eitaa logo
روزنوشت⛈
420 دنبال‌کننده
67 عکس
88 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
نقش مامان همیشه مریض بود. یک روز کمرش درد می‌کرد، یک روز کلیه‌اش. چندبار به خاطر درد قفسه سینه، بردیمش بیمارستان. آنچنان سخت نفس می‌کشید و به خودش می‌پیچید که تا آنجا خدا را به صد و بیست و چهار هزار پیامبر قسم دادم که من را تو جوانی یتیم نکند. تازه دانشگاه قبول شده بودم. هربار که مامان صدام می‌زد خانم دکتر، یک‌ قد نه صد قد به آسمان بلند می‌شدم. هر وقت هم که او درد می‌کشید از خودم بدم می‌آمد که چرا کاری نمی‌کنم. شب احیا بود.با بچه های خوابگاه رفته بودیم حرم. مداح روی منبر بک یا الله می‌گفت. من به جای هر حاجتی، فقط برای سلامتی مامان دعا می‌کردم. مریم هم اتاقیم، کنارم نشسته بود. یک دختر پر شر و شور. ادبیات می‌خواند. هرچند که همه معتقد بودیم باید می‌رفت تئاتر. قرآن به سر گرفته بود. مداح روضه گودال می‌خواند. مریم هق‌هق می‌کرد. کم کم صدایش بالاتر رفت. به سرو سینه‌اش می‌زد. همانطور که رو به امام، آرام اشک می‌ریختم، دیدم بی‌حال افتاد روی پایم. رنگش پریده بود. دودستی زدم تو سرم:« یا خدا!.» آرام سیلی زدم به صورتش:« مریم! مریم!» گردنش، شل افتاد. گذاشتمش روی زمین. دویدم پیش خادمی که کنار صف ایستاده بود. آوردمش پیش مریم. چندبار با پر سبز زد به صورتش. یکی از بچه‌ها لیوان آب داد دستم. چند قطره پاشیدم تو روش. فایده نداشت. خادم بی‌سیم زد. یکی ویلچر آورد. چند نفری مریم را گذاشتیم توش. بردیم دارالشفا.‌ مریم را خواباندند روی تخت معاینه. بوی الکل همه جا پیچیده بود. دکتر جوانی آمد بالای سرش:« اسمت چیه؟» من جواب دادم:« مریم.» یک آمپول را شکست و تو سرنگ کشید:« ببین مریم خانم. می‌خوام یه آمپول بهت بزنم. بهتره زودتر به حال بیای. چون این آمپول خیلی عوارض داره. اولینش اینه که موهات می‌ریزه. خیلی هم دردناکه.» روی ساعد مریم پد الکلی کشید. سرسوزن را فرو کرد زیر پوستش:« دختر خانم! فامیلت چیه؟ چه رشته‌ای می‌خونی؟» مریم زیر لب گفت:« حمیدی. ادبیات.» :«خب خانم حمیدی! اگر بهتری تزریق نکنم.» مریم نرم چشم‌هایش را باز کرد. بی‌حال دست دیگرش را بالا آورد:« خوبم.» دکتر رو کرد به من:« دوستتون کم‌کم بهتر می‌شه. من مریض دارم. باید برم.» رفتم دنبال دکتر:«خداقوت دکتر. من دانشجوی پزشکی‌ام. چی به دوستم تزریق کردید ؟» :« دیستولوتد واتر.» چشمهایم گرد شد:« چی؟» دکتر از اتاق رفت بیرون:« آب مقطر، بیمار هیچیش نبود. تزریق آب مقطر دردناکه. همین.» من ریاضی را در کنکور خیلی خوب زده بودم. داشتم محاسبه می‌کردم تو این شب احیا، اگر دو دستی بزنم تو سر مریم، چند درصد در سرنوشت سال آینده‌ام تاثیر خواهد گذاشت. شیطان را لعنت کردم. هر چند سر فرصت باید تحقیق می‌‌کردم که وقتی شیطان‌ها در غل و زنجیر هستند چه موجودی توانسته بود شب احیا، این نقشه را به ذهن مریم بیندازد. چندتا نفس عمیق کشیدم:«اِ اِ اِ. ببین دختره‌ی ایکس رو. مردم شب قدری، دنبال گرفتن حاجت‌هاشونند. منه بخت برگشته باید بدوم دنبال ویلچر. تازه ته دعام این باشه که بلایی سرش نیاید.» اینکه اون شب بعد از