eitaa logo
روزنوشت⛈
104 دنبال‌کننده
103 عکس
86 ویدیو
16 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 این چند روز هربار مشکلی برای لنا پیش می‌آمد با خودش فکر می‌کرد از این بدتر نمی‌شود؛ ولی شد. باورش نمی‌شد بتوان این حجم از مصیبت را تاب‌ آورد؛ اما انگار پوست کلفت‌تر از این حرفها بود. پرسید:« یعنی مثل این فیلما که کارگرای معدن مدفون می‌شن زیر زمین. وای! الان دیگه به آب و هوا و غذا دسترسی نداریم؟» مرد بلند شد:« از لحاظ فنی بعید می‌دونم ورودی‌های هوا خراب شده باشند.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 اسید معده زد تو گلوی لنا. ته حلقش سوخت. بزاق دهان را به زحمت قورت داد:« یعنی آب و غذا نداریم. درسته ؟» جوابی نشنید. مرد رو کرد به عبدالله:« پاشو برادر! باید کاری کنیم. من می‌رم ببینم چیز بدرد بخوری پیدا می‌شه.» خش صدایش رو اعصاب بود. عبدالله دست گرفت به دیوار. روی یک پا بلند شد.عصا را برداشت. رفت سمت در. انگار آوار هزاران تونل ریخته بود روی دوشش. درد تو شکم لنا پیچید. نه از جای زخم‌، معده‌اش ناسازگار بود. با دست چنگ زد به شکمش. این درد دیگر مهم نبود. سعی کرد از جا بلند شود. دست را گذاشت رو پهلو. نیم خیز شد. از شدت درد همانجا ماند. اشک‌هایش شره کرد رو صورت. چکید رو بلوزش. محل نداد. پاها را از تخت آویزان کرد. انگار همه‌ی سلول‌های بدنش جیغ می‌کشیدند. پاها را رساند به زمین. دست دیگر را از لبه‌ی تخت گرفت. ایستاد. صاف نه. مثل پیرزن‌ها با کمر خم. دستش را رساند به دیوار. یک دست هم روی پهلو گذاشت. اولین قدم را برداشت. اشک‌هایش بی‌صدا می‌چکید. پای دوم را گذاشت رو زمین. درد غیر قابل تحملی از پهلو شروع می‌شد و می‌دوید تا مغزش. همه‌ی تنش شیون می‌کرد. قدم‌های بعدی همان‌قدر دردناک بود. به اندازه‌ی تمام عمرش طول کشید تا رسید به در. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 زیر نور کم راهرو و گرد و غباری که تو هوا بود، تو انتهای راهرو دو نفر مشغول کنار زدن خاک‌ها بودند. از این فاصله نمی‌شد تشخیص داد چه کسی هستند. لنا دست به دیواره تونل گرفته بود. با مشقت جلو می‌رفت. خودش هم نمی‌دانست چرا الان روی تخت درازکش نیست؟ انگار نیرویی ناشناخته او را هل می‌داد وسط معرکه. چندمتری که راه رفت، راحتتر می‌شد فهمید آن که با شدت خاکها را کنار می‌زند مرد غریبه است. عبدالله پایین آوار نشسته بود و بلوکه‌های شکسته را می‌چید کنار. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 به دیوار تکیه داد. کمی به آنها نگاه کرد. ضعف کرد. برگشت. انتهای تونل تو این سمت هم ریزش کرده بود. تازه معنی دفن شدن را فهمید. رمق از دست و پایش رفت. خواست همانجا بنشیند، درد نگذاشت. چشم‌هایش سیاهی رفت. همه‌چیز، مثل عکسی که کیفیتش بیاید پایین، تیره و تار شد. نباید می‌افتاد. کسی نبود که کمکش کند. پلک‌ها را به هم فشار داد. یهوه را صدا زد. آنقدر آرام که خودش هم نشنید. کم‌کم دور و بر روشن‌تر شد. با درد رفت سمت تخت. نشست رویش. ماهیچه‌‌های شکمش کشیده می‌شد. احساس کرد خون از زخمش زد بیرون. دراز کشید. جنین‌وار به هم پیچیده بود. به زحمت پاها را صاف کرد. بلوز کرم رنگش مرطوب بود. مثل یک گل سرخ وسط کویر. خونریزی ادامه پیدا نکرد. اگر قطع هم نمی‌شد، دیگر برایش مهم نبود‌. جان نداشت کاری کند. شاید به آخر خط رسیده بود. ملافه را رو سرش کشید. خسته از فکر کردن کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد. تشنگی بیدارش کرد. خواست بلند شود، درد نگذاشت. به دور و بر نگاه کرد، سرم نصفه آویزان بود. تو اتاق تنها بود. کم‌کم همه‌چیز یادش آمد. نمی‌دانست چقدر گذشته. چشم گرداند. بطری کوچک آب را رو میز دید. یک دست گذاشت روی پهلو و دست دیگر را ستون کرد. نیم خیز شد. باید با درد کنار می‌آمد. آدم‌ها گاهی مجبورند دردها را بگذارند تو یک صندوقچه، درش را ببندند و وانمود کنند نیست؛ هر چند درد مثل گاز سمی از درزهای صندوق بیرون می‌آید و جلوی نفس را می‌گیرد. به زحمت خودش را رساند به بطری. با یک دست نمی‌توانست درش را باز کند. نیم خیز تکیه کرد به تاج تخت. دست از پهلو برداشت. در بطری را پیچاند. در، خون‌آلود شد. بطری را گذاشت روی لب. چند جرعه نوشید. آب از زبان تا حلقش را تازه کرد. هنوز تشنه بود؛ اما جرأت نکرد زیاد آب بخورد. بطری را گذاشت و دراز کشید. روی سقف چهارتا لامپ هالوژن کوچک، روشن بود. زمان برایش نمی‌گذشت. به دیوار کنارش خیره شد. رنگ کرمی کم‌حالی داشت. یک گوشه، کنج دیوار، تار عنکبوت زیبایی دیده می‌شد. خوب که نگاه کرد عنکبوتی با هشت‌پای بزرگ را دید که آنجا دور یک جسم کوچک می چرخد. چشم ریز کرد. مورچه‌ای که با تار مومیایی شده بود هنوز جان داشت. دلش سوخت. چرخید. دست دراز کرد. خودکار را از روی میز برداشت. کشید رو تارها. عنکبوت با اولین ارتعاش، سریع از خانه‌اش آمد بیرون. دوید زیر تخت. مورچه را برداشت. با نوک خودکار تارها را جدا کرد. مورچه را گذاشت روی میله تخت. جان نداشت راه برود. صدای تق‌تق عصا آمد. عبدالله آمد تو. سر و لباسش خاکی بود. رفت نزدیک سرویس کنار دیوار. پیچ شیر را چرخاند. صدای آب نیامد. دست برد تو موهایش. آنها را تکاند:« آب قطع شده. نمی‌دونم تا کی می‌تونیم دووم بیاریم؟» آمد، نشست روی صندلی کنار تخت. عصا را کنار گذاشت. لایه‌ای از غبار روی سر و صورتش دیده می‌شد. دست‌هایش خراشیده بود و بعضی جاها، خونی که زده بود بیرون، گرد و غباری که روی دست بود را خیس کرده بود. لنا رو کرد به او:« از تونل چه خبر؟» :« خیلی کار داره تا آوار رو برداریم.» لب‌های عبدالله خشک و بی‌رنگ بود‌. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
تو این شرایط سخت، دعا کنیم برای سلامتی حضرت آیت الله خامنه ای، که لنگر ثبات این کشور هستند. دیشب وسط صلوات فرستادن‌ها برای نجات رئیس جمهور، به این فکر می‌کردم که خدا امام جامعه، این سید خراسانی را به سلامت دارد تا پرچم را به دست حضرت صاحب الامر برساند.
. اجر جهاد، شهادت است.😭 .
