🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_اول
صبح پائیزی و آزمایشگاه
با یکی از دوستام قرار گذاشتم که فردا برویم پارچه چادریهایمان را به خیاط بدهیم تا برایمان چادر بدوزد.
صبح گوشیم پیام آمد که بچهها مریض هستند و بزاریم برای شنبه.
شنبه ساعت ۷و۴۰ دقیقه صبح گوشیم زنگ خورد. دوستم بود، گفت:
" من دم در خونتون هستم. بدو بیا بریم"
فوری گفتم:
"همین الآن میام دم در"
خیلی سریع در عرض چند ثانیه وسایل و مدارک و پارچه چادرم را برداشتم و وارد کوچه شدم.
سوار ماشین دوستم شدم. احوالپرسی گرمی داشتیم و تا خود آزمایشگاه با هم حرف زدیم بیشتر هم درباره مسائل سیاسی روز.
خدا را شکر نزدیک آزمایشگاه یک جای پارک خوب پیدا کردیم.
مسیر نسبتاً کوتاه را با هم تا آزمایشگاه پیاده آمدیم.
از اینکه این وقت صبح پیاده روی میکردم احساس خوبی داشتم.
وارد آزمایشگاه شدیم.
نوبت ۱۳ ! چهار نفر جلوی من بودند. تعجب کردم که این ساعت صبح ۱۲ نفر زودتر آمدند و نمونهگیری کردند و رفتند سراغ کار و بارشان. با خودم گفته بودم حتما ما جزو نفرات اول میشویم.
نشستیم تا نوبتمان را صدا زد. به سرعت وارد اتاق نمونهگیری شدم. همه جوره فضا و محیط آرامش خاصی داشت.
برخورد خوب کارکنان آزمایشگاه واقعاً حس خوب و آرامشبخشی را به آدم تزریق میکرد.
با مهربانی از من خون گرفت.
چند قطره خون از روی سوزن پرتاب شد و من با تعجب از خانم نمونه گیری پرسیدم:
"چرا خون ریخت؟"
با مهربانی و ادب جواب داد:
"به نظرم خون خوبی داری"
من هم گفتم:
"آره چون قبلاً خونم خیلی غلیظ بود. الآن احساس میکنم خون رقیق و تمیزتری دارم"
بعد با مهربانی چسب را روی دستم زد.
دوشنبه گفتند برای جواب آزمایش میتوانید هم حضوری و هم مجازی اقدام کنید.
همراه دوستم از آزمایشگاه خارج شدیم و در هوای پاییزی قدمزنان تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم.
مقصد بعدی ما پارکینگ حرم بود.
صحبتهای زیادی بین من و دوستم رد و بدل شد اما میتوانم به جرأت بگویم اکثر صحبتهای ما درباره مسائل سیاسی روز بود.
مدت زیادی بود که در فضای مجازی فعالیت میکردم. از هر کلیپ و مطلبی درباره اغتشاشات و اتفاقهای این روزها مطالعه داشتم.
اطلاعاتم هم به نسبت بالا رفته بود و حتی خودم احساس میکردم که باید مطالعات زیادتری داشته باشم.
در حال رفتن به سمت گیت گشت بودیم که یک برخورد و رفتار بدی سبب شد دوستم عصبانی بشه.
ادامه دارد ...
#آزمایشگاه
#پائیز
#دختران_انقلابی
#جهاد_تبیین
#حضرت_معصومه_(س)
#حرم_مطهر
#اغتشاشات
#داستان_کوتاه
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
شیفت اولی
#بخش_اول
خانم چادری میانسالی همراه با پیر زنی که واکر دستش بود و ظاهرا مادرش بود میگفت:
"یعنی برای تکون دادن این پَر پول میگیره"
یواش به مادرش گفت. با تعجب هم گفت. ولی آرام و قرار نداشت و آمد سمت من
"حاج آقا شما برای تکون دادن این پَر پول میگیری؟"
خندم گرفته بود، خودم رو کنترل کردم. پوز خندی زدم و گفتم:
"بنده خادم افتخاری هستم"
برگشت و از درب حرم خارج شدن و سمت پاساژ رفتن.