مراسم، تو خوابگاه چه اتفاقی افتاد خودش یک داستان مفصل است اما طبابت دکتر، راهی جلوی پایم گذاشت. فرداشب زنگ زدم به مامان:« قربونت برم، حالت چطوره؟» صدای مامان ضعیف بود:« هیچی مادر. امروز معده‌ام درد می‌کرد. انگار یک خنجر می‌زنند سر دلم. هرچی دارو خوردم فایده نداشت.» اگر مثل قبل بود می‌گفتم مامان جون! چیزی نیست. نگران نباش. اما الان قضیه اش فرق می‌کرد. دستم را گذاشتم روی دهنی گوشی. رو کردم به آسمان:« خداجون! قربون اون بزرگیت برم. می‌دونم ماه رمضونه. اما اینبار رو چشم پوشی کن.» دست را از روی دهنی برداشتم:« زنگ زدم یک خبر خوش بهت بدم. چند روز پیش سرکلاس، استادمون داشت علایم یه بیماری رو می‌گفت. دقیقا همین مریضی شما. یه روز قلب درد می‌کنه، یه روز کلیه، یه روزم معده. می‌گفت تا حالا هیچ درمانی نداشته. هیچیا. اما خدارو شکر تازگیا یه آمپول براش کشف شده معرکه. با یه تزریق کلا دردا محو می‌شن. استادمون می‌گفت از بس این آمپول معجزه آساست اسمشو به خارجی معجزه گذاشتند.» صدای مامان شاداب شده بود:« خدا خیرت بده دخترم. دیروز بود به معصوم خانم گفتم دخترم دکتره. ببین چطور خوبم می‌کنه.» خدایا صدتا صلوات نثار امام حسین می‌کنم. من را ببخش:« منتها این وسط به مشکلی هست. این آمپول ایران نیومده. خیلی هم گرونه.» رمق از صداش رفت:« حیف شد.» دوباره نگاه کردم به آسمان. خدایا صدتا صلوات دیگه هم اضافه می‌کنم:« غصه نخور مامان جون. نگران پولش نباش. شده النگوهامو بفروشم، برات می‌خرم. یکی از استادامون داره از خارج میاد. سفارش می‌دم بیاره. یکی دو هفته طول می‌کشه.» :« وا! خدا مرگم! چرا تو طلا بفروشی؟ بذار بابات بخره تا چشمش درآد.» خدایا صدتا صلوات دیگه هم روش:« نه مامان جون. به جای کادوی قبولیم باشه، بابت این‌همه زحمت که کشیدی. ایشالله این دفعه بیام شهرستان، میارمش.»
دو هفته بعد یک آمپول ب کمپلکس را گذاشته بودم تو فویل آلومینیومی. تو این چند روز روی مولاژ آمپول زدن را تمرین کرده بودم. به مامان گفتم تو اتاق تاریک دراز بکشد:« می‌دونی مامان، این آمپول تکنولوژی بالایی داره. حساس به نوره. فقط چند ثانیه آخر لامپ رو روشن می‌کنم. بعد تزریق هم، اول حس می‌کنی رفتی به فضا. بعدم تشنه‌ات می‌شه. بعدم کلا مریضیات تموم می‌شن.» با کلی صلوات اولین آمپول عمرم را زدم. سوزن را که بیرون کشیدم، دستم هنوز می‌لرزید. مامان همانطور درازکش، گفت:« خیلی خوب بود دخترم. انگار رو ابرا راه می‌رم. گلومم مثل کویر خشکه.» چشمکی رو به آسمان زدم:« خدایا شکرت.» تازه از کلاس برگشته بودم خوابگاه. چای ساز را زدم به برق. صدای زنگ گوشیم آمد. ناشناس بود:« بفرمایید.» :« خانم دکتر من معصوم خانمم. همسایتون.» :« مشتاق صدا. خوبید؟ چه خبر؟» :« خدارو شکر.‌ خانم دکتر از وقتی که اون آمپول رو به مامانتون زدید دیگه کلا خوب شده. همون که اسمش معجزه است. می‌شه برا من هم بیارید؟ هر چی پولش می‌شه می‌دم.» خدایا من که صلواتامو فرستادم. با این بی‌بی‌سی محل چکار کنم؟:« واقعیتش به مامان گفتم. این آمپول رو از خارج آوردند. اینجا پیدا نمی‌شه. الانم من درس دارم. خداحافظی می‌کنم.» :« صبر کن دخترم......»