دلتنگی دیروقت است. از سر شب که خبر سانحه‌ی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بی‌خبری از شما. هربار که تلویزیون را روشن می‌کردم شما را می‌دیدم. پنج شنبه جمعه‌ها می‌رفتید سفر استانی. شهر به شهر. بقیه‌ی وقتها هم دنبال احیای کارخانه‌ها بودید. تندتند صلوات می‌فرستم. همزمان صفحه‌ی گوشی را باز می‌کنم. از این کانال خبری می‌روم آن یکی. به گروه فامیلی سر می‌زنم، به گروه همکاران. دنبال یک دلخوشی، یک دلگرمی، هیچ خبری نیست. ته دلم خالی شده. حس می‌کنم از بلندی پرت می‌شوم پایین. اشک همین‌طور بی‌هوا راه می‌افتد روی گونه‌ام. دوباره تسبیح را برمی‌دارم. صلوات می‌فرستم. آرام نمی‌شوم. گروه دوستان را باز می‌کنم. عزیزی نوشته بیایید دعای هفتم صحیفه سجادیه را بخوانیم. صوت را دانلود می‌کنم:« یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...» یاد دوران کرونا می‌افتم. یاد ماسک‌های روی صورت، کلاس‌های آنلاین، نرفتن به عروسی و روضه، دلتنگی برای فامیل. یاد دست‌های رو به بالای مردم. اشک‌هایی که روان می‌شد تا زیر چانه. إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ بعد از اخبار شبانگاهی، پرچم‌های سیاه تسلیت روی دیوار محله. هفتصد کشته در روز. اندازه‌ی سقوط دوتا هواپیما. یادم می‌آید که می‌گفتند به ما واکسن نمی‌دهند. آخر عضو FATF نیستیم. زبانم نمی‌چرخد به گفتن چندتا ف پشت‌سر هم. شاید هم من زبان دنیا را بلد نیستم. یاد صف‌های طولانی برای رفتن به کشورهای همسایه برای تزریق واکسن. لباس های فضایی کادر درمان، خستگی و شهادت یکی یکی مدافعان سلامت. تا تو انتخاب شدی سید.‌ هم واکسن داخلی به ثمر رسید و هم از خارج وارد شد. طی چند ماه، آمار کشته‌ها تک رقمی شد. دوباره حواس را جمع می‌کنم. دعا تمام شده. صلوات می‌فرستم. با بندبند انگشت، ادای شمردن را در می‌آورم. آخر کو حواس برای محاسبه.
یاد امروز صبح می‌افتم. محاسبه قیمت نسخه‌ی بیمارم در داروخانه. صورت آفتاب خورده و چروکش نشان می‌داد که دنیا خیلی به او سخت گرفته. گفتم:« پول دارویت بیشتر از یک میلیون تومان شده.» رنگ از صورتش پرید. سر پایین انداخت. دلم سوخت:« پدرجان برو بیمه سلامت، پنج دهک اول، مجانی بیمه می‌‌شَند.» چندساعت بعد که دارو را دادم دستش، فقط چهل هزار تومان کارت کشید. پیرمرد شاید اصلا یادش نبود برای تو دعا کند. نه الان وقت حساب و کتاب نیست. خدا خودش حسابدار خوبیست. جوان‌تر که بودم، وسط غصه‌ها، دعای سریع‌الاجابه، زود مشکلاتم را حل می‌کرد. مفاتیح را می‌آورم. دعا را پیدا می‌کنم. می‌خوانم.‌ فایده ندارد. چرا قلبم آرام نمی‌گیرد؟ نباید ناامید شوم. انشالله چیزی نیست. شاید وسط جنگل‌های مه‌آلود، کنار تخت سنگی که با خزه فرش شده، همه دور هم نشسته‌اید. طبیعی است که آنجا موبایل آنتن ندهد. لابد امیرعبدالهیان، رفته بالای قله دارد تلاش می‌کند تا بتواند تماس بگیرد. حتما دکل مخابرات آن نزدیکی نیست و الا زودتر پیدایتان می‌کردند. دعا می‌کنم سردتان نشود. نلرزید. چطور تو این هوای بارانی، دلتان را گرم می‌کنید سید؟
یادم می‌افتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق می‌رفت. آنهم چند ساعت. موهای کودکم خیس می‌شد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم می‌نشست. می‌رفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست می‌کردم فایده نداشت. طفلم بی‌رمق دراز می‌کشید روی زمین. به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشه‌ی انبار خاک می‌خورد. بلند می‌شوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار می‌زنم. بیرون باران نرم می‌کوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را می‌بینم که با شتاب رد می‌شود و گل و لای را می‌پاشد به دیوار. سیستان سیل آمده بود. قبای گِلی‌ات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظ‌ها:« شما برید من هواتونو دارم.» میان همه این دل‌نگرانی‌، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد. بازهم صلوات می‌فرستم. دهانم خشک شده. می‌آیم آشپزخانه. شیر آب را باز می‌کنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟ ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا. نوک انگشتانم گزگز می‌کند. بی‌خیال شمردن صلوات‌ها می‌شوم. دوباره می‌روم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمی‌آید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم. یادم می‌آید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست. آخر رسم شده بود که عده‌ای از خدا بی‌خبر، معجزه‌ی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمه‌ی شیطان‌پرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید. هنوز دلم می‌لرزد. قرآن را برمی‌دارم. تفال می‌زنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ. آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.» آرام می‌گیرم. حتما الان حالتان خوب است سید. «نارون»
سگ فرزند به فضای اورژانس نگاه کردم. چندتا تخت که با پرده از هم جدا شده بودند. بوی الکل و بتادین پیچیده بود تو هوا. گاهی صدای ناله‌ی بیماری بلند می‌شد. شیرین آن ‌طرف تخت نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی. امیرعلی آرام خوابیده بود روی تخت. چندتا سیم از دست و سینه‌اش وصل بود به دستگاه. سرم داشت تمام می‌شد. یک آن امیر نفس بلندی کشید. بوق ممتد دستگاه بلند شد. زدم تو صورتم: خدامرگم. شیرین بچم. شیرین دوید طرف ایستگاه پرستاری: خانم پرستار، کمک. بچه نفسش رفت. صدای میکروفون بلند شد: کد ۹۹ تخت سه. چندتا پرستار و دکتر آمدند دور تخت: خانم برید اون‌طرف. پرده را کشیدند. اشک سرازیر شد روی گونه ام: خاک بر سر شدم. جواب سعیدو چی بدم. شیرین دستم را گرفت تو دست‌: توکل کن به خدا. ذکر بگو. قفسه سینه‌ام فشرده شد. درد از کمر تیر کشید زیر شکم گرد و قلمبه‌ام. کودکم آن تو لگد می‌زد. عرق نشست تو تنم. سر چله‌ی زمستان، انگار ظهر تابستان بود. سر ظهر بود. آتش از آسمان می‌بارید. درد تیر کشید زیر شکمم. عرق از تیره‌ی پشت راه افتاد تا روی کمر. جارو را گذاشتم کنار. نشستم روی لبه‌ی حوض زیر سایه‌ی درخت. پاها را گذاشتم تو آب. تا مغز استخوانم خنک شد. آب موج برداشت. تصویر درخت انار روی حوض بالا و پایین می‌شد. دوتا ماهی قرمز شنا کردند یک گوشه. چندتا گنجشک با سروصدا از شاخه پریدند طرف آسمان. خم شدم. دست زدم به آب. دختر کوچولوم جاش تنگ شد. وول زد تو شکمم. دست کشیدم روی پوست: دوسه ماه دیگه صبر کن عسل. زود می‌گذره. هم تو راحت می‌شی هم من. گوشی را برداشتم. اینستاگرام را باز کردم. کارگردان محبوبم با یک خانمِ بیست سال جوانتر از خودش ازدواج کرده بود. عکس‌های مراسم‌شان را باز کردم. عروس خانم با لباس توری سفید نشسته بود روی صندلی چوبی. چندتا سگ بامزه دورش می‌چرخیدند. روی قلب ضربه زدم. نوشتم: خوش به حالت! مثل فرشته‌ها شدی. پایین‌تر رفتم. سالن زیبایی خاطره عکسی از طراحی روی ناخن گذاشته بود. لایک کردم. به دستم نگاه کردم. یک لاک با تم تابستانی روی ناخن‌هایم معرکه می‌شد. ببینم کی می‌تونم برم آرایشگاه؟ با انگشت صفحه را به پایین کشیدم. لایو بازیگر مشهور تلوزیون را دیدم. تو اتاق با تخت سفید و صورتی که چندتا توپ رنگارنگ هم روی بوفه بود، ایستاده بود. یک پِت با موهای بلند که وقتی روی تخت می‌پرید، چشم‌های تیله‌ایش تازه دیده می‌شد. خانم بازیگر پِت را بغل کرد. گفت: دوستان عزیزم! اتاق خواب پسر خوشگلمو ببینید. یک طراح فرانسوی اونو دیزاین کرده. سگ کوچولو را بوسید: مَکس تموم دنیای منه. آه کشیدم: چقدر خوشبختند. اینبار که سعید بیاد ازش می‌خوام گوشه حیاط یه اتاقک درست کنه. سقفشو نارنجی می‌کنیم. دیواراشو سفید. این حیاط یه سگ نگهبان لازم داره. صدای ضربه‌های پشت سر هم به در حیاط بلند شد. بعد هم گریه امیرعلی به گوش رسید. گوشی را گذاشتم لبه حوض. یک دست روی شکم گِردم گذاشتم. یک دست را ستون کردم. از آب بیرون آمدم. چادر گُل‌گلی را که روی شاخه درخت بود، به سر کشیدم. لخ‌لخ کنان رفتم طرف در. با هر قدم‌ چند قطره آب از دمپایی‌ها می‌پاشید بیرون. صدا بلند کردم: جاان! اومدم پسرم. در فلزی را باز کردم. شیرین خانم دست امیرعلی را گرفته بود. مهدی پشت سرشان می‌آمد. امیر زار می‌زد. رد اشک را روی صورت خاکی‌اش دیدم. خم شدم. دستش را گرفتم: چی شده عزیزم؟ امیرعلی دل می‌زد. مهدی، پسر شیرین به ته کوچه اشاره کرد: خاله اون سگ، امیرو گاز گرفت. زدم تو صورت: خدا مرگم. چطور؟ از سر تا پای امیر‌علی را نگاه کردم. پاچه شلوارش پاره شده بود. به زحمت نشستم. پاچه‌ی خاکی را بالا دادم. رد دندان‌‌های سگ مثل چهارتا نقطه مشکی با کناره سرخ روی پوست امیر دیده می‌شد. خون تا قوزک پا ریخته بود. قلبم تیر کشید. آتش گرفتم. انگار جگر من بود که پاره شده بود. اشک دوید تو چشم‌هایم. امیر را بغل کردم. صورتش را بوسیدم: فدات بشم عزیزم. خیلی درد می‌کنه؟ امیرعلی سرش را بالا و پایین کرد. هر از چندگاهی هنوز دل می‌زد. رفتم آن‌ور کوچه. دختر جوانی سگ سیاه درشتی را بغل کرده بود. موهای بلوند و صاف دختر ریخته بود روی پوزه سگ. بهش توپیدم: خانم چرا سگتو نگه نمی‌داری؟ ببین چطور بچمو زخمی کرده. دوباره صدای گریه امیرعلی بلند شد. دخترک با صدای تودماغی، بلند گفت: برو ببینم. پسرت دختر نازنینم‌و اذیت کرده. مگی فقط از خودش دفاع می‌کنه. سگ را نوازش کرد: ببین چطور قلبش می‌زنه. طفلکی ترسیده. شیرین خانم آمد جلو: یعنی چی؟ طلبکاری؟ پسر مردمو زخمی کردین، دو قورت و نیمتون هم باقیه.
دختر سر سگ را بوسید. دستش را گرفت جلوی پوزه‌اش. همانطور که سگ زبانش را می‌کشید روی کف دست، آب غلیظ دهان از کنار دندان‌های نیش، شره می‌کرد پایین. چندشم شد. دخترک دست خیس را کشید روی گوش حیوان. سگ با زبان بیرون، نفس‌نفس می‌زد: شماها فرهنگ انیمال لاو ندارید. نمی‌دونید محبت به یه حیوون چه لذتی داره. چادرم را که سر می‌خورد بالا کشیدم: یعنی چی؟ اصلا چرا سگت قلاده نداره؟ دخترک دست کشید به کمر حیوان: مگی عزیزم تربیت شده است. نیاز به قلاده نداره. اشاره به شکمم کرد: ما مثل شما نیستیم هی بچه پس بندازیم، ول کنیم تو خیابون. خودم مثل گل مواظبشم. شیرین دستم را گرفت. کشید طرف خانه: بیا بریم خواهر، با این دهن به دهن نکن. دستش را ول کردم: بذار حالیش کنم یه من ماست چقدر کره داره. بچم یتیم که نیست. شیرین اشاره کرد به شکمم: ول کن خواهر. حرص نخور برات خوب نیست. در حیاط را هل داد: نور به قبر مادرم بباره. می‌گفت: از سه چیز باید حذر کرد؛ دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه. آمدیم تو حیاط: برم لباس بپوشم بچه رو ببریم دکتر. شیرین اشاره کرد به امیر: بچه که ساکت شده. دکتر نمی‌خواد. خودم ضد عفونی‌ش می‌کنم. آمدیم روی بهار خواب. هن هن کنان قالیچه قرمز را آوردم. شیرین قالیچه را از دستم گرفت: خدا مرگم. بده به من. به خودت فشار نیار. قالیچه را روی ایوان پهن کرد. پشتی ترکمنی را گذاشتم زیر پنجره. به زحمت کمر راست کردم: بفرما شیرین جان. تا سماور جوش بیاد، من برم الکل بیارم. امیرعلی نشست روی فرش کنار مهدی. شیرین تکیه داد به پشتی: تو دلشو نداری. پنبه و بتادینو بده به من. یه مسکنم بیار. با جعبه کمک‌های اولیه برگشتم: حیف که سعیدآقا نیست؛ و الا می‌دونست با این دختره‌ی از خود راضی چه کار کنه. سگه اندازه گرگه. آوردتش تو خیابون. صدایم را تودماغی کردم: شما فرهنگ انیمال لاو ندارید. شیرین گره روسری‌اش را شل کرد: لیاقت برخورد نداره سلیطه خانم. ولش کن. آقایی با لباس خدمات بیمارستان میز چرخداری را هل داد سمت تخت امیر علی. پرده را بالا زد. پرستارها و خانم دکتر دور تخت ایستاده بودند. دکتر گفت: الکتروشوک. مرد خدماتی پرده را انداخت پایین. پرده‌ی خانه را انداختم. آمدم تو حیاط. آفتاب اول زمستان، خودش را هم گرم نمی‌کرد. جارو را کشیدم روی سنگ‌فرش. ذرات غبار بلند شدند توی هوا. روسری را بستم جلوی بینی. دست به کمر گرفتم. آفتابه را از شیر کنار حوض پر کردم. پاشیدم روی زمین. بوی نم خاک بلند شد. خاک‌ها را هل دادم سمت باغچه. جارو را چندبار زدم به درخت. گلی که به سیخ‌هایش چسبیده بود ریخت رو زمین. صدای تقه به در آمد: همسایه هستی؟ جارو را تکیه دادم به دیوار: در بازه بفرما. در با صدای قریچی باز شد. شیرین با یک کاسه بزرگ آش آمد تو: این لولاهاش باید روغن‌کاری بشه. روسری را از صورت باز کردم. گره زدم پشت سر. جلو رفتم: این دفعه سعید آقا از عسلویه بیاد، چند روز بیشتر می‌مونه. آخه قراره برا زایمانم مرخصی بگیره. می‌گم در رو درست کنه. کاسه را از دستش گرفتم. بوی سیر و پیاز داغ را نفس کشیدم. حظ کردم: دستت درد نکنه. امروز هوس آش کرده بودم‌. خدا حاجت شکم‌و زود می‌ده. بفرما بالا. شیرین چادر را از سر انداخت روی شانه: چندروزه امیر علی نمیاد بیرون. از خودتم خبر نداشتم. خوبید؟ سماور را روشن کردم: امیر علی تب داشت. منم که دست تنها. تازه امروز یه کم بهتر شده. شیرین لم داد رو تخت کنار حوض: آنفولانزای جدیده. بچه خواهرشوهر منم گرفته. شایدم رو دلش سنگینی کرده. ترنجین دادی بهش؟ سینی و استکان‌ها را آوردم: آره. جوشونده هم دادم. فایده نداشت. چای خشک را ریختم تو قوری: نه به وقت تب که هلاک آب بود، نه به الان که اصلا جرات نمی‌کنم یه لیوان آب بهش بدم. چشم‌های شیرین گرد شد: جل الخالق. این بچه رو چشم زدند. بزار براش تخم مرغ بشکنم. الان کجاست؟ بشقاب بیسکویت را گذاشتم جلوی شیرین: خونه است. یک گوشه کز کرده. اصلا تو حیاط نمیاد. شیرین بیسکویت برداشت: بچه‌های این دور و زمانه خیلی زرنگند. مدام از آدم باج می‌گیرند. هوس اسباب‌بازی جدید نکرده؟ سماور جوش آمده بود. چای را دم کردم. بوی خوش چایی بلند شد: احتمال داره. چند وقتیه گیر داده ماشین کنترلی بخرم. شیرین پاشد رفت تو هال. دنبالش رفتم. پرده را از جلوی پنجره داد کنار: وااای. چقدر اینجا تاریکه. امیرعلی. خاله‌جان کجایی؟ به گوشه هال اشاره کردم: از صدای بلند اذیت می‌شه. امیر علی نالید: خاله پرده رو نکش. دوست ندارم. شیرین رفت طرفش: ماشالله حالت که خوبه. میای امروز با مهدی بریم بازار؟ براتون ماشین کنترلی بخرم.
