eitaa logo
روز نوشت‌های من
57 دنبال‌کننده
302 عکس
100 ویدیو
12 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
🔆 خاطره شنیدنی از مباحثه آیت الله ناصری ✍️مجتبی میرزایی در گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی اراکی، فرزند مرحوم آیت الله محمد اراکی‌، به نقل خاطره ای از حضرت آیت الله ناصری پرداختم. حجت الاسلام والمسلمین اراکی نقل میکند: من نوجوانی پانزده ساله بودم و به مباحثات علمی علاقه زیادی داشتم، از همینرو مراودت و معاشرت بیشتری نسبت به سایر خانواده با پدر داشتم و اکثر دوستان و هم بحث های پدرم رو میشناختم. قبل از انقلاب بود و ما در نجف زندگی میکردیم و پدرم در سرداب خانه مباحثه میکردند. خاطرم هست یکی از هم مباحثه ای های پدر مرحوم آیت الله ناصری بود. منزل آیت الله ناصری در حاشیه شهر نجف بود منزلشون در مرکز شهر نبود. به اون منطقه میگفتیم شارع المدینه. منزل کوچک و ساده و متوسط الحالی بود. ایشان بعد از شرکت در درس خارج آیت الله خوئی برای مباحثه با پدر بنده به منزل ما تشریف می آوردند و من هم کنار ایشان مینشستم و فیض میبردم. ایشان در آن زمان با وجود جوانی سن، ولی شخصیتی با فضل و با کمالات بودند و وزنه ای از جهت علمی بودند. حالا نمیدانم بحث رسائل میکردند یا درس خارج اصولی. چون کتاب فرائد الاصول باز بود. ایشان خیلی متواضع و متخلق و خوش اخلاق بودند و شخصیتی خاکی داشتند. وایشان فضل و سوادشان فوق العاده بود. و اخیرا چندی پیش، سه چهار سال پیش که از اصفهان آمده بودن برای سر زدن به مراکز علمیشان در قم و برای طلبه ها جلسه اخلاق گذاشته بودند، رفتم خدمت ایشان و گفتم پدر مرحوم شده، تا این خبر رو شنیدن اشک چشمانشون جاری شد و فرمودند میروم شیخان برای ایشان فاتحه میخوانم. @HOWZAVIAN
دُرّ حُسَینی منقول است در بیابانهای اطراف نجف دُرّی یافت شد که بر روی آن به زبان عربی با خطی خوش نوشته شده بود: 《اَنا دُرّ مِنَ السَّماءِ نَثَرُونی/یَومَ تَزویجِ وَالِدِ سِبطَین/کُنتُ اَصفی مِنَ اللُّجَینِ بَیاضا/صَبَغَتنِی دِماءُ نَحرِ الحُسَین》 《من دُرّی بودم که از آسمان بر زمین ریخته شدم زمان ازدواج حضرت علی(ع) با حضرت فاطمه زهرا(س). امّا من از آن سفیده تخم مرغ سفیدتر بودم زلال تر بودم. امّا خونهای رگ گردن امام حسین(ع)😭من را رنگی کرد که عقیق شدم 》 در حرم امیرالمؤمنین بودم و این شعر یادم آمد و در ذهنم با خودم مرور میکردم که حالا که تا نجف آمده ام دُرّی به تبرّک از شهر نجف خریداری کنم و با خودم گفتم ای کاش یک دُرّی گیرم بیاید و یا بخرم. از کنار ضریح که خارج شدم در صحن کنار باب القبله که میخواستم بروم بیرون سمت شارع الرسول همین که میخواستم بیرون بروم و خداحافظی کنم شخص عرب زبانی که از بندگان خدا بود آمد سمت من و دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: 《هَدِیّه》منم خیلی خوشحال شدم و خیلی تشکر کردم و بدون اینکه به آن نگاه کنم، هدیه را گرفتم. وقتی آن بنده خدا رفت نگاه کردم دیدم سنگ و دُرّی است که دو قسمتی است. یعنی یک قسمتش قرمز هست و یک قسمتش شفاف و بی رنگ به رنگ دُرهای نجف هست. خداوندا توفیق را یارمان کن برای زیارت پیاده اربعین حسینی و کاممان را شیرین به چنین تحفه آسمانی. در کتاب کشکول شیخ بهائی ص۲۲۱ و در کتاب سفینة البحار و مدینة الحکم و الآثار شيخ عباس  قمی ج۸  ص181 این شعر و داستان نقل شده است. ✍مجتبی میرزایی به نقل از حجت الاسلام والمسلمین مقدّس
