eitaa logo
روزنوشت⛈
420 دنبال‌کننده
67 عکس
88 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
مبارزه مدنی دل مریم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از این ور سالن می‌رفت آن ور. دوباره همان مسیر را برمی گشت. به همه چیز فکر کرده بود غیر از اینکه روحانی محل، وقت نداشته باشد برای روضه فردا بیاید. چندجا تلفن زد، اما همه وقتشان پر بود. با خودش فکر کرد حتما حسین، پسر همسایه وقت دارد. مادرش می‌گفت که او چند وقتی هست به حوزه می‌رود. یکی دو باری تو خیابان دیده بودش. تازه پشت لبش سبز شده بود. به نظرش حسین فنچول‌تر از این حرف‌ها بود که وقتش پر باشد. اما، وقتی حسین، محترمانه درخواستش را رد کرد و گفت که با بچه‌های جهادی قرار است فردا، بروند حاشیه شهر تعمیر خانه یک پیرزن؛ نزدیک بود گریه اش بگیرد.‍ دیگر نمی‌دانست چکار کند. آنهمه آدم متشخص را دعوت نکرده بود که حالا روضه‌خوان نداشته باشد. سعی کرد تمرکز کند. چشم‌هایش را بست. چندتا نفس عمیق کشید. یک آن انگار توی سرش نورافکن روشن شد. آقای دکتر سرابی، همسایه شان، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه، می‌توانست سخنران مراسم باشد. برای روضه آخر هم خدا بزرگ بود. فوقش یک روضه از اینترنت دانلود می‌کرد.
🌸🌸🌸 مریم چشم چرخاند توی سالن. روی اپن آشپزخانه چندتا عود روشن بود. دودش می‌پیچید توی هوا. بوی عود و اسپری رنگ، ترکیب مزخرفی درست کرده بود. مهمانها ردیف نشسته بودند روی صندلی‌ها. صدای سخنران به زحمت از بین همهمه‌ی جمعیت شنیده می‌شد. یک ساعتی بود که آقای سرابی داشت در مورد ژان ژاک روسو و نقش او در جامعه فرانسه حرف می‌زد. یکی دو نفر با دهان باز و چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کردند. دختر عطیه خانم، تند و تند یادداشت برمی‌داشت. آن طرف، هر دو سه نفر باهم صحبت می‌کردند. خانمی چادر کشیده بود روی صورتش. احتمالا خوابش برده بود. پیرزنی هم داشت با دستمال کاغذی، لکه‌ی رنگ روی چادرش را پاک می‌کرد. صندلی های قرمزی که یک ساعت پیش از کرایه‌چی رسیده بود خانه، خیلی داغون بودند. مخمل رویشان سابیده شده بود و ابر آن زیر، دیده می‌شد. میله‌های استیلش هم زنگ زده بود. با بچه‌ها اسپری نقره‌ای را برداشته و لکه‌های بدشکل را پوشانده بودند. فکر نمی‌کرد رنگ، خشک نشده باشد. زن هنوز هم درگیر لکه سفید بود. بدون روضه شنیدن داشت اشکش سرازیر می‌شد. مطمئن بود به آقای سرابی گفته مجلس روضه زنانه است. توقع داشت آقای دکتر فرق بین جلسه دفاع و روضه را بداند. نذر صلوات کرد تا سخنرانی زودتر تمام شود. از صبح دلشوره ولش نکرده بود. اینجور وقت‌ها صدقه می‌داد تا بخیر بگذرد اما یادش رفته بود. به دخترها اشاره کرد، چای‌بیاورند. چادر را کشید روی ابروها. صورتش را محکم گرفت. سینی چای را برداشت. برد برای آقای سرابی که از روی یادداشتهایش سخنرانی می‌کرد. یواش گفت:« استاد! بهتر نیست سخنرانی رو تموم کنید. هنوز روضه مونده.» آقای دکتر آرام زمزمه کرد:« آخراشه. بذارید مبحث رو جمع بندی کنم.» دلش می‌خواست سینی را بکوبد تو سرش. دندان بهم سایید:« بعضی‌ها قراره برند جای دیگه مجلس. ممنون میشم زودتر جمع‌بندی کنید.» برگشت به آشپزخانه. کمی بعد صدای صلوات بلند شد. موبایل را داد به دخترش:« این گوشی کوفتی رو وصل کن به بلندگو. روضه‌ای که دانلود کردم رو بذار.» برگشت تو پذیرایی. آقای دکتر رفته بود. مهمانها چادر و شال را درآورده بودند. مشغول مرتب کردن موها و لباسشان بودند. رو به آن‌ها بلند گفت:« عزیزان صبر کنید بعد از روضه تدارک شله دیده‌ایم. دست خالی تشریف نبرید.» امیدوار بود شله قلمکار، آبروریزی امروز را بشورد و ببرد.