خادم جوانی پنج دقیقه بعد آمد کنارم و پرسید زن و پیرزن چه گفتند؟
شرح ما وقع را گفتم.
گفت:
" الآن از کنارشون رد شدم. میگفتن یعنی از صبح تا شب کارش تکون دادن این پَر هست؟"
وقتی آمدم دفتر برای استراحت و خوردن چای، جریان را به حاج آقا گفتم.
گفت:
"این فرصتی بود برای روشنگری"
گفتم:
"آخه جا خوردم و خندم گرفته بود و سریع هم رفتند"
اطلاعیه طرح #هادیان_کریمه را در مجازی دیدم.
با خودم گفتم یعنی من هم توفیق خادمی را پیدا میکنم.
ثبتنام کردم، مدارک را بارگزاری کردم.
یک ماه بعد دعوت کردند برای مصاحبه.
بعد از مصاحبه یک ماه طول کشید تا استعلاماتی که نیاز بود وصول بشه و مجوز حضور ما در این پُست خدمت فراهم شود.
اما امروز من هم شیفت اول خدمتگزاری در لباس خدمت در #طرح_هادیان_کریمه نصیبم شد و عهد بستم که از این تجربهها که برای خودم یا دوستان اتفاق افتاده تجربه نگاری کنم.
در مسیر #جهاد_تبیین با آرزوی رسیدن به #شهادت بعد از نابودی #آل_سقوط و ویرانی #صهیون.
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#هادیان_کریمه
#حضرت_معصومه(س)
#خادم_افتخاری
@roozneveshthayeman
شیفت دوم
#بخش_اول
جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و احوالی کردم.
گفتم: " ان شاء الله انتظارت به سرآید و آنکه منتظرش هستی بیاید و ما هم به یارمان که منتظرش هستیم برسیم و انتظار ما نیز پایان یابد"
از کنارش رد شدم و به خوشامدگویی زوار ادامه دادم.
دختربچههای کوچکی که از کنارم عبور میکردند به سمتشان میرفتم و میگفتم:
"سلام بر زائر کوچولوی حضرت معصومه(س). خوشامدی. زیارتت قبول عزیزم. این شکلات از طرف بی بی جان به دختر گلم به خاطر حجاب قشنگش"
خنده ریزی میکردند و از من شکلات را میگرفتند.
پیرمرد نورانی با عصا نظارهگر من در برخورد با کودکان بود. به سمت من آمد و خودش را منتظرالقائم معرفی کرد. از برخورد من با دختران محجبه تقدیر و تشکر کرد و بعد از اندکی صحبت از من جدا شد و به سمت صحن حرم راه افتاد که چشمم دوباره به همان جوان افتاد.
رفتم کنارش. گفتم:
"هنوز که شما سرپا اینجا وایستادید! همراهتان نیامد؟ حداقل برو در سایه بایست"
نگاه نگرانی داشت به او گفتم:
"خب با همراهانت تماس بگیر. مسافر هستی؟ از کجا آمدی؟"
گفت: " دانشجو هستم و از شهرستان آمدهام و منتظرم تا همراهم بیاید"
با او صحبتهایی راجع به رشتهاش که علوم سیاسی بود کردیم و از تجربههای دانشی خودم به او انتقال میدادم که آقای کت و شلوار بهاری پوشی که قد بلند و چهره سبزه داشت سمت ما آمد و خود را حبیب ارجمند معرفی کرد. فردی بسیجی و فعال در عرصه تولید علم. میگفت برای نابودی دیابت، خودش را مبتلا به این مریضی کرده و اکنون داروی آن را کشف و سلامتی خود را از این طریق بدست آورد.
از دست داشتن عنایت حضرت زهرا(س) در پیشبرد این طرح و کمکهای معنوی حضرت معصومه(س) تا چوبهای لا چرخ گذاشته برخی مسئولین با من و آن جوان به اشتراک گذاشت و دو جا از شدت احساسات اشکش جاری شد و در آخر با در آغوش گرفتن من و آن جوان از ما خداحافظی کرد و با توجه به علاقهاش، بلند گفتم ان شاءالله عاقبت امرمون ختم به شهادت شود.
ادامه دارد...
#جهاد_تبیین
#حضرت_معصومه_
#حجاب
@roozneveshthayeman