بیمار تا حدودی برگشته بود. روناهی رو به احمد کرد:
-اینجا بالشت و یا رو اندازی ندارید؟
احمد نگاهش ر به دور اتاق چرخاند:
-نه بانو... نداریم. اگه اینجا چیزی بیاریم یاغیها میدزدن!
روناهی ابروهایش را به علامت تعجب بالا داد:
-شما که گفتید این خونه رو ساختید که شبایی که از شکار خسته برمیگردید در اینجا استراحت کنید
احمد سرش را از روی شرم پایین انداخت:
-شرمنده م بانو تا حالا ما تو این خونه سنگی فقط واسه استراحت کوتاه مدت اومدیم. غیر از ...غیر از...
روناهی خوب میدانست که منظور احمد از من من کردن و گفتن کلمه ی غیر از به چه چیزی برمیگردد. درست حدس زده بود سالار خان شب گذشته را با احمد اینجا بوده است. پوزخندی زد
-دل دل نکن احمد. حرفت رو بزن. الان مخفی کنی یک سال که گذشت و سالار از من بچه ای نداشت اونوقت چطوری مخفی میکنی؟
احمد که فکر نمیکرد روناهی تا این حد بی پروا او را مورد خطاب قرار دهد، سر بلند کرد و به چشمان غمگین زن نظرانداخت. دلش برای این دختر سوخت. خواست دلداریش دهد
-من مطمئنم که سالار خان بعد از گذشت زمانی کوتاه جذب شما میشن بانو... چون میدونم شما رو غیر از زنهای ایل میبینن... شاید خودم هم اول از انتخاب ایشون در حیرت بودم ولی امشب فهمیدم که سالار خان مثل همیشه بهترین رو واسه خودش انتخاب کرده. اگه قابل بدونید و منو به عنوان برادرتون بپذیرید، مطمئن باشید که در کمک به شما و رسیدن به خواسته تون که حق هر زن شوهر داریه، کوتاهی نمیکنم! در حالیکه با عجله به سمت در خانه سنگی میرفت گفت:
-من و سالار خان شب گذشته اصلا نخوابیدیم.
و با سرعت از خانه سنگی خارج شد.
چشمان روناهی به چشمهای بسته ی سالار خان افتاد. در دل گفت:
-سالار من و تو قراره تا کجا با هم در لجبازی باشیم؟ متاسفم که زمانی اومدی سراغم که یاد گرفتم غرورمو ارزون نفروشم! شاید حقارتی که به دنبال یه هوس بچگونه کشیدم باید با حفظ غرورم در کنار تو از یادم بره
انگشتانش را لابلای موهای همسرش کرد. به آرامی مسیری برای انگشتها باز کرد و دستش را به سمت گردن سالار خان برد. گردنش سرد بود. شالش را از روی شانه های شوهرش بالا کشید و کت بلندش را از کنارش برداشت و روی شانه های سالار انداخت. سرش را به دیوار تکیه داد و خود را به عالم رویا سپرد. سالار خان با به رخ کشیدن مردانگی اش خیلی زود قدم به قلب زخم دیده ی دخترک گذاشته بود!
با صدای احمد که میگفت " خانم ج
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت50🦋
ان بلند شید، خورشید الان بالا میاد چشمهایش را باز کرد
احمد نگاهش به سمت انگشتهای روناهی کشیده شد که بین موهای مجعد و پر پشت سالار محصور شده بود.لبخندی بر لب نشاند و در دل گفت:گ
-بی شک بانو روناهی میتونه دل مرده ی برادرم رو حیات دوباره بده
دو مرتبه رو کرد به روناهی
-پاشید بانو روناهی.باید قبل از طلوع خورشید بریم ایل!
روناهی نگاهی به چهره ی آرام و در خواب سالارخان انداخت
-ولی سالار؟ اگه یاغی ها بیان
-نگران نشید خانم جان. یاغی ها موقع طلوع و روشنی هوا حمله نمیکنن. اگه زود بجنبیم قبل از بیدار شدن سالار خان برمیگردیم
احساس ضعف و خستگی میکرد. کتش را از روی شوهرش برداشت و چند لا تا زد. سر سالار را به آرامی روی کت گذاشت. از جا بلند شد و به دلیل خواب رفتگی پاهایش لنگان لنگان به سمت در خانه سنگی راه افتاد:
-بریم احمد
چشمهایش به سمت سالار خان کشیده شد. نگران همسرش بود. همسری که فهمیده بود نام خان برازنده اش است و حالا میفهمید چرا دختران خانزاده ی ایلش در حسرت نگاه او بودند.