🌸🌸🌸 تازه از جمع و جور و جابجایی ظرف‌ها فارغ شده بود. خانه مرتب بود. صندلی‌های نحس هم جمع شده بود یک سمت پذیرایی. لیوانی چایی برای خودش ریخت. آمد تو هال. لم داد روی مبل. نفس تازه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. زن‌داداش بود:« مریم جون! خدا قوت. قبول باشه. می‌خواستم ببینم هنوز شله مونده؟ خودتونم خوردید؟» یک قلپ چای خورد، دهانش سوخت. زبانش را بیرون آورد و فوت کرد:« نه اعظم جون. اینقدر دیشب خسته بودم که نای غذا خوردن نداشتم. بچه‌ها هم حاضری خوردند. گفتم شله رو امشب گرم کنم برای شام. می‌خواهید شما هم بیایید دور هم باشیم.» :«ببین مریم جون، به نظرم بهتره بی‌خیال خوردن شله بشید. ما همه اس‌اس شدیم. از صبح زیر سرمیم.» قلبش ریخت. چایی پرید تو گلویش. لیوان چای را گذاشت رو میز. چندتا سرفه کرد. زن داداش هنوز داشت صحبت می‌کرد:« اگه بدونی. به عمرم این دردو تو شکم نداشتم. گلاب به روت یه پام سرویسه. یه پام آشپزخونه. عرق نعنا و چل گیاهم فایده نداشت.» هنوز داشت سرفه می‌کرد:« اعظم جون! ببخشید. بعدا بهت زنگ می‌زنم.» تلفن را قطع کرد. چندتا نفس عمیق کشید. سرش گیج می‌رفت. گیجگاهش نبض گرفته بود. با دو دست سرش را فشار داد. داشت حمله میگرنی شروع می‌شد. صدای زنگ تلفن بلند شد. وصل کرد:« سلام عمه جون قبول باشه. خیلی به زحمت افتادی. چه روضه باحالی داشتی. چقدر شله خوب و پرگوشتی بود. احیانا کسی بهتون زنگ نزده؟» زیر لب خدا را شکر کرد:« نه عمه جون! نوش جان! چطور مگه؟» عمه همانطور تند تند صحبت می‌کرد:« من‌که مطمئنم شما از جای معتبر غذا تهیه کردید، منتها بعضی‌ از مهمونا مریض شدند. مسعود و مهسا از دیشب به خودشون می‌پیچند. مهتابو بگو. دیشب که هیچیش نشده. امروز اومد شله رو گرم کنه. هی بهش گفتم مادر نخور، بقیه دلدرد شدند. گوش نکرد که نکرد. گفت من دیشب خوردم چیزیم نشد. یه مشهدی از هر چی بگذره از شله نمی‌گذره. اما گلاب به روت. از ظهر هی می‌دوه می‌ره توالت. ببخشید یه دقیقه گوشی. مهتاااااب. چندبار بهت بگم برو مستراح بیرون.‌ اینجا چاهش پر می‌شه. آها! داشتم می‌گفتم. آبجی سعیده، چون شله رو با زنجفیل و فلفل سیاه خوردند هیچیشون نشده، اما عروس بیچارش. نگم برات. خدا به دور. یه رنگی کرده بود مثل میت. حالا فامیلای ما هیچی. فهیم خانم شون، شله رو بردند خونه ‌باغ مادر شوهرش، بیرون شهر. اونجا با هم شام خوردند. تو راه برگشت هر ده دقیقه یکبار، عباس آقا ماشین رو می‌کشیده کنار، زن و شوهر می‌دویدند تو خاکی. بعدشم به محض رسیدن به شهر، مستقیم رفتند اورژانس. جفتشون از دیشب بستریند. خلاصه عمه جون. من که می‌دونم شما خیلی برای این غذا هزینه کردی. خیلیم خوشمزه و پر گوشت بود. اینا هم حتما معدشون ضعیف بوده و الا چرا من چیزیم نشد؟» مریم خیس عرق شده بود. زبانش بند آمده بود. زیر لب گفت:« اینم شله‌ای که قرار بود آبروریزی سخنران رو بشوره و ببره. مثل اینکه معده‌ و روده‌ی مردم رو شست و برد.»