امیر علی روی مبل دراز کشیده بود: نه دوست ندارم بیام بیرون. خودتون برام بخرید. شیرین رو کرد به من: به نظرم حالش عادی نیست. ببریمش درمانگاه. رفتم تو اتاق. با لباس‌های امیر علی برگشتم: بیا مامان. لباساتو عوض کن. بریم بیرون. امیر علی تو خودش جمع شد: نمیام. رو کردم به شیرین: ولش کن. صبر می‌کنم، پس فردا سعید آقا میاد. باهم می‌ریم. شیرین لامپ را روشن کرد. امیرعلی دست‌ها را گذاشت روی چشم: خاموش کن چراغو. شیرین کلید را زد. رفت بیرون. صدایم کرد: من می‌رم هاشم آقا را صدا کنم. ببریمش دکتر. هاشم آقا امیرعلی را خواباند روی تخت. نشستم روی صندلی روبروی دکتر. بوی الکل دلم را بهم پیچاند. دکتر روی برگه جلویش چیزی نوشت: گفتید از آب بدش میاد؟ شالم را کشیدم روی شکم: بله خانم دکتر. انگار می‌ترسه از آب. دکتر برگشت سمت تخت معاینه. تب‌سنج را تکاند توی هوا. گذاشت زیر بغل امیرعلی. کمی‌صبر کرد. چشمها را ریز کرد. به تب‌سنج نگاه کرد: از نور هم می‌ترسه. کمی‌ فکر کردم: ترس!....! آره. آره. می‌ترسه. دکتر نشست پشت میز: احیانا چند وقت پیش سگی، جانوری گازش نگرفته؟ شیرین به جایم جواب داد: چرا سگ کوفتی همسایه جدیدمان، چندماه پیش پاشو زخمی کرده بود. دکتر برگه را کند: اونوقت شما چکار کردید؟ شیرین گفت: من با بتادین زخمشو ضدعفونی کردم. چطور؟ دکتر برگه را گرفت طرفمان: متاسفانه بچه هاری گرفته. الان هم خیلی دیر آوردید. مغزش درگیر شده. ما امکانات کافی نداریم. این برگه معرفیه. فورا ببریدش بیمارستان. هول کردم: اما خانم دکتر، شوهرم نیست. منم با این وضع سنگین. نمی‌شه ... شیرین پرید توی حرفم: کدوم بیمارستان خانم دکتر؟ به فضای اورژانس نگاه کردم. قفسه سینه ام فشرده شد. درد از کمرم تیر کشید زیر شکم. آرام و قرار نداشتم. کمی‌ پرده را کنار زدم. سرک کشیدم تو. دکتر در حال ماساژ قلبی پسرم بود. ناله‌ام بلند شد. پرستار توپید بهم: برو کنار خانم. التماس کردم: تورو خدا. پسرم.. پرستار پرده را کشید. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین: خداااا! شیرین آمد طرفم: گوشیمو نیاوردم. موبایلتو بده زنگ بزنم سعید‌آقا. اشاره کردم به کیف. موبایل را برداشت. گرفت طرفم: رمزشو بزن. اشک جلوی دیدم را گرفته بود. چندبار الگو را اشتباه کشیدم. با شال چشمم را خشک کردم. صفحه را باز کردم. یک نوتیفیکیشن از اینستاگرام آمد: مراسم تولد مکس در هتل شبدیز. « نارون»
هدایت شده از پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
این روزها دچارم به کلمه. تو انگار کن ماهی به دریا! شب که می‌خوابم، غزه و دود و آتش دم می‌گیرند، صبح که بیدار می‌شوم مه و جنگل و پرواز اردیبهشت! وسط روز هم پاتک می‌زنم به دختر موقرمز آمریکایی که زیر شکنجه‌ی پلیس، فلسطین از زبانش نمی‌افتد. این روزها که بیشتر از همیشه دچارم به کلمه، از همیشه ساکت ترم! ساکت تر و آشوب‌تر و بی‌تاب‌تر ... و امروز، درست وسط همین بلبشو، اسیر نامه‌ای می‌شوم که پیش‌تر، دلبسته‌ی نویسنده‌اش بودم! نویسنده، نامه را خطاب به دانشجوهای ایالات متحده نوشته. هیچ‌وقت نخواسته بودم جای آن‌ها باشم به‌جز همین ثانیه‌ای که دارم نورِ این نامه را کلمه به کلمه می‌بلعم. دارم فکر می‌کنم، اگر من جای آن دختر موقرمز بودم، حتما از این‌که تاثیرگزارترین رهبر جهان، از دورترین سکوی جهان، مهر تایید به نقطه‌ی ایستادنم زده، غرق شور می‌شدم و هرچه آشوب بود از دلم پر می‌دادم. اگر من جای او بودم، زیر شکنجه عاشق‌تر می‌شدم و...حتما دچارتر به کلمه! @pichakeghalam
مهاجر هاجر نشست بالای سر خلیل. با گوشه ی روسری خاک و خون را از گونه ی او پاک کرد. خلیلی که همیشه پر بود از زندگی، حالا آرام خوابیده بود. دست کشید به صورت مهتابی رنگش. هاجر خواست گریه کند. نتوانست. بغض مثل گوله سیم خاردار ماند تو گلویش. سیم خاردارهایی که یک عمر، اردوگاه آن‌ها را از بقیه‌ی فلسطین جدا کرده بود. هاجر داشت جان می‌داد. جانش دیگر نفس نمی‌کشید. ریحانا، خواهر خلیل، سر مادر را گذاشت روی دامن، بر سر و صورتش کوفت و مویه کرد. مادرش اما، از حال رفته بود. یقه‌اش پاره بود تا روی سینه. رد چنگی، خون‌آلود، دوطرف صورت از کنار چشم تا زیر لب دیده می‌شد. هاجر خیره شد به مژه‌های بلند خلیل. رنگش پریده بود. خون از سینه‌ نفوذ کرد به بافت سفید پیراهن. مثل شقایق سرخی در برف. با هم رفته بودند شهر الخلیل، ماه عسل. بعد از زیارت مرقد حضرت ابراهیم نبی‌الله، خلیل رفت آب‌میوه بخرد. هوا گرم و شرجی بود. چند دقیقه بعد برگشت درحالی یک دست را پشت کمر پنهان کرده بود. نزدیک هاجر که رسید نیم‌خیز نشست. یک زانو را گذاشت روی زمین. زانوی دیگر را عمود بر آن. با دو دست شاخه گل قرمز را گرفت طرفش:« تقدیم با عشق به بهترین همسر دنیا.» چشم‌های هاجر برق زد. دست گذاشت جلوی دهان. جیغ خفه‌ای کشید. گوشه‌ی چشم‌هایش چین خورد. لب‌هایش به بالا کش آمد. گل را از دست خلیل گرفت. بو کرد. ذوقش کور شد:« اِ... خلیل! اینکه مصنوعیه.» خلیل بلند شد. گرد و خاک شلوار را تکاند. به آن‌طرف خیابان اشاره کرد:« آب میوه‌فروشی بسته بود. اون مغازه گلفروشی رو می‌بینی؟ اینقدر این رز قشنگ بود که اولش نفهمیدم طبیعی نیست. عوضش از عطر خودم بهش می‌زنم، هر وقت بو‌ کنی یادم بیفتی.» هاجر دست کشید به گل‌برگ‌های مخملی سرخ. لبخند زد:« زنده باشی عزیزم! چه یادگاری قشنگی! خوبیش اینه که تا ابد تازه‌ست. مثل عشقمون.» خلیل دست هاجر را گرفت. بوسید:« این اولشه قلبم. من عاشق بچه‌م. اگر مادر بشی قول می‌دهم هزار هزارتا، گل به پات بریزم.» صبح تو اردوگاه النصیرات، خبر پیچید که ماشین‌های کمک رسانی سازمان ملل از بندر تازه‌ساخت غزه می‌آیند. خلیل با بقیه رفت تا بسته‌‌ی غذایی، سهم او و خانواده شود. وقتی آوارگان دور کامیون‌ها با آرم یونیسف، جمع شدند، سربازان اسرائیلی از آن تو آمدند بیرون و جمعیت را به رگبار بستند. پشت سرشان، توپخانه و هواپیما شروع کردند بمباران جمعیت. مردم مثل دانه‌های باران می‌ریختند رو زمین. جهنم بود. دود و آتش و غبار به آسمان می‌رفت. صدای هولناک انفجار از همه طرف می‌آمد. بوی خون و باروت و خاک، تو هوا پیچیده بود. هاجر چندبار پلک زد. خیره شد به خونی که ریخته بود کنار جسد خلیل. زبانش بند آمد. اختاپوس سیاه بی‌کسی، بازوهای چسبناکش را پیچید بیخ گلویش. نمی‌گذاشت نفس بکشد. دوست داشت همانجا بمیرد. ریحانا هنوز شیون می‌کرد. به زحمت بلند شد. رفت تو چادر. شاخه‌ی گل را برداشت. عمیق بو‌کشید. آورد گذاشت روی سینه‌ی خلیل. بغضش شکست. صدا به گریه بلند کرد:« داری پدر می‌شی خلیل.» https://eitaa.com/rooznevest
از کودکی عاشق ریاضی بودم. با اعداد زندگی می‌کردم. وقتی سرخوش، لی‌لی‌کنان می‌رفتم دبستان، درخت‌های چنار کنار خیابان را می‌شمردم. با خود حساب می‌کردم که اگر روی دیوار هر همسایه، دوتا یاکریم خانه داشته باشند، و هربار سه جوجه بزرگ کنند، آخر زمستان چندتا یا کریم در محله‌مان، آواز می‌خوانند. موزاییک‌ها را تا مدرسه می‌شمردم و محاسبه می‌کردم که اگر یکی درمیان از رویشان بپرم، با چند پرش می‌رسم دبستان. بزرگتر که شدم تا دیروقت می‌نشستم پای حل معادلات ریاضی. بعدها عاشق جدول سودوکو شدم. من عاشق اعداد بودم. اما اکنون... در آستانه‌ی پنجاه سالگی، مانده‌ام متحیر میان دوست داشتن ریاضیات و تنفر از اعداد. از صبح، عدد ۲۷۴ مدام در ذهنم تکرار می‌شود. با هربار تکرار قسمتی از قلبم ترک می‌خورد. صدای شکستن پاره‌های دل، مغز را خراش می‌دهد. اگر در هر ثانیه یک عدد را بشمارم، تا ۲۷۴ ، بیش از چهار دقیقه طول می‌کشد. ۲۷۴ نفر ۲۷۴تا عشق ۲۷۴تا آرزوی زیستن ۲۷۴ تا امید پدر و مادر ۲۷۴ انسان که برخی کودک بودند. پر از هیاهو، شادی، مهر ۲۷۴ انسان ۲۷۴ انسان ۲۷۴ انسان خبرگذاری الجزیره تعدادشهدای قتل عام اردوگاه نصیرات درمرکز باریکه غزه تا کنون به ۲۷۴ نفر و شمار مجروحان نیز به ۶۹۸ نفر رسیده است.  اگر بخواهم تا ۳۵هزار بشمارم چند ساعت زمان می‌برد؟ https://eitaa.com/rooznevest
غذایی برای تمام فصول با سعید برای خوردن صبحانه آمدیم سالن غذاخوری. دو تا خانم با چشم‌های ریز، قد کوتاه و لباس فرم خاکستری، با زبان انگلیسی به مهمان‌ها خوش‌آمد می‌گفتند. بوی غذا پیچیده بود تو هوا. چشم چرخاندم. چندنفر جهانگرد با قیافه‌های اروپایی ایستاده بودند تو صف قهوه. میز دونفره‌ای را انتخاب کردیم، روبروی آب‌نمای زیبای رستوران. صدای شُرشُر می‌آمد. ذرات غبار آب، هوا را تازه می‌کردند. گل‌های میخک تازه را توی گلدان روی‌ میز گذاشته بودند. صندلی‌ طلایی را کشیدم و نشستم. سعید با دو فنجان برگشت:« خدمت خانم خوشگل خودم. بیا تا قهوه خنک می‌شه، صبحونه بیاریم.» روی میز دراز وسط سالن چندتا ظرف استیل بود که با شمع، گرم می‌شد. خانم زردپوستی جلوتر از ما در قابلمه را برداشت. بخار زد بیرون. خم شد ملاقه را برداشت. موهای لخت کوتاهش ریخت جلوی چشم‌های پُف‌دار؛ که معلوم نبود بازند یا بسته. توی پیاله مایعی زردرنگ ریخت. با چوب استیک از تو ظرف کنار، رشته‌ ریخت تو ظرف. بعد با قاشق پودر خاکی رنگی را اضافه کرد. همانطور که به او خیره بودم، سعید دستم را کشید:« بریم عزیزم!» سعی کردم به زن اشاره نکنم. دماغم را چین دادم:« غذاش خیلی چندش بود.» سعید رفت طرف یکی از قابلمه‌ها:« غذاهای چینی معمولا خوشمزه نیست. خدا کنه چیز بدرد بخوری پیدا کنیم.» رفتم کنارش. سعید در قابلمه را برداشت. بخار بدبویی زد بیرون. مایع لجن مانند رقیقی توی قابلمه می‌جوشید. چندتا تکه سفید هم با هر قُل بالا و پایین می‌رفت. دست گرفتم جلوی دهان:« اَه...» در ظرف بعدی را بازکردم. آب سیاه جوشان با بوی مزخرف. بعدی زردآبه‌ی داغ تهوع آور که وقتی با ملاقه هم می‌زدی رشته‌های دراز می‌آمد بالا. سعی کردم اسم غذاها را بخوانم؛ اما از خط خرچنگی چینی، چیزی سردر نیاوردم. رو کردم به سعید:« اینا که همش حال به هم زنه. بریم سمت بوفه‌ی غذای خشک.» روی میز کنار دیوار چندتا ظرف با درپوش گذاشته بودند. سعید درب اولی را برداشت. پنج شش تا خرچنگ کوچک سرخ‌شده دیده می‌شد. عقب عقب رفتم. توی ظرف دومی یک ردیف عقرب تو سیخ چوبی، تنوری شده بود. نزدیک بود بالا بیاورم. دست گذاشتم جلوی دهان و برگشتم سر میز. قهوه قابل خوردن بود. سرکشیدم. تلخی آن ته گلو را سوزاند. فنجان نصفه را گذاشتم روی میز و دنبال شکر گشتم. سعید نشست روبرویم:« برگردیم ایران بچه‌ها رو خفت می‌کنم که همچین سفر مزخرفی را به عنوان کادوی عروسی دادند. کاش چندتا کنسرو آورده بودیم.» پاکت کاغذی کوچک شکر را باز کردم. ریختم تو قهوه:« حالا چی بخوریم؟» سعید مکث کرد. دست کشید به چانه:« تو تمام فرهنگ‌ها، تخم مرغ به عنوان غذا مصرف می‌شه. ببینم کدوم یکی از این گارسُنا زبون آدمیزاد حالیشون می‌شه، بگم برامون نیمرو بپزه.» شکر را ریختم تو قهوه و فنجان را هل دادم طرفش:« فکرشو بکن اومدیم ماه عسل سفر خارج. اونوقت مثل دوران دانشجویی باید نیمرو بخوریم.» سعید قهوه را برد سمت دهان:« این که یخه...» فنجان را گذاشت کنار:« عوضش پر از پروتئینه. ناشکری نکن. دعا کن حداقل اینو داشته باشند.» قهوه را مزه مزه کردم:« خیلی هم عالی. تازه کلی غذا با تخم مرغ درست می‌شه. با این فرمون پیش بریم، صبحانه نیمرو. ناهار املت، عصرانه عسلی. شام خاگینه. معرکه‌ست. صدرحمت به خوابگاه.» سعید رفت ته سالن. با چشم دنبالش کردم. زنی با موهای بلند سیاه که روی بلوز سفیدش رها بود، با چوب استیک رشته‌هایی را به طرف دهان می‌برد. مرد روبرویش پیاله را گذاشت روی لب و با صدا سر کشید. نحوه‌ی خوردنشان هم عجیب بود. بعد از چند دقیقه سعید با ظرف خاگینه برگشت:« بیا! اینم غذایی برای تمام فصول. آچار فرانسه‌ی آشپزها. یه بشقاب گرفتم، اگر خوب بود بازم سفارش می‌دیم.» با نان‌های گرد خمیر لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهان. خوب جویدم:« اگه از نون صرف‌نظر کنیم، قابل خوردنه. تو بخور. من یه بشقاب دیگه بگیرم.» رفتم عقب سالن. مرد آشپز که کلاه و پیش‌بند سفید به تن داشت؛ پشت گاز ایستاده بود. با ملاقه، تخم مرغ هم‌زده را ریخت تو ماهیتابه‌ی داغ. آتش شعله کشید به بالا. دلم از گرسنگی مالش رفت. به انگلیسی از او خواستم نیمرو برایم بپزد. همان‌طور که ماهیتابه را بالا و پایین می‌کرد تا خاگینه زیر و رو شود به افراد کنار میز اشاره کرد:« لطفا صبر کنید تا غذای این دو نفر را بدهم.»