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟ _همون عکس کنار ساحل؟ _وای از دست تو. یعنی نمی‌دونی؟ _نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟ _ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟ _لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن. _گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم. _کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟ _قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو می‌خوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟ _فدای تو بشم من. می‌دونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار می‌کنم به خاطر پسرم غیاثه. _غیاث! قلبم آتیش می‌گیره وقتی اسمشو می‌شنوم. _عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بی‌وجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم. _ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچه‌دار می‌شیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه می‌پیچه تو خونه. بچه‌مون تاتی تاتی می‌کنه. بی‌خیال شو یوسف. _طاقت گریه‌تو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام. _ضرب‌الاجلی نیست رفتنت؟ _صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم. _شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم. _ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من می‌تونه اوضاعو مدیریت کنه. _ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم. _زن‌ من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمک‌های اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد. _راست می‌گی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم. _ذل نزن اینطوری به من. هنوز که شوهر جذابت نرفته. _دلم برای اون چشای سیاهت تنگ می‌شه. حس می‌کنم این آخرین دیدار ماست. _خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره. _حسودیم می‌شه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام می‌لرزه ؟ _چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی می‌شه. _جون به سر می‌شم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمی‌شه. _ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بی‌قراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال می‌شه. غیاثای زیاد دیگه‌ای پرپر می‌شن. _تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی. _پاشو اون جعبه رو بیار. _برای چی؟ _اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 بیست چشمش افتاد به صورت نورانی محسن. قلبش تیر کشید. حدقه چشم‌هایش پر شد. اشک‌ چکید روی صورت پسر. دست کشید روی گونه کبود محسن. دستش یخ کرد اما سینه‌اش می‌سوخت. انگار یک زغال سرخ چسبانده باشند سر دلش. قلبش یکی درمیان می‌زد. نفس کم آورد. سر خم کرد. لب گذاشت به پیشانی پسر. فقط ۲۰سال داشت که شوهرش فوت کرد. او ماند با دو پسربچه، سه و پنج ساله. صبح تا ظهر دنبه را با مِل در هاون سنگی می‌کوبید تا سفیدآب درست کند. ظهر مَجمعه‌ای را که توش، روشورها مثل گردوهایی سفید، چیده شده بود را به پشت بام می‌برد تا زیر آفتاب خشک شوند. بافتنی می‌کرد، پاکت نامه درست می‌کرد تا چند ریال درآورد و جلوی در و همسایه سر، بلند کند. محسن و مجتبی همیشه کمکش می‌کردند. کمی که بزرگتر شده بودند، صبح تا ظهر مدرسه بودند. بعد هم سریع تکالیفشان را انجام می‌دادند و می‌آمدند دم دستش. بچه های آرامی بودند. همیشه هم شاگرد اول می‌شدند. دست کشید به لب های ترک خورده و کبود محسن:« یادته سال‌های اول جنگ رو پسرم! داشتم روشور درست می‌کردم. بدو آمدی پیشم:« عزیز اجازه می دی با بچه‌ها برم روستا؟» هاونو گذاشتم کنار:« وسط امتحانای نهایی؟ می‌دونی چقدر درسات برام مهمه.» دستمال را دادی بدستم:« مگه تا حالا نمره‌های من از بیست کمتر شده؟ جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنهان. کی کمکشون کنه؟» دست‌هایم را پاک کردم:« آخه مادرجون! تو که جثه‌ای نداری. می‌دونی درو کردن چقد سخته؟» دست بردی داخل هاون. اندازه یک گردو از موادش برداشتی و گوله کردی:« از بنایی که سخت‌تر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم می‌تونم.» مَجمعه را آوردم. گذاشتم کنار هاون:« دلم رضا نمی‌شه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزه‌ها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.» روشور را گذاشتی تو سینی مسی:« منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمی‌گیرند.» دست بردم توی هاون:« دردت به جونم. بعد آقای خدابیامرزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت می‌کنه.» می‌دانستی که برای انقلاب جان می‌دهم:« تو مخالفی عزیز؟» اخم کردم:« لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم می‌ذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟» با همان دستهای چرب صورتم را گرفتی و بوسیدی:« اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.» خوب بلد بودی لبخند به صورتم بیاوری:« چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.» اینبار پیشانی ام را بوسیدی:« قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمی‌دارم.» سخت بود ولی گفتم:« برو جگر گوشه! خدا به همرات.» از روستا که می‌آمدی، مثل گل نیلوفری که از شاخه چیده‌اند، گردن می‌انداختی تا زمان افطار. بعد هم تا اذان می‌گفتند، یک پارچ شربت خاکشیر را لیوان لیوان، سر می‌کشیدی. شب عید فطر تازه فهمیدی این مدت مسافر بوده‌ای.از فردای عید دوباره شروع کردی روزه گرفتن. گفتم:« پسرم! تو که نمی‌دونستی مسافری. خدا رحیمه. به بنده‌هاش سخت نمی‌گیره. ازت قبول می‌کنه.» گفتی:« عزیزجون! دوست دارم تو هر کاری پیش خدا اول باشم.» گفتم:« مادر! بذار زمستون، روزا کوتاهه. هوا هم سرد.» گفتی:« عزیز! نگران نباش. من می‌تونم.» آتش گرفتم وقتی دوباره سی‌روز پشت سرهم روزه گرفتی. روزهای آخر لب‌هایت چاک چاک شده بود.»
دست‌هایش می‌لرزید. همه زندگیش زیر آن پارچه سفید خوابیده بود. پارچه را پایین تر کشید. هنوز لباس بسیج تنش بود. جایی کنار سینه‌اش خون نفوذ کرده بود به تار و پود پیراهن. انگار یک گل سرخ وسط دشت، سر از خاک درآورده. عکس امام که به دکمه‌ی سر جیب وصل بود، را برداشت و بوسید. چشم‌ها، پشت پرده اشک، تار می‌دید. پلک زد. اشک‌ شره کرد روی سینه محسن. خون خشک شده، تازه شد. قلبش یک لحظه نزد. نفسش بند آمد. رمق از تنش رفت. گردن انداخت. مجتبی شانه اش را گرفت. تکان داد. آرام چندتا زد به گونه‌اش:« عزیز! عزیز! قربونت برم. نفس بکش.» کمی آب پاشید به صورتش. نفسش با هق‌هق بیرون آمد. دوباره نگاه کرد به محسن. آخرین باری که در این لباس دیدش را به یاد آورد. محسن جبهه بود. دعا می‌کرد قبل از سفر ببیندش. وقتی از خم کوچه پیچید تو، همین لباس خاکی رنگ، تنش بود. صورتش آفتاب‌‌سوخته بود. تا او را دید انگار پرکشید سمتش:« عزیز! می‌خواستی منو نبینی و بری مکه؟» بغلش کرد. سر و صورتش را بوسید:« جگرگوشه! داشتم آیت‌الکرسی می‌خوندم تا بیایی.» محسن دست انداخت دور شانه‌اش:« دورت بگردم عزیز! چشمت به خونه خدا افتاد، یادت باشه برای حاجت منم، دعا کنی.» بی‌بی چادر را که افتاده بود روی شانه اش، کشید بالاتر:« دعا می‌کنم نمره‌های کلاسیت، بیست شه.» محسن شانه اش را فشرد:« تو دانشکده مهندسی، نمره هجده، همون بیسته عزیز! نمره نمی‌خوام.» گوشه چشمش چین خورد. لبش به خنده باز شد:« خب از اول بگو! دعا می‌کنم یک زن خوب و کدبانو نصیبت بشه.» محسن انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« عزیز! فکر می‌کنی اندازه آرزوهای من اینقدر کوچیکه؟» چشم های بی‌بی گرد شد:« یک طوری حرف بزن منم بفهمم، مهندس!» محسن دوباره بغلش کرد:« عزیزجون! شما دعا کن. خدا خودش می‌دونه چی می‌خوام.» خم شد. دست برد زیر گردن محسن:« من رفتم خونه خدا دعات کردم. نمی‌دونستم از خدا خودشو می‌خوای.» مجتبی نشست کنارش. چشم‌هایش مثل سینه محسن به سرخی می‌زد. رد اشک روی صورتش مانده بود. زیر بغل بی بی را گرفت:« مامان عزیز! دل بکن. مردم منتظرند.» لب گذاشت روی پیشانی‌اش. بریده بریده گفت:« برو.. جگر.. گوشه... خدا به همرات...» هدیه به روح مطهر شهید سید محسن زرقانی، شاگرد اول دانشکده فنی مشهد صلوات. 🖋د.خاتمی 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از تمرینها