🌸🌸🌸 اتاق ساده‌ای بود. مردی میانسال با چهره‌ای معمولی ایستاده بود پشت میز. به مریم و همسرش تعارف کرد بنشینند:« احتمالا نمی‌دونید چرا اینجا هستید؟» مریم به رضا نگاه کرد. رضا سری به علامت منفی تکان داد. مرد نشست:« من سرهنگ فضلی هستم.» رمق از دست و پای مریم رفت. شاید مهمان‌ها از دستشان شکایت کرده بودند. رضا بریده بریده گفت:« مش کلی پی ش اومده جناب سرهنگ؟» :« همون‌طور که خبر دارید کشور عزیزمون دچار التهاب شده. شلوغی ها رو هم که می‌بینید. چند هفته پیش غذای چندتا هیئت معروف رو مسموم کرده بودند. چند تا سلف و خوابگاه دانشجویی رو هم همینطور. با پیگیری اون پرونده و دستگیری متهما، متوجه شدیم چند وقت پیش شما هم مجلس روضه مفصلی داشتید و مدعوینتون مسموم شدند. درسته؟» رضا نفس راحتی کشید:« متاسفانه همینطوره.» سرهنگ چندتا کاغذ را جابجا کرد:« بعد از بررسی‌ها متوجه شدیم که همون باند غذای شما رو هم مسموم کردند. برای مهموناتون مشکل حادی پیش نیومده؟» رضا گفت:« اگر چند روز بستری در بیمارستان مشکل حادی نباشه، نه.» مریم زیر لب گفت:« خدا نفله‌شون کنه که آبروی مارو بردند.» رضا نیم خیز شد روی صندلی:« به مهمونای ما چکار داشتند؟» :« خودتون که می‌دونید اونا از اصل با اسلام و روضه و تعزیه مخالفند. اما به خیالشون با این مسمومیت‌های سریالی، می‌خواستند جو جامعه رو ملتهب کنند. حالا که دستگیر شدند، شما می‌تونید ازشون شکایت کنید.» مریم چادرش را کشید جلوتر:« این وسط آبروی رفته‌ی ما چی می‌شه؟» :« از اونجایی که کسی شک نکرده که این قضیه عمدی بوده به نظرم فعلا به کسی توضیح ندید.‌ بذارید جو جامعه آروم بمونه.» رضا سرش را بالا و پایین کرد:« تو این‌همه سالی که از خدا عمر گرفتم. هیچوقت به ذهنم خطور نمی‌کرد، اسهال کردن مردم بشه روش مبارزه‌ی یک عده بیشعور برای براندازی نظام.» گوشه چشمهای سرهنگ چین خورد. دستش را مشت کرد جلوی دهانش. لبخندش از آن پشت به زحمت دیده می‌شد. رضا بلند شد. با او دست داد:« باشه، چشم. ولی جناب، لطفاً چوب تو آستین اونایی بکنید که اینطور چوب حراج زدند به آبروی ما.»
مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لب‌هایش یخ کرد. 🍀🍀🍀 پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد. 🍀🍀🍀 مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد. 🍀🍀🍀 تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد. 🍀🍀🍀 دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید. 🍀🍀🍀 مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد. 🍀🍀🍀 وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد. 🍀🍀🍀 پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوش‌خط‌تر.» 🍀🍀🍀 خونین، از لای آهن‌پاره‌های ماشین بیرون کشیدندش. روسری‌ می‌خواست.
🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 🍀 حالا من وسط یک فیلم ترسناک بودم و دیوید نبود. افسر پرونده، پشت میز فلزی سیاه رنگ نشسته بود. روی دیوار خاکستری پشت سرش، نقشه‌ی اسراییل بزرگ، به شکل یک چکمه، دیده می‌شد. نور کم‌جانی، روی نقشه می‌تابید. پاشنه چکمه تو مصر بود و بقیه‌اش تو فلسطین، اردن، سوریه، عربستان و عراق. نوک چکمه هم تو خلیج فارس بود. رو کرد به لنا:« خانم لنا لوسادا! دقیقا و ریز به ریز توضیح بدید روز هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟» لنا روی صندلی جابجا شد. به مرد درشت هیکل رو به رویش نگاه کرد. چشم‌هایش هنوز به نور کم اتاق عادت نکرده بود. چشم ریز کرد. مرد لباس نظامی تنش بود و کلاه کیپای سفیدی، روی سر کم مویش داشت. چهره‌اش به اروپایی‌ها شبیه بود:« من و دیوید از چند روز پیش اونجا بودیم.» افسر روی برگه جلویش یادداشت می‌کرد. ستاره‌های سر شانه‌ی لباسش دیده می‌شد. میان حرف او پرید:« دیوید؟» لنا سر را بالا و پایین برد. موهای لخت روشنش ریخت جلوی چشم. با دست داد پشت گوش :« دوست پسرم. ما قرار بود ازدواج کنیم.» :« خب!» لنا خودش را جمع و جور کرد:« می‌دونید که آخرهفته اونجا جشنواره موسیقی برگزار می‌شد. ما هم با چندتا از بچه ها رفته بودیم تعطیلات. من و دیوید بیشتر از دوساله که دوستیم و دیوید مثلاً می‌خواست پیش بچه‌ها منو سورپرایز کنه و ازم خواستگاری کنه.» افسر دست از نوشتن کشید. سر بلند کرد. به لنا خیره شد. چشم‌های آبی‌رنگش مثل صیادی بود که به طعمه نگاه می‌کرد:« مثلا؟» لنا دستها را به هم قلاب کرد. ابروهایش پایین افتاد. چشم به زمین دوخت:« من فکر می‌کردم اون عاشق دلباخته‌ی منه. زبون چرب و نرمی داشت. منم دوستش داشتم. اوووم...شب تا دیروقت بیدار بودیم و رقص و پایکوبی می‌کردیم. اون شب زیادی مشروب خوردم. مست و پاتیل شده بودم. طوری که صبح، وقتی با سر و صدای تیر و تفنگ بیدار شدم، هنوز گیج و منگ بودم و سردرد امونم نمی‌داد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 🍀 لنا مکث کرد. افسر پرسید:« بعدش؟» قطره اشکی از گوشه چشم لنا سر خورد سمت چانه اش. لنا دستمال کاغذی از روی میز برداشت. صورتش را پاک کرد. صدایش می‌لرزید:« جهنم بود. از همه طرف صدای شلیک می‌آمد. من از اتاق دویدم بیرون‌. دیویدو دیدم که سوار ماشین شد و اونو روشن کرد. هنوز گیج بودم. نمی‌تونستم تند بدوم. با این حال سعی کردم خودمو به ماشین برسونم. دیویدو صدا زدم اما نشنید. پشت سر ماشین تو اون گرد و خاک می‌دویدم. اگه دیوید تو آینه نگاه می‌کرد منو می‌دید، اما... منو جا گذاشت و فرار کرد.» لنا دستمال کاغذی را گرفت جلوی صورتش. با صدای بلند زد زیر گریه. هق‌هق کنان گفت:« ما می‌خواستیم ازدواج کنیم اما اون ... مثل بزدلا فرار کرد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 با دستمال بینی‌ سرخش را پاک کرد. دستمال را انداخت توی سطل زباله‌ی کنار میز. دستمال دیگری برداشت. تا کرد. با گوشه‌ی آن اشک زیر پلک را خشک کرد. کمی مکث کرد. نفس عمیقی کشید:« پام گیر کرد و خوردم زمین. فکر کنم از جا در رفت. درد شدیدی داشتم. منگی مستی از سرم پریده بود. کشون کشون خودمو رسوندم کنار یه درخت. از همه طرف گلوله می‌اومد. منم تندتند دعا می‌خوندم. نمی‌دونستم کدوم طرف دوستند و کدوم طرف دشمن. یه مرد که لباس نظامی ارتش ما رو پوشیده بودو صورتشو پوشونده بود، اومد سمتم. منم خوشحال، دست تکون دادمو ازش کمک خواستم. اون زیر بغلمو گرفت و کمک کرد سوار یه جیپ بشم. چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و راه افتاد.» افسر پرسید:« چند نفر ؟» لنا دوباره بینی‌اش را پاک کرد:« به جز من دوتا خانم و یه مرد که دستش تیر خورده بود.