و تا ابد بخشی از هر گناه که بر روی زمین اتفاق میافتد؛ دامن اولی و دومی را خواهد گرفت که امام زمانشان را خانهنشین کردند...
و ما هم، کودکانی هستیم با بغضی هزار و چهارصد ساله در گلو، منتظر تا مولا بیاید و نان و نور بیاورد برای روشن کردن ظلمات وجودمان.
#قدر_اول
فرق مولاست که شکافته میشود تا بیاموزد که فرق بین حق و باطل، به اندازه شناخت قدر مولاست.
#قدر_دوم
ما کودکانی هستیم بیکس، بیش از هزار سال است چشممان مانده به در، تا مولا بیاید.
#قدر_سوم
مولاست که مقدر میکند تقدیر ایتام آل محمد را
مولا جان! روحم به فدایت
با دستهای خالی، قلبهای ترک خورده و خونچکان و دیدگان منتظر، چشم به دستان کریم شما دوختهایم. میشود که به جای نان، برایمان نور بیاوری تا ظلمت هزاران ساله زمین را بشکافد، آنگاه ذره ذرهی زمین با نور تو، آینه آینه خواهد شد. تاریکی، ترک میخورد و نور تراوش میکند تو قالب زمان. و اشرقت الارض بنور ربه...
و وعدهی خداست که تحقق پیدا خواهد کرد.
کودکان یتیم کوفه بیشتر از نان، منتظر دستهای نوازشگر پدر بودند.
#شهادتمولاامیرالمومنینتسلیت
ما یتیمان آل محمدیم.
میشود دست نوازش بر سرمان بکشی؟
#شهادت_مولا_امیرالمومنین_تسلیت
ذوالفقار بر زمین افتاد....
بیش از هزار سال است که منتظر است تا منتقم آنرا بردارد.
#شهادت_مولا_امیرالمومنین_تسلیت
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوهشت
از پشت سر، مرد فلسطینی چفیه پوش آمد کنارش. پایه آرپیجی را گذاشت روی زمین. خم شد طرفش. آنقدر که خطهای سیاه چفیهاش دیده میشد:« خانم لنا!»
صدای عماد بود. زانو زد کنارش. دست آزادش را گرفت و با یک حرکت او را انداخت روی کول. ماهیچه های لنا کش آمد. درد غیر قابل تحملی پیچید تو تنش. خون از محل جراحت ریخت روی لباس عماد. لنا داد زد:« آآآی.»
عماد راکتانداز را با دست دیگر برداشت. نفس نفس میزد:« تحمل... کنید... الان ...میبرمتان... درمانگاه.»
عماد میدوید. با کمر خم. زیکزاگی. تیرها، سوتزنان، از دو طرف لنا میگذشتند. به زمین میخوردند. باران تیر میبارید. بوی خاک میآمد. آهن سوخته. بوی خون. لنا وسط یک فیلم سهبعدی واقعی ترسناک بود. هر لحظه منتظر بود یکی از آن گلولهها بخورد تو تنش و خون بپاشد تو آسمان. حتی دعا هم نمیخواند. دست و پایش یخ کرده بود. دهانش خشک شده بود. حس کرد تنش دارد سنگین میشود. روی دوش عماد به سمت ورودی تونل میرفت. نمیتوانست سر را روی تن نگه دارد. آسمان آبی روبرو، کمکم محو شد. لحظهی آخر حس کرد از یک بلندی پرت شد پایین.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهونه
به زحمت پلکها را باز کرد. هالهی غبار بین او و سقف را پر کرده بود. نور چراغها، کمرنگ دیده میشد. زبانش مثل یک تکه سفال خشک بود. سر را چرخاند. قطرات سرم، آرام میچکیدند تو شلنگی که به دستش وصل بود. تشنه بود. تمام وجودش آب میخواست. زبان تو دهانش نمیچرخید. سر را تکان داد. انگار صاعقه خورد به پهلویش. درد، از آنجا شروع شد. با سرعت نور، رسید به مغز.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصت
صورتش از درد مچاله شد. اشک تو حدقه چشمهایش موج میزد. نور چراغها کمحالتر شد. دست آزادش را برد سمت پهلو. شانه اش تیر کشید. بلوز را بالا زد. دست کشید روی پوست. با انگشت، اول لیزی چسب را حس کرد، بعد هم بافت نرم گاز استریل. نیمی از پهلویش پانسمان شده بود. چه بر سرش آمده بود؟ توان فکر کردن نداشت. چشمها را بست.
اینجا کجا بود؟ درکی از زمان و مکان نداشت. چشم که باز کرد چیزی از سرم نمانده بود. صدای باز شدن در آهنی آمد. بعد هم صدای خوردن عصا به زمین سیمانی و قدمهای کسی که میآمد پیشش. چند لحظه بعد مردی ایستاده بود بالای سرش. چشم ریز کرد. دقیق نگاه کرد. عبدالله بود. چفیه نداشت:« خوب خانم لنا. خوشحالم که بهوش آمدید.»
عبدالله... جراحی... چفیه... شناسایی... بالشت... اعدام... تونل... فرار... تیراندازی... خون... عماد...
چشمهایش گرد شد. رنگ از صورتش پرید. اینجا خود جهنم بود. مرگ و زندگیاش افتاده بود دست کسی که چند روز پیش میخواست او را خفه کند. لرز افتاد به تنش. دندانهایش بهم میخورد. عبدالله عصایش را گذاشت کنار دیوار. کمی به دیوار تکیه داد. با یک دست سرم را عوض کرد. سخت بود. سرعت جریان آن را تنظیم کرد:« سردته؟»
لنا سر را به دو طرف تکان داد. عبدالله با همان دست، کاف فشارخون را بست دور بازوی لنا. نبضش را گرفت. برداشت. شروع کرد به گرفتن فشار:« سه روزه بیهوشی. دیگه داشتم ناامید میشدم.»
لنا زیر لب گفت:« میخوای با من چکار کنی ؟»
لبهایش خشک بود و ترک خورده. صدا ازش به زحمت بیرون میآمد. آنقدر آهسته گفت، که خودش هم به سختی شنید.
عبدالله کاف را باز کرد:« فشارت از اونی که فکر میکردم، بهتره.»
لنا بهش نگاه کرد. وقت راه رفتن لنگ میزد. از دست چپش کار نمیکشید. با دست راست، در قوطی استیل روی میز کنار را باز کرد. گذاشت کنار. تکهای پنبه از آن کشید. تارهای پنبه کش آمدند. انگار دوست نداشتند جدا شوند. آن را گوله کرد. گذاشت رو میز. از بطری کمی آب ریخت رویش. برداشت. کشید به لبهای بیرنگ لنا:« مطمئنم تشنهای. فعلا آب برات ضرر داره.»
پنبه را فشار داد تو دهان لنا. چند قطره چکید رو زبانش. مثل رگبار که ببارد تو صحرای آفریقا بعد از یک دوره خشکسالی، قطرات آب فورا محو شد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هدایت شده از مجله قلمــداران
44.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلک القضیة ...
روایت امیر عید از نفاق و جنایت صهیونیستها و همدستان آنها...