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. راه ارتباطی با حقیر جهت انتقاد و پیشنهادات https://eitaa.com/Mirzaey2
هدیه ابدی چند سالی هست که توفیق زیارت اربعین حاصل میشود. وقتی در حرم اهل بیت وارد میشدم کنار ضریح که میرسیدم انگشتر عقیقی که یکسال در دستم بود را پبشکش امام معصوم میکردم و درون ضریح می انداختم به امید آنکه ایشان نگاه خاصی به من و خانواده ام بیاندازند و سال دیگر توفیق حضور خدمتشان را برایمان فراهم نمایند. کرونا مانعی شد برای وصال. اما با ریشه کن شدن و کم فروغ شدن این ویروس منحوس باز شور زیارت اربعین به اوج خود رسید و آماده سفر بودم و نگاهم به انگشترهایم افتاد که آیا این بار هم این کار سابق را یعنی انداختن انگشترها در ضریح را تکرار کنم که همان روز انگشترهایم گم شد و چند روزی دنبالشان میگشتم و فراموش کرده بودم کجا گذاشته ام آن ها را. تا اینکه بعد از چند روز آنها را کنار وضوخانه منزل یافتم. جریان را به یکی از دوستان و اساتید ملبس و روحانی نقل کردم. ایشان فرمودند: شاید حکمتی در کار بوده است و آن این بوده است که شما را متوجه کنند که کدام بهتر است؟ گم شدن انگشترانتان یا افتادن در ضریح حضرت عشق؟ بدرستی که اگر انسان بینا باشد تمام اتفاقات اطرافش برای او راهنماست. ✍مجتبی میرزایی (ع) @roozneveshthayeman
برشی از خاطرات اربعین اضطرار مادرانه در راه برگشت بودیم هوا به شدت گرم بود ولی همه شاد از رسیدن به آرزو و ناراحت از دور شدن آرزو راننده با دوستش به زبان عربی گفتگو میکرد. ناگهان صدای آقا بیایست پیاده میشوم خانمی نگاهم را تیز کرد. با خودم گفتم شاید صحبت جوانان عرب زن را آزرده خاطر کرده و درخواست پیاده شدن کرده است. اما این واقعیت ماجرا نبود. مادری بود که به همراه فرزند و خواهرش و دو سه نفر از اقوامش به سفر آمده بودند. او در آخرین باری که به حرم حسینی (ع) مشرف میشود دیگر همراهانش را گم کرده و مستأصل گشته و یک روز تمام در بین الحرمین منتظرشان بوده ولی هیچ اثری از آنان نیافته است. اکنون با خود پنداشته بود که به ایران بازگردد شاید راهی برای ارتباط با آنان بیابد. اما بعد از خروج از شهر کربلا دل آشوبه او بیشتر گشته بود و تاب تحملش را از دست داده بود. هرچه همسفران به او توصیه به صبر و دعا برای یافتن گمشده میکردن اما افاقه نکرد و هرچه فاصله ما از شهر کربلا بیشتر میگشت اضطراب و دل آشوبه او بیشتر میگشت. او از ماشین پیاده شد و با ماشینی دیگر به سمت کربلا راهی شد شاید دلش آرام گردد. من معنای استیصال مادرانه را در چشمان او دیدم. به نگاه مضطر حضرت زینب(س) همگی دعا کنیم که سرنوشت این مادر و تمام کسانی که در مسیر امام حسین(ع) به سختی می افتند ختم به خیر گردد. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