خاگینه را خالی کرد تو بشقاب مرد جلویی که ازقد بلند و صورت بور و کک و مکی‌اش به نظر می‌رسید اروپایی یا آمریکایی است. بعد سوسیس‌ها را از کنار برداشت، خرد کرد و ریخت تو ماهیتابه. یک ملاقه از مایع تخم مرغ هم رویش. چشم‌هایم گرد شد. پرسیدم:« اونا سوسیس چیه؟» همانطور که غذا را هم می‌زد گفت:« سوسیس گوشت خوک. خیلی خوشمزه‌ست. براتون بپزم؟» اَه.... گوشت خوک.... هم حرام بود و هم نجس. دوست داشتم همان یک لقمه خاگینه را که خورده بودم بالا بیاورم:« از بقیه غذاهاتون معلومه چقدر خوشمزه‌ست! » آشپز مکث کرد:« یعنی چی؟» دست گذاشتم رو دهانم:« هیچی! خیلی چِندشه. تو همین ظرف، برامون نیمرو پختید؟» آشپز غذا را خالی کرد تو بشقاب:« آره. مشکلی هست؟»
لبخند فرشته اول بهار بود. دانه‌ای بودم زرد و کوچک. دهقان من و دوستانم را از توی کیسه درآورد. پرت کرد روی خاک. سرم خورد به سنگ. درد گرفت. نالیدم. فرشته‌ای از آنجا می‌گذشت. ایستاد. نوازشم کرد:« شکیبا باش دانه‌ی گندم. این تازه شروع سفر توست.» صدایش نرم بود و لطیف. بال زد تا آسمان. آوازش را می‌شنیدم:« بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.» قلبم آرام گرفت. خواستم بخوابم. مشتی خاک ریخته شد رویم. چشم چشم را نمی‌دید. کمی بعد صدای چک‌چک آمد. همه‌جا تاریکتر شد. آب دورم چرخید. خیس شدم. ورم کردم. در پوست خود نمی‌گنجیدم. چند روز گذشت. تشنه شدم. ریشه زدم به دنبال آب. طاقت تاریکی را نداشتم؛ حیف که پابند خاک بودم. صدای فرشته را شنیدم:« تو برای ظلمت، خلق نشدی. اینجا نمان.» جوانه زدم به سمت نور. رفتم بالا. خاک را شکافتم. چه عظمتی داشت آن بالا. قد کشیدم. بالیدم. با پروانه‌ها عشقبازی کردم. در باد می‌رقصیدم. خوشه زدم. هفتاد دانه. صبح با صدای بلبل بیدار می‌شدم. شب با نوازش نسیم می‌خوابیدم. خورشید هر روز کمی از رنگ خود را می‌پاشید رویم. طلا شدم. سرخوش و رها. کشاورز آمد. داس به دست. گلویم را برید. نالیدم. زمزمه‌ی فرشته را شنیدم:« شکیبا باش دانه‌ی کوچک. برای بالندگی باید صبور بود.» کشاورز خوشه‌ها را ریخت روی هم. ضربه‌ می‌زد به سرم. درد داشت. فرشته گفت:« طلا، تراش که می‌خورد قیمت پیدا می‌کند.» پوست انداختم. زیباتر شدم. کشاورز ما را ریخت توی گونی. برد آسیاب. میان دو سنگ، شکستم. له شدم. زجر کشیدم. نالیدم. آواز فرشته را شنیدم:« باید شکست تا بزرگ شد.» آرام گرفتم. بردنمان نانوایی. آب ریختند رویم. داشتم خفه می‌شدم. غرق شدم. نانوا چانه‌ی خمیر را برداشت. حالت داد. انداخت روی سنگ‌های داغ. آتش گرفتم. سوختم. فرشته آرام گفت:« باید سوخت تا الماس شد.» نانوا مرا از تنور بیرون آورد. آویزان کرد. خنک شدم. داد دست مادری که چادر به دندان گرفته بود. زن تکه‌ای از مرا کند. گذاشت تو دست پسرک گریان:« بیا عزیزم! نون سنگک. تازه و داغ.» کودک خندید. فرشته لبخند زد. https://eitaa.com/rooznevest
پیشکش خیس عرق بودم. هنوز نفسم جا نیامده بود. چشم گرداندم تو اتاقک. نور از سوراخ سقف می‌تابید تو. یک دایره‌ی بزرگ روی زمین خاکی روشن بود. رگه‌های کاه تو دیوار گلی دیه می‌شد. پارچه‌ای که دور کمر بسته بود را باز کردم. انداختم روی زمین. ذرات غبار تو نور رقصیدند و بالا رفتند. از پایین پیراهن گرفتم و از سر بیرون کشیدم. مچاله کردم توی دست و گذاشتم روی گوشه‌ی ابرو. از درد چشم‌ها را جمع کردم. کمی بعد برداشتم. خون رفته بود تو بافت پارچه. با کنار دامن صورت را پاک کردم. رد خون و عرق گِلی افتاد رویش. پیراهن را انداختم کنار دیوار. کوزه را از روی سکوی سنگی کنار اتاق برداشتم‌. آب زیرش جمع شده بود تو بشقاب سفالی. گذاشتم به دهان و جرعه جرعه نوشیدم. قلبم خنک شد. چند مشت آب ریختم روی سر. آب گلی و‌خو‌ن آلود راه افتاد تا روی سینه‌ام. در چوبی با قریچ باز شد. نور تابید تو اتاقک. یافث آمد تو. می‌توانستی پرتو‌های نور را ببینی که از پشت موهای بهم چسبیده‌ی کوتاهش رد می‌شد. جلوتر آمد. صورتش از خیسی، برق می‌زد. رفتم طرفش. دیدم چشم‌هایش هم برق می‌زند. کنار پلک‌ها چین خورده بود و لبها به بالا کش آمده بود. فریاد زد:« برنده شدم سام.» و پرید تو بغلم. دست زدم به پشتش. خاک بلند شد. دورش کردم. زل زدم تو صورتش. با ذوق گفتم:« عالیه پسر.» خم شدم. تسمه‌ی کفش لاانگشتی را از دور ساق پا باز کردم:« بیا تا مراسم شروع نشده آبی به دست و رو بزن. آن کنار برایمان لباس گذاشته‌اند.» آب ریختم تو دست. پشت گوش و گردن را شستم. پیراهن مچاله را برداشتم. مالیدم به موهای خیس. پاها و کفش بندی چرمی را هم تمیز کردم. یافث پیراهن را از سر بیرون کرد:« نبرد سختی بود. انگار پسرک گلادیاتور به دنیا آمده بود. خون و عرقم یکی شد تا پشتش را به زمین زدم.» پیراهن سفیدی که یقه‌اش زربفت بود را از روی سکو برداشتم. تن زدم. بند چرمی را دور کمر سفت کردم:« پدرانمان به ما افتخار خواهند کرد. بعد از چند مرحله نبرد سخت، توانستیم همه‌ی حریفان را شکست دهیم.» یافث با لباس غبار را از سر و رو گرفت:« یقوث نیامد؟ از بعل بزرگ می‌خواهم او را یاری کند. حیف است که زیر تیغ حریف کشته شود.» زل زد به من:« چرا صورتت خونین است؟» نشستم روی سکوی سنگی کنار دیوار. دست گذاشتم روی زخم کنار چشم. هنوز ذوق ذوق می‌کرد:« در اولین پرتاب، زه را که رها کردم، به صورتم گیر کرد و تیر به خطا رفت. بعل بزرگ حامی من بود که در حرکت‌های بعدی توانستم جبران کنم.» یافث لباس‌ زربفت را پوشید و کنارم نشست:« به نظرت آمدن بقوث به درازا نکشیده ؟» دست کشیدم به پرز‌های پشت لب:« امیدوارم اکنون حریف بر جنازه‌اش پای‌کوبی نکند.» صدای کاهن معبد از بیرون آمد:« دلاور مردان جوان فنیقی. اگر آماده‌اید بیایید.» بلند شدم. پشت پیراهن را تکاندم. سر بالا گرفتم. سینه را دادم جلو. با یافث آمدیم بیرون. نور زد تو چشمم. با دست روی پیشانی، سایبان درست کردم. کاهن لباس خاکی رنگی به تن داشت. کناره‌های بالاپوشش پر از نقش و نگار بود. دست به ریش بلند کشید:« مرحبا به قهرمانان این سرزمین. شتاب کنید