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟ _باور کردی تو؟ _پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه. _توقع ازت ندارم اینطوری بی‌فکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟ _ثانیه‌‌ به ثانیه‌اش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند. _جالبه. یادته پارسال استوری می‌ذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن. _چه استدلال مسخره‌ای. باید دوباره دوربین نصب می‌کردند. _حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟ _خوب از این حکومت بچه‌کش دفاع می‌کنی؟ _دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه می‌زنی؟ ذهنت مسموم شده. _ذهن من؟ _راست می‌گم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار می‌بری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما _زن زندگی آزادی؟ این که خوبه. _ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟ _سرکوب می‌شن زنا. _شوخی می‌کنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟ _صحبت این چیزا نیست. ما نمی‌تونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم. _ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت می‌کنیم؟ _طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟ _ظاهر قضیه همینه که تو می‌گی. اما این جلوه‌گری‌ها اول از همه به ضرر خود خانم هاست. _عه، این کجاش به بقیه ضرر می‌رسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟ _غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسن‌تر. پسرای جوون. مردای متاهل. _فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟ _قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟ _کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟ _گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه می‌کنم ببینم خدا چی می‌گه. تو نگاه می‌کنی ببینی دلت چی‌ می‌خواد. _لابد من کافرم و تو مسلمون؟ _من این‌جوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمی‌کنی. خدا هم کم‌توقعیش می‌شه از بنده‌‌هاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش می‌کنند. _نگفتی اون خیلیا رو؟ _وقتی تو این‌قدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو می‌بینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد می‌شه، چون اون نمی‌تونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا. _همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند. _یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسن‌ترم، چون می‌بینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگل‌تر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله‌ الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو می‌کشه. نه چندتا بچه نوجوون بی‌آزارو مثل آرمیتا.
مبارزه مدنی دل مریم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از این ور سالن می‌رفت آن ور. دوباره همان مسیر را برمی گشت. به همه چیز فکر کرده بود غیر از اینکه روحانی محل، وقت نداشته باشد برای روضه فردا بیاید. چندجا تلفن زد، اما همه وقتشان پر بود. با خودش فکر کرد حتما حسین، پسر همسایه وقت دارد. مادرش می‌گفت که او چند وقتی هست به حوزه می‌رود. یکی دو باری تو خیابان دیده بودش. تازه پشت لبش سبز شده بود. به نظرش حسین فنچول‌تر از این حرف‌ها بود که وقتش پر باشد. اما، وقتی حسین، محترمانه درخواستش را رد کرد و گفت که با بچه‌های جهادی قرار است فردا، بروند حاشیه شهر تعمیر خانه یک پیرزن؛ نزدیک بود گریه اش بگیرد.‍ دیگر نمی‌دانست چکار کند. آنهمه آدم متشخص را دعوت نکرده بود که حالا روضه‌خوان نداشته باشد. سعی کرد تمرکز کند. چشم‌هایش را بست. چندتا نفس عمیق کشید. یک آن انگار توی سرش نورافکن روشن شد. آقای دکتر سرابی، همسایه شان، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه، می‌توانست سخنران مراسم باشد. برای روضه آخر هم خدا بزرگ بود. فوقش یک روضه از اینترنت دانلود می‌کرد.