برشی از خاطرات اربعین اشتباهی که تبدیل به فرصت شد گفت نفری هزار دینار شما رو نزدیک حرم امیرالؤمنین میبرم. از این موتورهایی داشت که باهاش زائران رو جابجا میکرد. پسربچه نوجوانی بود. وقتی رسیدیم همسفر ما سریع پولش رو حساب کرد. اما در حساب و کتاب اشتباهی کرد. به جای دادن ۴ تا هزاردینار ۴تا ده هزار دیناری داد و من تا متوجه شدم رفتم سراغ پسر نوجوان و گفتم دوست من اشتباهی به شما مبلغ بیشتری رو داده ولی اون به من گفت معامله تمام شده و تو همین حین ترافیکی ایجاد شد و صدای بوق ماشین و موتورها و داد و فریاد راننده ها بلند شد و پسر نوجوان گازش رو گرفت و رفت. چند دقیقه ای صبر کردیم تا شاید دوباره مسافری بیاره اونجا اما خبری نشد. روزهای بعد هم با سختی زیاد ایستگاه مبدأ و مقصد رو رفتیم خبری ازشون نبود. من خیلی ناراحت شدم. گفتم چرا عجله کردی. حالا چیکارش میکنی؟ به امام علی(ع) میسپاریش؟ لعنت و نفرینش میکنی؟ همسفرم با اطمینان خاطر گفت نه خیلی از اینها محتاج و نیازمند هستند نوش جونش این همه عراقی ها به ما خدمت و لطف میکنند من خطای این پسر بچه رو به خدمات عاشقانه خیل عظیم خادمان امام حسین(ع) میبخشم. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
برشی از خاطرات اربعین گرفتگی صدا خستگی و کوفتگی و بی حالی یک طرف شوق و اشتیاق و ذوق زدگی برای دیدن ضریح منورش یک طرف و از همه بالاتر کربلایی کردن ثمره زندگیم پسر نازنین و زیبا و باوقارم بود. پسرم را بر دوشم گذاشتم سنگینیش زیاد بود ولی مهر پدرانه مانع توجهم به آن میشد. قدم قدم به سمت حرم پیش میرفتیم. من به زیر پا و جلوی پایم دقت داشتم که در شلوغی و فشار اطراف حرم به زمین نیفتم اما پسرم از بالا از ارتفاعی فراتر از دیگران در حال مشاهده روضه منوره بود. او در این زمانه دیگر نبود. حالش بسیار مسرور و در پوست خود نمیگنجید. روحش شاد از حضور در معیت حضرت عشق. ارتباط روحیمان قوی بود. من بعد از فراقی دو ساله با مشاهده روضه منوره همچو فرزندم از خود بیخود شدم. اگر او بر شانه هایم نبود حتما از شدت شوق دیدار به زمین خورده بودم ولی حس پدرانه مرا مقاوم قرار داد و تمام شوق و احساسم را در فریادهای عاشقانه سراسر از ابراز محبت و دوستی به حضرت عشق بود. فریاد یا حسین همراه با اشک که ثانیه های روضه ها مکشوف شده در جلوی چشمانم و روضه مکشوف در روضه منوره مرا در خودم ناآرام کرد و فریاد زدم فریاد زدم فریاد زدم که از این فریادها صدایم گرفت. پسرم که انگار اکنون از من عاقل تر بود از آن آسمان بالایی که از روی دوشان من برای خود ساخته بود به من نگاه میکرد و خطاب کرد بابا بریم. گویا تذکر داد که در این بارگاه شایسته آهسته سخن گفتن و مودبانه رفتار کردن است. پدر مگر امام را نمیبینید. پس آداب شرف حضور را رعایت کنید. آرام گرفتم. مؤدبانه در کناری ایستادم و زیر قبه دعا کردم و شکر این حضور را بجای آوردم‌. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