که فرمانروا منتظر است.» پشت سر کاهن پا تند کردیم. به معبد هیلوپولیس رسیدیم. آفتاب بعداز ظهر کم‌جان می‌تابید. مردم دور تا دور معبد در چند ردیف روی سکوهای نیم‌دایره‌ی سنگی نشسته بودند. کف معبد، با مرمر سیاه یکپارچه، فرش شده بود. صدای همهمه‌ی بلندی می‌آمد. با ورود ما کاهن بزرگ که در در جایگاه ایستاده بود، عصا را بالا برد. همه ساکت شدند. به اطراف نگاه کردم. سه کاهن با شش پسر دیگر آمدند. آن سمت، چند دختر با کمربند طلایی و موهای بافته‌ی بلندی که دو طرف صورت انداخته بودند، پشت سر کاهن‌ها ایستادند. ابروان بهم پیوسته، چشم‌های درشت، صورت سفید و اندام متناسب‌شان، آن‌ها را از بقیه‌ی دختران هم‌سن، متمایز می‌کرد. با دختران، روبروی جایگاه صف کشیدیم. چند لحظه سر بالا کردم. فرمانروا نشسته بود روی سکوی وسط و همسرانش دو طرف و پشت سرش ایستاده بودند. با اشاره کاهن جوان، سر به زیر انداختیم. مباشری که زیر جایگاه روبروی ما ایستاده بود، دو دست را به هم زد. طبال‌ها شروع کردند به کوبیدن. چهار نفر در شاخ بز دمیدند و صدای شیپور آمد. مباشر دست را پایین آورد. همه‌جا ساکت شد. کاهن بزرگ، قدم به جلو برداشت. با صدای بلند گفت:« ما اینجا جمع شده‌ایم تا جایزه‌ی قهرمانان این سرزمین را عطا کنیم. این نوجوانان پدران دهقان و مسکین خود را رها کردند. یک‌سال تحت تعالیم سخت قرار گرفتند و در نبردی ترسناک پیروز شدند.» کاهن مکث کرد. دست کشید به بالا پوش زربافت خود. با عصا اشاره کرد به مجسمه‌ی سنگی مردی لاغر که کلاه شیپوری بر سر داشت :« خدای خوشید بر سرزمین ما باران و برکت می‌فرستد. گندم‌ها به اعتبار بعل بزرگ خوشه می‌کنند.» صدا بالا برد. او سرزمین ما را از هجوم دشمنان در امان نگاه می‌دارد.»
کاهن سکوت کرد. مردان در شاخ بز دمیدند. صدای کف و جیغ جمعیت بلند شد.کاهن اشاره کرد تا مردم ساکن شوند:« اول بهار، خدای بعل از ما قربانی می‌خواهد. ما قویترین و زیباترین پسران و دختران این سرزمین را انتخاب کردیم. این دلاوران اینجایند تا با پیشکش جان خود، بعل را خوشنود، پدرانشان را سیر و نام خود را در این سرزمین جاودانه کنند.» شی_را_برانداخت. https://eitaa.com/rooznevest
شهاب ثاقب لیا یک شاخه چوب را انداخت تو آتش. بوی سوختن چوب را دوست داشت. خیره شد به رافائل. نور زرد و نارنجی تو صورتش می‌افتاد. لیا به او پیشنهاد کرده بود برای ماه عسل بیایند صحرای نقب، شرق اسرائیل. معتقد بود که حالا که امکان رفتن به خارج از کشور نیست؛ بروند طبیعت گردی مناطق بکر. تجربه‌ی جالبی می‌شد. تمام بعداز ظهر به آفرود سواری گذشت. بیابان زیبا بود و باشکوه. نزدیک غروب، وسط ریگ‌ها چادر زدند. تو چشم‌انداز روبرو، غروب خورشید پشت کوه‌های نخراشیده‌ی سفید و خاکستری، حس زندگی تو سیاره‌ی مریخ را می‌داد. شب، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستاره‌ها اینقدر نزدیک دیده می‌شد که می‌توانستی آن‌ها را بچینی. یک عظمت بی‌انتها. لیا اصلا فکر نمی‌کرد شب اینقدر زیبا باشد. هوای صحرا، اواسط بهار، سوز سردی داشت. ماه مثل یک فانوس روشن، سیاهی دورش را کمرنگ کرده بود. نور مهتاب، به بیابان، جلوه‌ای رازآلود داده بود. گهگاه صدای زنجره‌ای سکوت را می‌شکست. بیرون چادر، آتش درست کردند. نشستند دورش. چوب‌ها با صدای جرق جرق می‌سوختند. لیا دست‌ها را گرفت روی آتش:« چقدر ستاره‌ها، اینجا قشنگند. تا حالا این‌همه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.» رافائل با چوب نازک، سیب‌زمینی‌ها را توی آتش، زیر رو کرد:« معرکه‌ست.» سر خم کرد. فوت کرد تو زغال‌ها. آتش شعله ور شد. نشست:« شب‌، وقتی انسان‌های نخستین، از شکار برمی‌گشتند، بیرون غار دراز می‌کشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا بخوابند با وصل کردن این نقطه‌های نورانی به هم، شکل‌های افسانه‌ای درست می‌کردند. ببین!» با دست به بالا اشاره کرد:« یک گروه از ستاره‌ها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.» رافائل انگشت را گرفت طرف پنج‌ضلعی که با ستارگان پرنور درست شده بود:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی اوریونو می‌بینی.» وسط سوسوی ستارگان، اگر به خیال اجازه جولان می‌دادی، می‌توانستی یک شکارچی با کمان تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم، کنار پایش می‌دویدند. لیا دست گذاشت روی دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.» سر گذاشت رو شانه‌ی رافائل:« خوب شد از شهر اومدیم بیرون. من خیلی از جنگ می‌ترسم.» رافائل دست پیچید دور کمر لیا:« نگران نباش عزیزم. اینجا امنه. » یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. لیا با هیجان گفت:« وای! شهاب! بیا آرزو کنیم. » شعله ها، تو مردمک چشم رافائل می‌رقصیدند. صدای جرق‌جرق آتش آمد. دست‌ها را در هم گره کرد:« آرزو می‌کنم همه‌ی مسلمونا تیکه تیکه بشن.» لیا سر برداشت. زد رو شانه‌ی رافائل. با انگشت اشاره کرد به او:« اول.... باید چشاتو می‌بستی. دوم... ما مثلاً اومدیم ماه عسل. چرا برای خوشبختی‌مون دعا نکردی؟» رافائل سر تکان داد:« بی‌خیال. تا اسرائیل درگیر جنگه، خوشبختی دور از دسترسه.» یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« می‌دونی بقیه‌ی اقوام راجع به شهاب چه باوری دارند؟» لیا چشم ریز کرد:« نه. چطور؟» رافائل دست انداخت دور شانه‌ی لیا. او را به خود فشرد:« من یه مدت تو دانشگاه اورشلیم روی ادیان و باورها تحقیق می‌کردم.» لیا سر گذاشت رو شانه‌اش. به آتش خیره شد:« آفرین... خب!» رافائل دست کشید تو موها:« بعضی از افراد شهاب سنگ‌ را نماد تغییر و تحولات بزرگ تو زندگی یا نشانه‌ای از اتفاقات مهم می‌دونند.» لیا فاصله گرفت. با نوک چوب، سیب زمینی را از آتش بیرون انداخت:« امیدوارم این تغییرات برای ما خوب باشه. تو مطمئنی اینجا خبری از جنگ نیست؟» رافائل دست لیا را گرفت تو دست. بوسید:« نگران نباش. جنگ تو شهرهاست. وسط بیابونای نقب هیچ خبری نیست.» لیا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« از یهوه می‌خوام نگهدارمون باشه.» رافائل قهوه‌جوش را گذاشت روی آتش:« حدس بزن مسلمونا راجع به شهاب چه نظری دارند؟» لیا پوست سیاه سیب زمینی را کند. داد به رافائل:« حدس زدنش خیلی سخته.» رافائل آن‌را گاز زد. دهانش سوخت. نفس را با صدا داد بیرون:« تو کتاب مقدس اونا نوشته که خدا با شهاب ثاقب شیاطین‌و که به آسمونا سرک می‌کشند، تنبیه می‌کنه.» پوزخند زد. لیا سیب زمینی دیگری را برداشت. پوست کند. از وسط دو نیم کرد. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. خواست گاز بزند که خیره شد به دوردست. هفت هشت تا شهاب نورانی دنبال هم تو آسمان پرواز می‌کردند. با دست اشاره کرد به آنها:« عزیزم! اونجا رو ببین. چه باشکوهه.» رافائل رد انگشت او را گرفت:« واای! بیچاره شدیم.» رنگ لیا پرید. دست‌هایش بی‌حس شد:« چی شده؟» رافائل سریع بلند شد. دست لیا را گرفت. کشید بالا. دوید سمت ماشین آفرود:« زود بیا سوار شو. اونا موشکای ایرانی هستند. https://eitaa.com/rooznevest
پرتگاه مامان دراز کشیده است روی تخت. نمی‌دانم چرا اینقدر قلبش، تند و نامرتب می‌زند؟ انگار هنوز دارد گریه می‌کند. صدای خانمی می‌آید که سعی می‌کند لحن مهربانی داشته باشد:« نگران نباش! چشاتو ببند. الان می‌خوابی. بیدار شی دیگه راحت شدی.» دیروز حس خوبی داشتم. مامان خوابیده بود روی تخت. صدای حرکت خون توی رگهایش، مثل برخورد موج‌ به ساحل؛ آرامش بخش و لطیف بود. چیزی کشیده شد روی شکمش. خانمی، نرم و مهربان گفت:« به به! چه فرشته‌ی کوچولوی نازی! ببین اینم قلبشه. چقدِ قشنگ می‌زنه.» و بعد صدای گوم‌گوم تند و بلندی را شنیدم. حتما مامان دلش ضعف می‌رود برایم. بگذار چندماه بگذرد، بیایم بیرون. روی ماهش را ببینم. مطمئنم عاشقش می‌شوم.
امروز اما؛ اصلا خوب نبود. سر صبح صدای خشنی را شنیدم که داد می‌زد:« من این بچه رو نمی‌خوام. آبروم می‌ره تو عشیره. بعدِ سه تا دختر، اینم سرسیاه. از کجا بیارم خرجشو بدم؟» لحن مامان التماس آمیز بود:« مگه دخترات چه عیبی دارند؟ مثِ فرشته‌ها می‌مونن. یکی از اون یکی خوشگلتر و مهربونتر. بترس از خدا! خودش روزی رسونه.» صدای مردانه زمخت‌تر شد:« من این چیزا حالیم نی. همین امروز می‌ری می‌ندازیش.» از ترس خودم را جمع کردم یک گوشه. می‌لرزیدم. دوباره همان فریاد، گفت:« ببین زن! یا من یا این بچه. نرفتی بندازیش، بیا رو سر هووت قند بساب.» و بعد صدای بهم خوردن محکم در، آمد. شانه‌های مامان، تکان می‌خورد. آرام هق هق می‌کرد. همان طور که دل می‌زد، نرم از روی شکم من را نوازش می‌کرد. خدا را شکر انگار مامان خوابیده است. ضربان قلبش آرام شده. از صبح تا چند دقیقه پیش مدام گریه می‌کرد. من هم اینجا، همراه با او غمگین بودم. خدایا کمکم کن! یک چیزی دارد من را می‌کشد بیرون. نمی‌توانم مقاومت کنم. حس می‌کنم یک فرشته هستم با بالهای بسته؛ که دارند از بلندی پرتش می‌کنند ته دره. https://eitaa.com/rooznevest
رویا فروش اپیزود اول سینا گوشی را از جیب درآورد. رو کرد به مهیار:« چند لحظه زبون به کوم بگیر!» تماس را وصل کرد:« به! عشقم مهسا. تو چطوری عزیزم ؟» مکث کرد:« نه به جان تو. سینا بمیره اگه دروغ بگه. نه... مگه میشه ماه‌گرد آشناییمون یادم بره...... من امروز داشتم قرارداد دوبی رو اوکی می‌کردم.... نه قربونت... بهت زنگ می‌زنم. فدات.» گوشی را قطع کرد:« اَه! سریش.» سیگار از تو جیب در آورد. مهیار فندک زد:« این رِل جدیدته؟ چندمیه؟» سینا سیگار را گذاشت گوشه لب:« فک کنم بیستمی...» با حرکت لب سیگار بالا و پایین می‌رفت. مهیار سیگار خودش را روشن کرد:« چرا ما نمی‌تونیم یه مخ بزنیم؟» سینا دود را بیرون فرستاد:« از بس پخمه‌ای!» زنگ گوشی‌اش بلند شد.صدا را صاف کرد:« به! عشقم ساناز... آره عزیزم. رو چشام. نه... گرفتار بودم..... امروز باید بار کشتی رو از گمرک مرخص می‌کردم.... آره جیگر.... تو جون بخواه. فعلا.....» رو کرد به مهیار:« ماشین‌و آتیش کن. باید امشب ننه رو ببرم دکتر.» اپیزود دوم مرد نشست روبروی دکتر روانپزشک روی صندلی. چرم رویش چین خورد. مرد کت گرانقیمت خود را مرتب کرد. نگاهی به اطراف انداخت. مطب با نور کمی روشن بود. روبرو، دکتر نشسته بود پشت میز چوبی بزرگ. موهای جلوی سرش ریخته بود. قیافه‌ی مهربانی داشت. دکتر خم شد به طرف او:« خب ما چهل و پنج دقیقه زمان داریم تا با هم صحبت کنیم.» مرد به ساعت رولکس روی مچ نگاه کرد. دکتر چیزی تو موبایل نوشت. آن را گذاشت روی میز:« شغل شما چیه؟» مرد تو صندلی جابجا شد. کمی مکث کرد. جلوی سر را خاراند:« من.... من رویا می‌فروشم.» دکتر به پشتی صندلی تکیه داد. صندلی گَردان کمی تکان خورد:« چه جالب! باید درآمد خوبی داشته باشید.» ابروهای مرد بالا رفت:« معلوم نیست؟» گوشه‌ی چشمهای دکتر چین خورد. چیزی توی کاغذ جلویش نوشت. سر بلند کرد:« پس این‌جا چکار می‌کنید؟» مرد سر را پایین انداخت. انگشت‌ها را تو هم فرو کرد:« نمی‌دونم چرا خوشحال نیستم.» دکتر دقیق شد تو صورت مرد:« من فکر می‌کنم چون خودت، حرفاتو باور نداری. اینطور نیست؟» گوشی مرد تو جیب لرزید. آن را آورد بیرون. رو کرد به دکتر:« ببخشید.» پیامک مدیر برنامه‌هایش بود:« سالن هزار نفره هتل رو برای همایش موفقیت و آرامش خانواده، رزرو کردم. تمام بلیط‌ها فروش رفت.» مرد تلاش کرد لبخند بزند. اپیزود سوم روبروی تریبون ده دوازده تا میکروفون بود. نامزد ریاست جمهوری صاف نگاه کرد تو دوربین:« ما با دنیا تعامل خواهیم کرد. ما در صد روز مشکلات را حل می‌کنیم. آنچنان رونق اقتصادی ایجاد خواهیم کرد که کسی به دنبال یارانه نرود.» شب در دفتر، مشاور رسانه یک کاغذ گذاشت جلویش:« طبق نظر سنجی ها دو درصد به رای شما اضافه شد.» اپیزود چهارم پیامک امروز آقای پزشکیان واردات خودرو را آزاد می‌کنم. در مقابل فیلترینگ می‌ایستم. حامی زنان و دختران سرزمینم هستم. بالا رفتن ارزش پول و پاسپورت ایرانی را عزت مردم می‌دانم. https://eitaa.com/rooznevest