🌸🌸🌸 مریم چشم چرخاند توی سالن. روی اپن آشپزخانه چندتا عود روشن بود. دودش می‌پیچید توی هوا. بوی عود و اسپری رنگ، ترکیب مزخرفی درست کرده بود. مهمانها ردیف نشسته بودند روی صندلی‌ها. صدای سخنران به زحمت از بین همهمه‌ی جمعیت شنیده می‌شد. یک ساعتی بود که آقای سرابی داشت در مورد ژان ژاک روسو و نقش او در جامعه فرانسه حرف می‌زد. یکی دو نفر با دهان باز و چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کردند. دختر عطیه خانم، تند و تند یادداشت برمی‌داشت. آن طرف، هر دو سه نفر باهم صحبت می‌کردند. خانمی چادر کشیده بود روی صورتش. احتمالا خوابش برده بود. پیرزنی هم داشت با دستمال کاغذی، لکه‌ی رنگ روی چادرش را پاک می‌کرد. صندلی های قرمزی که یک ساعت پیش از کرایه‌چی رسیده بود خانه، خیلی داغون بودند. مخمل رویشان سابیده شده بود و ابر آن زیر، دیده می‌شد. میله‌های استیلش هم زنگ زده بود. با بچه‌ها اسپری نقره‌ای را برداشته و لکه‌های بدشکل را پوشانده بودند. فکر نمی‌کرد رنگ، خشک نشده باشد. زن هنوز هم درگیر لکه سفید بود. بدون روضه شنیدن داشت اشکش سرازیر می‌شد. مطمئن بود به آقای سرابی گفته مجلس روضه زنانه است. توقع داشت آقای دکتر فرق بین جلسه دفاع و روضه را بداند. نذر صلوات کرد تا سخنرانی زودتر تمام شود. از صبح دلشوره ولش نکرده بود. اینجور وقت‌ها صدقه می‌داد تا بخیر بگذرد اما یادش رفته بود. به دخترها اشاره کرد، چای‌بیاورند. چادر را کشید روی ابروها. صورتش را محکم گرفت. سینی چای را برداشت. برد برای آقای سرابی که از روی یادداشتهایش سخنرانی می‌کرد. یواش گفت:« استاد! بهتر نیست سخنرانی رو تموم کنید. هنوز روضه مونده.» آقای دکتر آرام زمزمه کرد:« آخراشه. بذارید مبحث رو جمع بندی کنم.» دلش می‌خواست سینی را بکوبد تو سرش. دندان بهم سایید:« بعضی‌ها قراره برند جای دیگه مجلس. ممنون میشم زودتر جمع‌بندی کنید.» برگشت به آشپزخانه. کمی بعد صدای صلوات بلند شد. موبایل را داد به دخترش:« این گوشی کوفتی رو وصل کن به بلندگو. روضه‌ای که دانلود کردم رو بذار.» برگشت تو پذیرایی. آقای دکتر رفته بود. مهمانها چادر و شال را درآورده بودند. مشغول مرتب کردن موها و لباسشان بودند. رو به آن‌ها بلند گفت:« عزیزان صبر کنید بعد از روضه تدارک شله دیده‌ایم. دست خالی تشریف نبرید.» امیدوار بود شله قلمکار، آبروریزی امروز را بشورد و ببرد.
🌸🌸🌸 تازه از جمع و جور و جابجایی ظرف‌ها فارغ شده بود. خانه مرتب بود. صندلی‌های نحس هم جمع شده بود یک سمت پذیرایی. لیوانی چایی برای خودش ریخت. آمد تو هال. لم داد روی مبل. نفس تازه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. زن‌داداش بود:« مریم جون! خدا قوت. قبول باشه. می‌خواستم ببینم هنوز شله مونده؟ خودتونم خوردید؟» یک قلپ چای خورد، دهانش سوخت. زبانش را بیرون آورد و فوت کرد:« نه اعظم جون. اینقدر دیشب خسته بودم که نای غذا خوردن نداشتم. بچه‌ها هم حاضری خوردند. گفتم شله رو امشب گرم کنم برای شام. می‌خواهید شما هم بیایید دور هم باشیم.» :«ببین مریم جون، به نظرم بهتره بی‌خیال خوردن شله بشید. ما همه اس‌اس شدیم. از صبح زیر سرمیم.» قلبش ریخت. چایی پرید تو گلویش. لیوان چای را گذاشت رو میز. چندتا سرفه کرد. زن داداش هنوز داشت صحبت می‌کرد:« اگه بدونی. به عمرم این دردو تو شکم نداشتم. گلاب به روت یه پام سرویسه. یه پام آشپزخونه. عرق نعنا و چل گیاهم فایده نداشت.» هنوز داشت سرفه می‌کرد:« اعظم جون! ببخشید. بعدا بهت زنگ می‌زنم.» تلفن را قطع کرد. چندتا نفس عمیق کشید. سرش گیج می‌رفت. گیجگاهش نبض گرفته بود. با دو دست سرش را فشار داد. داشت حمله میگرنی شروع می‌شد. صدای زنگ تلفن بلند شد. وصل کرد:« سلام عمه جون قبول باشه. خیلی