برشی از خاطرات اربعین سه پرده از اوج محبت پرده اول هوا بسیار گرم بود پسربچه گرما زده شده بود گروه تصمیم میگیرند که تا عمود یک ابتدای پیاده روی عظیم اربعین ماشینی کرایه کنند. به سر کوچه ای که در آن منزل مرد نجفی بود رسیدند. چند ماشین و تاکسی از کنار آنان بی تفاوت عبور کردند. گروه نا امید شدند و تصمیم گرفتند که پیاده تا خیابان بعدی به راه بیفتند که در این هنگام ماشین خارجی که مسافری هم داشت کنارشان ایستاد. به عربی به او فهماندیم که قصد رفتن به عمود اول را داریم و تعداد نفراتمان چهار نفر بعلاوه یک پسر بچه کوچک بود. مسافر که جلو نشسته بود بخاطر ما پیاده شد و حتی کرایه خودش را کامل به راننده پرداخت کرد. ما در ماشین نشستیم و مسیر نیم ساعته را پنج ساعت طی کردیم. هوا گرم بود و راننده کولر را روشن میکرد ولی چون بنزین نداشت هر چند دقیقه کولر را خاموش میکرد. تلفنش به صدا درآمد ظاهرا کسی از پشت گوشی از دیر آمدنش شکایت میکرد. در چهره اش کلافگی دیده میشد. مداحی ایرانی آمده ام ای شاه پناهم بده در وصف امام رضا(ع) را در ضبط ماشینش پخش میکرد. من دیگر تاب و توانم به سرآمده بود و از گرما و طولانی شدن مسیر بی تاب به همین دلیل از راننده خواستم که ما را پیاده کند ولی او مانع شد. گفت کولر برایتان میزنم. مسیر جلوتر باز میشود و همینطور هم شد و خدا را شکر که پیاده نشدیم. چون مسیر طولانی بدون موکب را باید طی میکردیم چون از یک راه فرعی باید به ناچار عبور میکردیم. راننده این مسیر را صلواتی طی کرد و هزینه ای از ما دریافت نکرد و در جواب عذرخواهی ما بابت معطل شدنش در ترافیک دست بر چشمانش میگذاشت و ما را شرمنده خود میکرد و میگفت من در خدمت شما زوار امام حسین(ع) هستم و وقتی بهش گفتم در حرم امام رضا(ع) و حضرت معصومه (س) اگر توفیق زیارت پیدا کردم حتما به یاد شما خواهم بود چشمانش خیس شد. دلش بدجوری امام رضایی بود. ✍مجتبی میرزایی (ع) @roozneveshthayeman
برشی از خاطرات اربعین سه پرده از اوج محبت پرده دوم کنار مسجد زیر انداز انداختم تا خانم و بچه ها بیرون مسجد بشینند و استراحتی کنیم و بعد هم حرکت کنیم. مسجد فقط برای آقایان محل اسکان داشت. بیرون مسجد کنار دیوار مسجد هم سایه بود هم یک پنکه سقفی گذاشته بودند. نمیدانستم که قرار است آنجا محل پخش غذا و نذورات شود. کنار ما دو سه تا خانواده اهوازی هم اومدن نشستن استراحتی کردن و غذایی خوردن و رفتند. خادمان موکب در تکاپوی آماده کردن غذا بودند. اگه من بودم حتما از افرادی که تو موکب نشستن و دست و پا گیر هستند محترمانه خواهش میکردم که بروند یک جای دیگه بشینند. اما اونها محبتشان فراوان تر از این حرف ها بود. چند بار بهشان گفتم که بلند بشم برم ولی میگفتند راحت باش بشین. حاضر نبودن زائر حسین بن علی(ع) به کوچکترین زحمتی بیفتد ولو اینکه کار خودشون با سختی پیش برود. این همه محبت به زائران حسینی قابل وصف نیست. باید دید و لمس کرد. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