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 :« بعد؟» لنا روی صندلی فلزی جابجا شد. صندلی اصلا راحت نبود:« چند کیلومتر جلوتر دوتا مرد نظامی دیگه که صورتشون پوشیده بود و مسلح بودند رو هم سوار کرد. بعد هم ما رو بردند غزه.» :« کجای غزه؟» نوک انگشت‌های لنا یخ کرده بود. کاش ژاکتی روی بلوز می‌پوشید. خودش را بغل کرد:« نمی‌دونم. وقتی ماشین ایستاد، یکی از مردها، چشم‌هامونو با چشم بند بست. بعد هم ما رو بردند به محل استقرارمون.» افسر با صدای نسبتا بلند گفت:« آدرسی، نشانه‌ای، چیزی یادت میاد که بتونه کمک کنه اونجا رو پیدا کنیم؟» لنا سر به دو طرف تکان داد:« هیچی.» افسر خودکار را کوباند روی کاغذ. از پشت میز بلند شد. روبروی لنا روی صندلی نشست. رنگ صورتش به سرخی می‌زد. رگ‌های گردنش ورم کرده بود. خم شد طرفش:« مگه می‌شه؟ شما آموزش نظامی دیده بودید. می‌شه هیچی ندونید؟ چی تو اون آموزشای کوفتی یادتون دادند؟» لنا خودش را چسباند به پشتی صندلی. نگاه گرداند دور اتاق. پنجره‌ای نداشت. روبرو آرم آبی‌رنگ شاباک بود. شعار شاباک را زیرش دید:« سپر نامرئی.» سر به زیر انداخت:« من درد زیادی داشتم. گیج و منگ بودم. اونا صورتشون رو پوشیده بودند. اول ما رو تفتیش کردند. گوشیمو نمی‌دونم کجا انداخته بودم؛ اما تلفن بقیه رو گرفتند. به ما چشم بند زدند. یکی زیر بغلمو گرفت تا ببرنم پناهگاه. بعد هم ما چهار نفر رو تو یه اتاق زندانی کردند.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 افسر بلند شد. دور میز چرخید آمد بالا سر لنا. دست گذاشت روی شوکر برقی بزرگی که کنار اتاق بود. با صدای آرامتری پرسید:« خب.» لنا به فکر فرو رفت. اتاق سه در چهار با دیوارهای سفید و سقف گنبدی فلزی، بدون پنجره، که موکت کرم‌رنگی کف اتاق را پوشانده بود. بوی نا می‌آمد. چندتا لامپ هالوژن ، اتاق را روشن کرده بود. لنا یک گوشه کز کرد. تکیه داد به دیوار اتاق. سرما پیچید تو پشتش. فکر کرد احتمالا دیوارها هم فلزی باشد. درد امانش را بریده بود. با دست مچ پا را گرفت و اشک می‌ریخت. انگار تازه متوجه شده بود که به چه مصیبتی گرفتار شده. اسیر شده بود. آنهم اسیر دست هیولاهای ترسناکی مثل فلسطینی ها. انسان‌های نیمه حیوانی که قرار بود خادم قوم برگزیده باشند، الان شده بودند زندانبانشان. یک خانم میانسال هیکلی و دختری نوجوان، کنار هم نشسته بودند. رنگ صورتشان به زردی می‌زد. موها و لباسشان خاکی بود. مردی با لباس نظامی که دستش تیر خورده بود به دیوار روبرو تکیه داده بود. مرد هیکل ورزشکاری داشت. با موهایی کوتاه به رنگ قهوه‌ای روشن و صورتی بور. به ژرمن‌ها می‌مانست با آن بینی عقابی و لبهای قیطانی‌. به خودش نگاه کرد. دست‌هایش خراشیده بودند. پارگی سر زانوی شلوار جینش تو ذوق می‌زد و خون توی بافت پارچه نفوذ کرده بود. با دست گرد و خاک لباس را تکاند. درد از پا و دست شروع شد و مثل خون دوید توی تمام رگ‌هایش. خاک به موهای لختش چسبیده بود. انگار آرد پاشیده باشند روی تخته آشپزی. با پشت دست صورت را پاک کرد. رد گلی اشک روی دستش ماند. گریه‌اش شدیدتر شد. چه بر سرش می‌آمد؟ 