به زحمت افتادی. چه روضه باحالی داشتی. چقدر شله خوب و پرگوشتی بود. احیانا کسی بهتون زنگ نزده؟» زیر لب خدا را شکر کرد:« نه عمه جون! نوش جان! چطور مگه؟» عمه همانطور تند تند صحبت می‌کرد:« من‌که مطمئنم شما از جای معتبر غذا تهیه کردید، منتها بعضی‌ از مهمونا مریض شدند. مسعود و مهسا از دیشب به خودشون می‌پیچند. مهتابو بگو. دیشب که هیچیش نشده. امروز اومد شله رو گرم کنه. هی بهش گفتم مادر نخور، بقیه دلدرد شدند. گوش نکرد که نکرد. گفت من دیشب خوردم چیزیم نشد. یه مشهدی از هر چی بگذره از شله نمی‌گذره. اما گلاب به روت. از ظهر هی می‌دوه می‌ره توالت. ببخشید یه دقیقه گوشی. مهتاااااب. چندبار بهت بگم برو مستراح بیرون.‌ اینجا چاهش پر می‌شه. آها! داشتم می‌گفتم. آبجی سعیده، چون شله رو با زنجفیل و فلفل سیاه خوردند هیچیشون نشده، اما عروس بیچارش. نگم برات. خدا به دور. یه رنگی کرده بود مثل میت. حالا فامیلای ما هیچی. فهیم خانم شون، شله رو بردند خونه ‌باغ مادر شوهرش، بیرون شهر. اونجا با هم شام خوردند. تو راه برگشت هر ده دقیقه یکبار، عباس آقا ماشین رو می‌کشیده کنار، زن و شوهر می‌دویدند تو خاکی. بعدشم به محض رسیدن به شهر، مستقیم رفتند اورژانس. جفتشون از دیشب بستریند. خلاصه عمه جون. من که می‌دونم شما خیلی برای این غذا هزینه کردی. خیلیم خوشمزه و پر گوشت بود. اینا هم حتما معدشون ضعیف بوده و الا چرا من چیزیم نشد؟» مریم خیس عرق شده بود. زبانش بند آمده بود. زیر لب گفت:« اینم شله‌ای که قرار بود آبروریزی سخنران رو بشوره و ببره. مثل اینکه معده‌ و روده‌ی مردم رو شست و برد.»
🌸🌸🌸 اتاق ساده‌ای بود. مردی میانسال با چهره‌ای معمولی ایستاده بود پشت میز. به مریم و همسرش تعارف کرد بنشینند:« احتمالا نمی‌دونید چرا اینجا هستید؟» مریم به رضا نگاه کرد. رضا سری به علامت منفی تکان داد. مرد نشست:« من سرهنگ فضلی هستم.» رمق از دست و پای مریم رفت. شاید مهمان‌ها از دستشان شکایت کرده بودند. رضا بریده بریده گفت:« مش کلی پی ش اومده جناب سرهنگ؟» :« همون‌طور که خبر دارید کشور عزیزمون دچار التهاب شده. شلوغی ها رو هم که می‌بینید. چند هفته پیش غذای چندتا هیئت معروف رو مسموم کرده بودند. چند تا سلف و خوابگاه دانشجویی رو هم همینطور. با پیگیری اون پرونده و دستگیری متهما، متوجه شدیم چند وقت پیش شما هم مجلس روضه مفصلی داشتید و مدعوینتون مسموم شدند. درسته؟» رضا نفس راحتی کشید:« متاسفانه همینطوره.» سرهنگ چندتا کاغذ را جابجا کرد:« بعد از بررسی‌ها متوجه شدیم که همون باند غذای شما رو هم مسموم کردند. برای مهموناتون مشکل حادی پیش نیومده؟» رضا گفت:« اگر چند روز بستری در بیمارستان مشکل حادی نباشه، نه.» مریم زیر لب گفت:« خدا نفله‌شون کنه که آبروی مارو بردند.» رضا نیم خیز شد روی صندلی:« به مهمونای ما چکار داشتند؟» :« خودتون که می‌دونید اونا از اصل با اسلام و روضه و تعزیه مخالفند. اما به خیالشون با این مسمومیت‌های سریالی، می‌خواستند جو جامعه رو ملتهب کنند. حالا که دستگیر شدند، شما می‌تونید ازشون شکایت کنید.» مریم چادرش را کشید جلوتر:« این وسط آبروی رفته‌ی ما چی می‌شه؟» :« از اونجایی که کسی شک نکرده که این قضیه عمدی بوده به نظرم فعلا به کسی توضیح ندید.‌ بذارید جو جامعه آروم بمونه.» رضا سرش را بالا و پایین کرد:« تو این‌همه سالی که از خدا عمر گرفتم. هیچوقت به ذهنم خطور نمی‌کرد، اسهال کردن مردم بشه روش مبارزه‌ی یک عده بیشعور برای براندازی نظام.» گوشه چشمهای سرهنگ چین خورد. دستش را مشت کرد جلوی دهانش. لبخندش از آن پشت به زحمت دیده می‌شد. رضا بلند شد. با او دست داد:« باشه، چشم. ولی جناب، لطفاً چوب تو آستین اونایی بکنید که اینطور چوب حراج زدند به آبروی ما.»
مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لب‌هایش یخ کرد. 🍀🍀🍀 پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد. 🍀🍀🍀 مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد. 🍀🍀🍀 تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد. 🍀🍀🍀 دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید. 🍀🍀🍀 مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد. 🍀🍀🍀 وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد. 🍀🍀🍀 پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوش‌خط‌تر.» 🍀🍀🍀 خونین، از لای آهن‌پاره‌های ماشین بیرون کشیدندش. روسری‌ می‌خواست.
🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 🍀 حالا من وسط یک فیلم ترسناک بودم و دیوید نبود. افسر پرونده، پشت میز فلزی سیاه رنگ نشسته بود. روی دیوار خاکستری پشت سرش، نقشه‌ی اسراییل بزرگ، به شکل یک چکمه، دیده می‌شد. نور کم‌جانی، روی نقشه می‌تابید. پاشنه چکمه تو مصر بود و بقیه‌اش تو فلسطین، اردن، سوریه، عربستان و عراق. نوک چکمه هم تو خلیج فارس بود. رو کرد به لنا:« خانم لنا لوسادا! دقیقا و ریز به ریز توضیح بدید روز هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟» لنا روی صندلی جابجا شد. به مرد درشت هیکل رو به رویش نگاه کرد. چشم‌هایش هنوز به نور کم اتاق عادت نکرده بود. چشم ریز کرد. مرد لباس نظامی تنش بود و کلاه کیپای سفیدی، روی سر کم مویش داشت. چهره‌اش به اروپایی‌ها شبیه بود:« من و دیوید از چند روز پیش اونجا بودیم.» افسر روی برگه جلویش یادداشت می‌کرد. ستاره‌های سر شانه‌ی لباسش دیده می‌شد. میان حرف او پرید:« دیوید؟» لنا سر را بالا و پایین برد. موهای لخت روشنش ریخت جلوی چشم. با دست داد پشت گوش :« دوست پسرم. ما قرار بود ازدواج کنیم.» :« خب!» لنا خودش را جمع و جور کرد:« می‌دونید که آخرهفته اونجا جشنواره موسیقی برگزار می‌شد. ما هم با چندتا از بچه ها رفته بودیم تعطیلات. من و دیوید بیشتر از دوساله که دوستیم و دیوید مثلاً می‌خواست پیش بچه‌ها منو سورپرایز کنه و ازم خواستگاری کنه.» افسر دست از نوشتن کشید. سر بلند کرد. به لنا خیره شد. چشم‌های آبی‌رنگش مثل صیادی بود که به طعمه نگاه می‌کرد:« مثلا؟» لنا دستها را به هم قلاب کرد. ابروهایش پایین افتاد. چشم به زمین دوخت:« من فکر می‌کردم اون عاشق دلباخته‌ی منه. زبون چرب و نرمی داشت. منم دوستش داشتم. اوووم...شب تا دیروقت بیدار بودیم و رقص و پایکوبی می‌کردیم. اون شب زیادی مشروب خوردم. مست و پاتیل شده بودم. طوری که صبح، وقتی با سر و صدای تیر و تفنگ بیدار شدم، هنوز گیج و منگ بودم و سردرد امونم نمی‌داد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