سوار اسبش شد و در حالیکه شلاق را به پشت اسبش پی در پی فرود می آورد، همراه احمد، به تاخت، به سمت چادرهای ایل رفت.
زمانی به مقر ایل رسید که هنوز زنها برای آوردن آب از چشمه و رفت و روب جلوی چادرها از آنها خارج نشده بودند. با سرعت به سمت چشمه رفت و دست و صورت خونی اش را شست. با عجله به چادرش بازگشت و لباسهایش را عوض کرد.
صندوق لباسهایش را باز کرد. بقچه ای از آن بیرون آورد. مشغول جمع آوری لباسهایش شد. لباسهایش را زینب جمع کرده و توسط آهو به داخل صندوق چیده شده بود. با گشتن بین لباسها چشمش به بقچه ای کوچک افتاد. آن را برداشت و گره اش را گشود. یک کاغذ تا داده شده و چند دست لباس دید. تای کاغذ را باز کرد. چشمش به یک نقاشی که از صورت یک زن بود افتاد. به چهره ی نقاشی شده دقیق شد. چقدر آن تصویر شبیه خودش بود. در زیر کاغذ چیزی نوشته شده بود
لباسها را برداشت و یکی یکی نگاه کرد. شبیه لباسهای زنهای شهر نشین بود که به همراه مامورین دولتی گهگاهی به روستایشان برای تفریح می آمدند.
یک دامن راسته و نسبتا کوتاه که در یک طرفش یک پیله بود. یک بلوز از جنش لطیف با یقه ی چیندار و یک کت و دامن کرمی رنگ با دکمه های طلایی.
یک شانه ی چوبی دید که روی دسته اش نقش و نگارهای رنگارنگ بود. آینه ی مادرش هم کنار لباسها بود. دو مرتبه نگاهش به سمت کاغذ کشیده شد. پرنده ی خیالش را به زمانهای دور پرواز داد. چهره ی موهوم مادرش در جلوی چشمش جان گرفت وکلمات روسی دفن شده در گوشه و کنار مغزش نبش قبر شدند. زیر لب گفت:یالو بلو تیبا (دوستت دارم به روسی
کلماتی در ذهنش جان گرفتند. کلماتی که سالهای دور شنیده بود. مادرش با او روسی صحبت میکرد. مسلما کلمات در ضمیرناخودآگاهش ثبت شده بودند ولی فرصتی پیش نیامده بود که بر زبان براند.
زمان فوران احساساتش نبود. زمان تنگ بود. به سرعت از جا بلند شد و لباسهایش را در بقچه اش چید. در آخرین لحظه بلوز و دامن مادرش، شانه و آینه اش را در بقچه گذاشت و از چادر خارج شد. بعد از سالها احساس نیاز به مادر پیدا کرده بود و فکر میکرد همراه کردن تعلقات تامارا با خودش میتواند اندکی آرامش از دست رفته اش را به او بازگرداند
آفتاب بالا آمده بود. احمد در حال صحبت کردن با ماه بانو بود.
ماه بانو به سمت روناهی آمد:
-داری میری عروس جان! خدا به همراهت. مواظب سالار خان باش! انشا مدتی که در شهر هستید به هر دوتاتون خوش بگذره.
روناهی چشمان خسته اش را باز و بسته کرد
-مواظب آهو باشید. به سنش نگاه نکنید. بچه س... یکی باید حواسش بهش باشه!
ماه بانو چشمهایش را به علامت چشم بست. دست انداخت به گردن روناهی و پیشانی اش را بوسید:
-در پناه خدا
روناهی سوار بر اسب شد و با احمد به سمت خانه سنگی تاختند.
به محض اینکه به خانه رسیدند. روناهی با عجله از روی اسب پایین آمد و شتابان به سمت خانه رفت:
-احمد، اسب رو ببند
وارد خانه سنگی شد. سالارخان هنوز خواب بود.