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 از خانواده‌اش خبر نداشت. لابد پدر از نگرانی دق می‌کرد. او تنها دختر یک تاجر ثروتمند بود که علاقه‌ای به کار اجدادی نداشت. پدر و پدر بزرگش تو کار صادرات و واردات بودند. دانشگاه می‌رفت و هر وقت فرصتی پیش می‌آمد، دنبال تفریح و گشت و گذار و سفر بود. با دیوید تو یکی از سفرها آشنا شد. او تور لیدر بود. با هم رفته بودند هند. تو معبد آکشاردام، سوار قایق شدند. از نمادهای جهان کهن دیدن کردند. وقتی رسیدند به تالار اصلی، دور تا دور، بت‌های بزرگ و کوچک دیده می‌شد. برق طلای بیست و چهار عیار آنها چشم را می‌زد. سنگ‌های قیمتی بکار رفته در لباس های زرد و سرخ بت‌ها حس خوبی به او می‌داد. داشت به خدای گانشا نگاه می‌کرد. تندیس طلایی با سر فیل که شش دست داشت. یک خال قرمز هم روی پیشانی‌اش دیده می‌شد. دیوید ازش پرسید:« همه ما یه بت بزرگ داریم که برامون مقدسه. بت بزرگ تو کدومه؟» لنا برگشت سمتش. دیوید جلوی خدایگان شیوا ایستاده بود. لنا دست زیر چانه زد. کمی فکر کرد:« نمی‌دونم. شاید بابا. اوومم! شاید پول. نمی‌دونم. بت بزرگ تو کدومه؟» دیوید لبخند زد. به او اشاره کرد:« هنوز نفهمیدی تو برام خیلی مهمی؟ من برا عشقم همه‌کار می‌کنم.» دیوید... دیوید... دیوید بی معرفت اگر یک لحظه مکث کرده بود او الان تو این دوزخ نبود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مردی که دستش زخمی شده بود، گاهی ناله می‌کرد. یک پارچه نواری‌شکل را بالای بازویش بسته بودند. پارچه و آستین از خون، قرمز بود. آن طرف، خانم مسن چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. دختر نوجوان هم سر روی زانو گذاشته بود. موهایش دورش ریخته بود. نمی‌دانست چه مدت گذشت. در فلزی با صدای قیژی باز شد. دو مرد با لباس چریکی که سر و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند، آمدند تو. یکی‌شان مسلح بود. در را بست و دم در ایستاد. لنا تو خودش جمع شد. رنگش پرید. دومی قد بلندتر و هیکل ورزیده‌ای داشت. جلو آمد. در کیف چرمی را که همراهش بود، باز کرد. با زبان عبری به مرد زخمی‌ گفت:« من پرستارم. اسمم عبداللهه. بذار زخمتو ببینم. اسمت چیه؟» مرد دستش را کمی تکان داد. ابروهایش تو هم فرو رفت. گوشه‌های لبش به پایین کشیده شد. با ناله گفت:« پرستار؟... برو بگو دکتر بیاد.... اصلا باید صلیب سرخ منو ببینه.... کار تو نیست.» مرد فلسطینی سرنگی را از تو کیف در آورد. آمپولی را شکست و آن‌را پر کرد:« متاسفانه الان دسترسی به پزشک نداریم. من تجربه‌ی درمان زخمی‌های زیادیو دارم. » قیچی را برداشت. آستین لباس مرد را قیچی کرد. رو کرد به آن‌ها:« اگر دل دیدن این صحنه‌ها رو ندارید، روتونو برگردونید. مجبورم ایشونو همین‌جا درمان کنم.» پارچه سبزی را باز کرد. قیچی، انبر و چندتا وسیله‌ی پزشکی تویش بود. دستکش جراحی پوشید. لنا به خودش جرات داد. رو کرد به مرد:« من پرستارم. کمک نمی‌خواهید؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