برشی از خاطرات اربعین سه پرده از اوج محبت پرده سوم در مرز چذابه وقتی وارد شدیم با انبوهی از مسافران و کمبود وسیله نقلیه مواجه شدیم. اتوبوس ها سه چهارتا بودند که همه پر و قیمت های بالایی میگرفتند. کامیون ها هم تا شهر العماره میبردند که جمعیت زیادی با فشار زیاد کنار هم چسبیده بودند که شرایط مناسبی برای زن و بچه نبود. چند تا ون و تاکسی هم میومدند مسافر خالی میکردند و خالی میرفتند. چند باری بالا پایین جاده رو رفتم تا ماشینی برای نجف پیدا کنم. یکی گفت من چند ساعت هست دنبال ماشینم پیدا نکردم دارم برمیگردم. یکی میگفت مهم خوردن مهر تو گذرنامه هست برمیگردیم دیگه. خلاصه بد جوری دلم خالی شد. اما توکل کردم و پیاده به سمت العماره راه افتادم. یک ساعتی راه رفتیم و از مرز فاصله گرفتیم ماشینی که داشت با یک مسافر به سمت مرز میرفت کنارمون ایستاد. بهش گفتیم میخوایم بریم نجف. با مسافرش صحبت کرد. مسافر کرایه رو کامل داد و پیاده شد. او بخاطر ما مسیر یک ساعته تا مرز رو پیاده رفت تا ما به سفرمون با راحتی بیشتر ادامه بدیم. گاهی وقت ها این حرکات مردم عراق لابه لای غذا دادن و جای خواب دادن و ماساژ دادن گم میشه. ولی محبتی در دل مردم عراق نسبت به زائران حسینی هست علی الخصوص نسبت به برادران ایرانی خودشون که حاضرند براحتی از حق خودشون بگذرند برای آسایش من زائر. بدرستی که حب الحسین یجمعنا واین سه پرده نشانه ای از اوج محبت است. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
ایستگاه انتظار صبح بود. نسبت به روزهای دیگه بیشتر منتظر ماندم. میدانستم که اتوبوس خط واحد هر پانزده دقیقه یکبار از ایستگاهی که من در آن صبح ها به انتظار می ایستم عبور میکند. چند دقیقه ای از زمان آمدنش گذشت. در فکر افتادم که با تاکسی به محل کار روم اما آن یقین به آمدنش مانعم گشت. اتوبوس آمد و دقایقی کم دیرتر به محل کار رسیدم. اما آمد و من رسیدم. در دلم با خودم گفتم من هم اگر یقین داشتم که او خواهد آمد حتما در این ایستگاه با قدمت هزار ساله منم به انتظار واقعی محکم و استوار خواهم ایستاد ان شاء الله. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
سادگیت آرزوم تو کاروانمون آقا حسینی داشتیم که مقداری ساده هستند. ایشون سی سال سن داره، زن و بچه هم داره چند بار هم زیارت اربعین پیاده خودش تنها اومده بود. تو مسیر پیاده روی از بقیه جدا شده بود و وقتی دو سه نفری از ما رو پیدا کرده بود انگار دنیا رو بهش داده بودند. قیافه اون لحظه ای که ما رو دید مثل این بود که بچه کوچیکی پدر مادرش رو پیدا کرده باشه. دیگه ما رو ول نمیکرد میترسید. بهش گفتم تو که راه رو بلدی قبلا اومدی چرا میترسی؟ نهایتش خودت تنها میری مرز. این بنده خدا سری قبل که اومده بود اربعین بعد از این که پیاده تا کربلا میاد دوباره از کربلا پیاده به نجف برمیگرده و از اونجا میره نجف. عاشق سادگیش شدم. فکر میکرد که ماشین برای مرز فقط از همونجایی هست که پیاده شده. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
دوستان نظرتون رو راجع به زیباتر شدن این متن بفرمایید
آیا ضرب وشتم در کار بوده؟ - خیر دوربین مدار بسته گویای همه چیزه. + پس چرا اون دکتره توئیت زد گوش خونریزی کرده؟ - اولا که حرفشو پس گرفت وتوئیت رو پاک کرد دوما پرستار معمولی آی سی یو هم میدونه برای بیمار مشکوک به ضربه مغزی، لوله تنفسی رو از راه بینی وارد نمیکنن! این قانونشه. + استرس بهش وارد شده. شکنجه سفید دادنش! - با پای خودش اومد توی سالن. بدون درگیری. اگه به استرسه چرا لحظه بازداشت سکته نکرد؟ فشار بازداشت که بیشتره! اصن چرا بقیه حضار سکته نکردن؟ یا چرا تا الان توی همه این سالها کسی توی این سالن سکته نکرده؟ روز اول سالن و همایش نبوده که! سر کنکور هم سکته داشتیم. سر آموزش رانندگی هم سکته داشتیم. سرخیلی چیزا سکته داشتیم. ولی نه کنکور تعطیل شد نه آموزش رانندگی نه خیلی چیزای دیگه. نکته اینجاست که اون دختر توی اون سالن بود بابت یک جرم! به نام بدحجابی وپوشش خلاف قانون. اگر این خلاف رو مرتکب نمیشد، اونجا نمیاوردنش! مسئله اینه که هنوز بیحجابی و بدپوششی در ذهنهای ما جرم انگاری نشده. و الا متهمین بانک سرمایه هم در دادگاه سکته کردن. نه یکی که سه تاشون. ولی کسی دلش براشون نسوخت و نیومدن بگن ببین چه استرسی به پیرمردها وارد شده که کارشون به سکته رسیده! چرا؟ چون اختلاس درذهن ما جرم‌انگاری شده! به جای موج سواری بر روی جنازه این دختر صحبت منطقی کنیم در باب ضرورت گشت ارشاد. آیا باید باشد؟ بله. به این صورت؟ نه. قبل ازپیشنهاد چندچیز رو مرور کنیم: - گشت ارشاد برای ترویج حجاب نیست. برای جلوگیری از ترویج بی‌حجابیه که در قانون جرم‌انگاری شده. پس اصل بودنش ضروری است. - در امر به معروف و نهی از منکر لسانی، وقتی شخص خاطی به آمر به معروف و ناهی از منکر توهین کنه، میگیم ایرادی نداره . بگو و برو. فحش شنیدی اجر می‌بری. و حق درگیری نداری. ولی اگر درگیری شد قانون از تو حمایت خواهد کرد. - ولی اگر شخص خاطی به مأموری که آمر و ناهیه توهین کنه چه؟ - در این صورت، عنوان جرم تغییر میکنه. دیگه بدحجابی نیست. بد پوششی نیست. اینجا دیگه توهین به مأمور قانونه. قطعا ما هم دوست نداریم شأن پلیس پایین بیاد و بهش وهین بشه. در نتیجه پلیس با شخص خاطی که به ارشاد توجهی نمیکند و زبان به توهین باز میکند، برخورد قهری خواهد داشت. اکثر فیلمهای درگیری پلیس از زمان بلند شدن سر و صداس نه از زمان تذکر آرام پلیس. یعنی ابتدا تذکر در فضایی دوستانه ولی آمرانه شکل میگیره. بعد سرپیچی از دستوره. و توهین شروع میشه. صدا که بلند شد دوربینها ثبت میکنن: فریادهای مظلومانه خاطی وتلاش برای بازداشت و برخورد قهری مأموران! چاره چیست؟ - وظیفه ارشاد رو که امری فرهنگی است از نهاد نظامی بگیریم تا با توهین به او توقع برخورد قهری نباشد. - گشت امنیت اخلاقی، شکایت محور پیش برود. - دوربین لباس پلیس و دوربین جلو و عقب ماشین پلیس فعال شود تا جلوی سواستفاده‌های احتمالی برای برخوردهای احتمالب گرفته شود. - جلوی توزیع و فروش لباسهای نامتعارف گرفته بشود. - نظارت بر بازار لباسهای غیر متعارف سنگین بشود. - جریمه برای فروش لباسهای غیر اسلامی سنگین باشد و هزینه ساز. - تسهیلات لازم برای تولید محصول طراحان متعدد داخلی برای پوششها و لباسهای ایرانی اسلامی بیشتر فراهم شود... که هم منطبق بر شرعند و هم زیبا و هنری! - بودجه فرهنگی برای رفع شبهات ذهنی دختران و پسران در فقره اسلام و پوشش از دوران تحصیل آماده شود برای فرهنگسازی. - زیرساخت جریمه بدون بازداشت و کسر از حساب بدون برخورد قهری برای بدحجابی و بدپوششی فراهم شود. چیزی مثل پروژه ملی کارت فاوا. 🗣علی زکریائی
مسافر شهری هستم که در آن تنها سلام رد و بدل می شود.
عوارض ورودی شهر سنگین است.
بعضی را به آسانی راه می دهند.
اما من و امثال من را نگه داشته اند.
مرکب برخی آهسته می رود ولی پیوسته می رود.
مرکب برخی گاهی رو به عقب و بی راهه می رود.
برخی بدون مرکب از روی سر همه مرکب ها به سرعتی مثال نزدنی از ورودی شهر عبور می کنند بدون دادن عوارضی.
از سیاهه ای پرسیدم راز عبور آنان بدون عوارضی چیست؟ گفت: او عوارضش را پیشتر فرستاده است.
من همچنان منتظر ورود هستم. ورودی های بسیار دارد. باب الرضا را انتخاب کردم. شنیده بودم که در دنیا به زیارتش بیایی در جای تنهایی و بی کسی به سراغت می آید. تا مأمور عوارضی مرا دید کأنه در گوشش فرمان دادند که بگذارید او رد شود او از ما است.
وارد شهر شدم. مأمور استقبال به من سلام کرد من هم به او سلام کردم. خوش آمدید به جنت طوبی شهر فاضله و منوره. مأمور راهنما به من سلام کرد و من هم به او سلام کردم. دفترچه ای از نور را به من تفهیم کرد. افسوس خوردم. چون ابزار استفاده از بسیاری از امکانات شهر را نداشتم. این ابزار را باید از پیشتر تهیه می کردم و یا منتظر باشم که مسافرانی که هنوز وقت سفرشان نشده برای من بفرستند.
در گمنامی چه لذتی است؟ بعضی شغلشان گمنامی است. نامشان گمنام. نحوه شهادتشان نحوه تشییعشان نحوه دفنشان همه جوره گمنام هستند. حتما اینگونه آرزو داشته اند. به گمانم حدسم این است شاید این افراد در روضه مادر سادات بدجور بیچاره شده اند. آخر مادر سادات تا ظهور فرزندش قبرش گمنام خواهد ماند. ایام ربیع برای کسانی که شعارشان "برمشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا" هست یک مشام خاصی دیگر می رسد. این روزها مشامم مدام بوی دود و آتش و صدای وا اماه فرزندانی را می شنود. نمی خواهم کامتان را تلخ کنم ولی این روزها دقیقا همان روزی است که ملعون ثانی با تحریک ملعون اول به جهال عرب دستور دادند آتش درب بیت وحی جمع کنند و آن لگد و میخ و... اتفاق افتاد. مادرجان! اذن بده که منم شما را مادر صدا بزنم دریاب تمام عاشقان گمنامی را. این متن را اگر به اشتراک گذاشتید حتما ذیلش بنویسید نویسنده: گمنام