احمد وارد اتاق شد. روناهی به سمتش چرخید
-اینجا هیچی امکانات نداره! چطوری باید یه مدت اینجا باشیم؟
احمد لبخند بر لب گفت
-خانم جان قرار نیست اینجا باشید. میریم خونه ی کنار دریاچه. اونجا همه چیز هست. فقط باید سالار خان بیدار بشه!
ناگهان روناهی یاد یاغی کشته شده به دست سالار خان افتاد و مضطرب پرسید:
-اون یاغی رو چیکار کردید؟
احمد در حالیکه از خانه سنگی بیرون میرفت گفت:
-چالش کردیم.
با بهت به در خانه سنگی خیره شد که صدای ناله ی سالار خان که میگفت " آب" او را به خودش آورد.
لیوان آب را از گوشه خانه برداشت و به سمت سالار خان رفت
-سالار خان سالار خان!
سالار خان چشمهایش را گشود و خیره در چشمان نافذ روناهی شد. دستش را کمی بالا آورد تا لیوان آب را از روناهی بگیرد. دستش در میانه راه بر روی زمین افتاد. روناهی دست انداخت به زیر سر شوهرش و لیوان آب را به سمت دهانش بر
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت51🦋
د:
-خیلی ضعیف شدی... اینجا امکاناتی نداریم. احمد گفت باید بریم خونه ی کنار دریاچه. اگه میتونی بلند شو تا زودتر بریم. من از موندن در اینجا خوف دارم
سالار چند جرعه از آب خورد. احمد به داخل خانه برگشت و بادیدن چشمهای باز سالار خان گفت:
-خوبی سالار خان؟ باید هرچه زودتر راه بیفتیم و تا هوا گرم نشده به خونه ی کنار دریاچه برسیم. اینجا امن نیست. هوا که تاریک بشه یاغی ها به دنبال یارشون میان!
سالار تلاش کرد که در جایش بنشیند ولی دردی که در شانه اش پیچید او را دومرتبه روی زمین انداخت.
روناهی رو به احمد داد زد:
-باید بلندش کنیم
احمد نگران به سمت سالار دوید:
-ولی خانم جان... سالار خان با این وضع نمیتونه اسبو هدایت کنه!
روناهی با تحکم گفت:
- من اسبو هدایت میکنم. ما با اسب سالار خان که زینش بزرگتره میریم تو هم اسب منو به دنبالت بیار!
سالار خان گردنش به سمت روناهی کج شد.
بار دیگر تلاش کرد که بلند شود. با کمک احمد در جایش نشست و به دیوار تکیه داد. پی در پی نفسهای بلند میکشید. رنگ پریده ی چهره اش و نگاه بی فروغش حاکی از درد لانه کرده در شانه اش بود.
روناهی نگران از وضعیت شوهرش چشم به احمد دوخت.
احمد که به دلهره ی زن بینوا پی برده بود گفت:
-همه ی ضعفش از گلوله نیست. سالار خان از دیروز صبحانه که با هم بودیم هیچی نخورده!
روناهی به دنبال این کلام چشمش به جستجوی قوطی عسل افتاد و آن را در گوشه ی دیوار یافت. به اندازه ی دو قاشق عسل ته قوطی مانده بود. نگاه نا امیدش به سوی احمد کشیده شد:
-خیلی کمه...
احمد در حالیکه به سمت در خانه سنگی میرفت گفت:
-مادرم چند تا نون روغنی و کمی ماست چکیده واسه شما و سالار خان فرستاده، میرم بیارم.
برق شادی در چشمان روناهی درخشیدن گرفت و آمرانه گفت:
-فقط نون روغنی رو بیار
نگاهش به پیشانی و چهره ی رنگ پریده سالار خان افتاد. سرش را جلو برد:
-ضعف داری سالار خان؟
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که یادمان بماند ...
برای دیگهای جوشانِ لاارزشِ
زندگیمان، کاسه خرج نکنیم!!
یک نصیحت قشنگ و کاربردی
از جناب صائب تبریزی:که فکر
کنم هممون بهش نیاز داریم :
مکش منت به هر نامرد و مردی
مده دل را به ذلت دست فردی
اگر او را به تو مهر و وفا نیست
اگر او بر جراحاتت دوا نیست
رهایش کن مرنجان خویشتن را
مبر هرگز ز یادت این سخن را❤️
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
AHANGMAZANI (4).mp3
10.57M
امیر فضلی 🎤
🎼 خوانه عمو👌🌺
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma