eitaa logo
روز نوشت‌های من
46 دنبال‌کننده
419 عکس
151 ویدیو
37 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. @Azizollahey
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صبح پائیزی و آزمایشگاه با یکی از دوستام قرار گذاشتم که فردا برویم پارچه چادری‌هایمان را به خیاط بدهیم تا برایمان چادر بدوزد. صبح گوشیم پیام آمد که بچه‌ها مریض هستند و بزاریم برای شنبه. شنبه ساعت ۷و۴۰ دقیقه صبح گوشیم زنگ خورد. دوستم بود، گفت: " من دم در خونتون هستم. بدو بیا بریم" فوری گفتم: "همین الآن میام دم در" خیلی سریع در عرض چند ثانیه وسایل و مدارک و پارچه چادرم را برداشتم و وارد کوچه شدم. سوار ماشین دوستم شدم. احوالپرسی گرمی داشتیم و تا خود آزمایشگاه با هم حرف زدیم بیشتر هم درباره مسائل سیاسی روز. خدا را شکر نزدیک آزمایشگاه یک جای پارک خوب پیدا کردیم. مسیر نسبتاً کوتاه را با هم تا آزمایشگاه پیاده آمدیم. از اینکه این وقت صبح پیاده روی می‌کردم احساس خوبی داشتم. وارد آزمایشگاه شدیم. نوبت ۱۳ ! چهار نفر جلوی من بودند. تعجب کردم که این ساعت صبح ۱۲ نفر زودتر آمدند و نمونه‌گیری کردند و رفتند سراغ کار و بارشان. با خودم گفته بودم حتما ما جزو نفرات اول می‌شویم. نشستیم تا نوبتمان را صدا زد. به سرعت وارد اتاق نمونه‌گیری شدم. همه جوره فضا و محیط آرامش خاصی داشت. برخورد خوب کارکنان آزمایشگاه واقعاً حس خوب و آرامش‌بخشی را به آدم تزریق می‌کرد. با مهربانی از من خون گرفت. چند قطره خون از روی سوزن پرتاب شد و من با تعجب از خانم نمونه گیری پرسیدم: "چرا خون ریخت؟" با مهربانی و ادب جواب داد: "به نظرم خون خوبی داری" من هم گفتم: "آره چون قبلاً خونم خیلی غلیظ بود. الآن احساس می‌کنم خون رقیق و تمیزتری دارم" بعد با مهربانی چسب را روی دستم زد. دوشنبه گفتند برای جواب آزمایش می‌توانید هم حضوری و هم مجازی اقدام کنید. همراه دوستم از آزمایشگاه خارج شدیم و در هوای پاییزی قدم‌زنان تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم. مقصد بعدی ما پارکینگ حرم بود. صحبت‌های زیادی بین من و دوستم رد و بدل شد اما می‌توانم به جرأت بگویم اکثر صحبت‌های ما درباره مسائل سیاسی روز بود. مدت زیادی بود که در فضای مجازی فعالیت می‌کردم. از هر کلیپ و مطلبی درباره اغتشاشات و اتفاق‌های این روزها مطالعه داشتم. اطلاعاتم هم به نسبت بالا رفته بود و حتی خودم احساس می‌کردم که باید مطالعات زیادتری داشته باشم. در حال رفتن به سمت گیت گشت بودیم که یک برخورد و رفتار بدی سبب شد دوستم عصبانی بشه. ادامه دارد ... (س) ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
برگشت به من و حلما نگاه کرد و گفت: " خانم‌ها خداحافظ" گفتم: "ببخشید اگه اذیتتون کردیم حلال کنید. ان شاء الله که تونسته باشیم حرف حقیقت رو به شما گفته باشیم" گفت: "شما هم ببخشید" با عذرخواهی و مهربانی از در خارج شد. بلند داد زدم و گفتم: "خدا حفظت کنه ان شاء الله زیر سایه حضرت معصومه(س) زندگی خوبی داشته باشی و مشکلاتت حل بشه" گفت: "خیلی ممنون" و از خیاطی خارج شد. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
شیفت اولی مرد میانسالی آمد و گفت: "این طرح که اطراف حرم رو سنگ فرش کردن کار کی هست؟ آیا این اطراف خیابان نیست؟ چرا راه مردم رو بستن" گفتم کار و طرح شهرداری هست. با تعجب گفت: "کار شهرداری؟ یعنی شما باورت میشه شهرداری زورش به حرم میرسه؟" گفتم: "خیابان برای شهرداری هست و طرحی دادن و اجرا کردن و ما هم اعتراض داریم. چقدر پیرمرد و پیر زن هستند که بخاطر پا درد نمی‌تونند پیاده بیان. ولی حرم ماشین‌هایی گذاشته که زوار رو جابجا کنند. خدام عزیز با ویلچر کسانی که توانایی کمتری دارند را جابجا می‌کنند" رویش را سمتم برگرداند و با لبخندی رفت. پسر نوجوانی از گیت عبور کرد. چشماش از پشت عینک می‌گفت که حاج آقا سلام. رفتم سمتش و باهاش احوالپرسی کردم. گفتم: "کلاس چندمی؟ تو مدرسه بحث سیاسی هست؟ شما کدوم سمتی؟ انقلابی هستی یا ضد سیاست‌های دینی؟ " کلاس هشتم هستم. تو مدرسه بحث هست و من خودم تبلیغ انقلاب رو می‌کنم" دعاش کردم و تشویقش کردم. چندتا دعا براش کردم و راهیش کردم. شیخ جوان که تنومند بود و تیپ شیکی زده بود. از کنارم رد شد. ایستاد. رویش را سمتم برگرداند. چند قدمی سمتم آمد. منم چند قدمی سمتش حرکت کردم. اعتراض داشت به پوشش برخی از هم لباسی‌هایش. می‌گفت: "چرا آخه برخی از روحانیون لباس درست نمی‌پوشن. اگه هم پول ندارن لباس نو بخرن حداقل یه اتو بزنن به لباساشون" تا حدی درست هم می‌گه ولی من الآن چکار می‌توانم کنم؟ جلوی آخوندا رو بگیرم و بگم فلانی لباس بده فلانی لباست خوبه؟! فقط بهش گفتم: "الآن لباس من چطوره؟ خوبه؟" گفت آره لباس شما و تیپ شما خوب هست. خیالم راحت شد. با خودم گفتم حتما من رو دیده و این حرف رو زده‌. با اینکه هیکلی و درشت بود ولی خوش تیپ بود اما خودش باید می‌رفت جلوی آینه و به دندون‌هاش یه نگاهی مینداخت. چند تا از رفقای هیئت و حوزه را در این چهار ساعت دیدم. کسانی که از یک ماه تا هشت سال ندیده بودم. بیشتر زوار وقتی وارد می‌شدند و با من روبرو می‌شدند، جواب سلام من را می‌دادند ولی بعضی‌ها که در این چهار ساعت شاید پنج نفر می‌شدن و جوان هم بودند، جواب سلام من را ندادند. شاید بگید متوجه نشدند. اما نه قشنگ رفتم سمتشان و جوری سلام کردم که قشنگ متوجه بشوند. در این چهار ساعت شاید صد الی دویست نفر از گیت‌ها وارد و خارج شدند و من با آنها چهره به چهره شدم و سلام و خوش آمد گفتم. از این جمع چهار درصد ممکن هست از من نوعی بعنوان یک روحانی ناراحت باشند و با من نوعی قهر کرده باشند. شاید تا حدی حق هم داشته باشند. اگر روحانیون مثل صدر انقلاب بیشتر از پیش در بین مردم حضور یابند و مانند آنان زیست کنند، این قهر به آشتی تبدیل خواهد شد و جامعه صد در صد رفیق راه سوی تمدن نوین اسلامی گردند. ✍مجتبی میرزایی (س) @roozneveshthayeman
شیفت دوم جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و احوالی کردم. گفتم: " ان شاء الله انتظارت به سرآید و آنکه منتظرش هستی بیاید و ما هم به یارمان که منتظرش هستیم برسیم و انتظار ما نیز پایان یابد" از کنارش رد شدم و به خوشامدگویی زوار ادامه دادم. دختربچه‌های کوچکی که از کنارم عبور می‌کردند به سمتشان می‌رفتم و می‌گفتم: "سلام بر زائر کوچولوی حضرت معصومه(س). خوشامدی. زیارتت قبول عزیزم. این شکلات از طرف بی بی جان به دختر گلم به خاطر حجاب قشنگش" خنده ریزی می‌کردند و از من شکلات را می‌گرفتند. پیرمرد نورانی با عصا نظاره‌گر من در برخورد با کودکان بود. به سمت من آمد و خودش را منتظرالقائم معرفی کرد. از برخورد من با دختران محجبه تقدیر و تشکر کرد و بعد از اندکی صحبت از من جدا شد و به سمت صحن حرم راه افتاد که چشمم دوباره به همان جوان افتاد. رفتم کنارش. گفتم: "هنوز که شما سرپا اینجا وایستادید! همراهتان نیامد؟ حداقل برو در سایه بایست" نگاه نگرانی داشت به او گفتم: "خب با همراهانت تماس بگیر. مسافر هستی؟ از کجا آمدی؟" گفت: " دانشجو هستم و از شهرستان آمده‌ام و منتظرم تا همراهم بیاید" با او صحبت‌هایی راجع به رشته‌اش که علوم سیاسی بود کردیم و از تجربه‌های دانشی خودم به او انتقال می‌دادم که آقای کت و شلوار بهاری پوشی که قد بلند و چهره سبزه داشت سمت ما آمد و خود را حبیب ارجمند معرفی کرد. فردی بسیجی و فعال در عرصه تولید علم. می‌گفت برای نابودی دیابت، خودش را مبتلا به این مریضی کرده و اکنون داروی آن را کشف و سلامتی خود را از این طریق بدست آورد. از دست داشتن عنایت حضرت زهرا(س) در پیشبرد این طرح و کمک‌های معنوی حضرت معصومه(س) تا چوب‌های لا چرخ گذاشته برخی مسئولین با من و آن جوان به اشتراک گذاشت و دو جا از شدت احساسات اشکش جاری شد و در آخر با در آغوش گرفتن من و آن جوان از ما خداحافظی کرد و با توجه به علاقه‌اش، بلند گفتم ان شاءالله عاقبت امرمون ختم به شهادت شود. ادامه دارد... @roozneveshthayeman