🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
بیست
چشمش افتاد به صورت نورانی محسن. قلبش تیر کشید. حدقه چشمهایش پر شد. اشک چکید روی صورت پسر. دست کشید روی گونه کبود محسن. دستش یخ کرد اما سینهاش میسوخت. انگار یک زغال سرخ چسبانده باشند سر دلش. قلبش یکی درمیان میزد. نفس کم آورد. سر خم کرد. لب گذاشت به پیشانی پسر.
فقط ۲۰سال داشت که شوهرش فوت کرد. او ماند با دو پسربچه، سه و پنج ساله.
صبح تا ظهر دنبه را با مِل در هاون سنگی میکوبید تا سفیدآب درست کند. ظهر مَجمعهای را که توش، روشورها مثل گردوهایی سفید، چیده شده بود را به پشت بام میبرد تا زیر آفتاب خشک شوند. بافتنی میکرد، پاکت نامه درست میکرد تا چند ریال درآورد و جلوی در و همسایه سر، بلند کند. محسن و مجتبی همیشه کمکش میکردند. کمی که بزرگتر شده بودند، صبح تا ظهر مدرسه بودند. بعد هم سریع تکالیفشان را انجام میدادند و میآمدند دم دستش. بچه های آرامی بودند. همیشه هم شاگرد اول میشدند.
دست کشید به لب های ترک خورده و کبود محسن:« یادته سالهای اول جنگ رو پسرم! داشتم روشور درست میکردم. بدو آمدی پیشم:« عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟»
هاونو گذاشتم کنار:« وسط امتحانای نهایی؟ میدونی چقدر درسات برام مهمه.»
دستمال را دادی بدستم:« مگه تا حالا نمرههای من از بیست کمتر شده؟ جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنهان. کی کمکشون کنه؟»
دستهایم را پاک کردم:« آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟»
دست بردی داخل هاون. اندازه یک گردو از موادش برداشتی و گوله کردی:« از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.»
مَجمعه را آوردم. گذاشتم کنار هاون:« دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.»
روشور را گذاشتی تو سینی مسی:« منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.»
دست بردم توی هاون:« دردت به جونم. بعد آقای خدابیامرزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.»
میدانستی که برای انقلاب جان میدهم:« تو مخالفی عزیز؟»
اخم کردم:« لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟»
با همان دستهای چرب صورتم را گرفتی و بوسیدی:« اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.»
خوب بلد بودی لبخند به صورتم بیاوری:« چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.»
اینبار پیشانی ام را بوسیدی:« قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.»
سخت بود ولی گفتم:« برو جگر گوشه! خدا به همرات.»
از روستا که میآمدی، مثل گل نیلوفری که از شاخه چیدهاند، گردن میانداختی تا زمان افطار. بعد هم تا اذان میگفتند، یک پارچ شربت خاکشیر را لیوان لیوان، سر میکشیدی.
شب عید فطر تازه فهمیدی این مدت مسافر بودهای.از فردای عید دوباره شروع کردی روزه گرفتن.
گفتم:« پسرم! تو که نمیدونستی مسافری. خدا رحیمه. به بندههاش سخت نمیگیره. ازت قبول میکنه.»
گفتی:« عزیزجون! دوست دارم تو هر کاری پیش خدا اول باشم.»
گفتم:« مادر! بذار زمستون، روزا کوتاهه. هوا هم سرد.»
گفتی:« عزیز! نگران نباش. من میتونم.»
آتش گرفتم وقتی دوباره سیروز پشت سرهم روزه گرفتی. روزهای آخر لبهایت چاک چاک شده بود.»
دستهایش میلرزید. همه زندگیش زیر آن پارچه سفید خوابیده بود. پارچه را پایین تر کشید. هنوز لباس بسیج تنش بود. جایی کنار سینهاش خون نفوذ کرده بود به تار و پود پیراهن. انگار یک گل سرخ وسط دشت، سر از خاک درآورده. عکس امام که به دکمهی سر جیب وصل بود، را برداشت و بوسید. چشمها، پشت پرده اشک، تار میدید. پلک زد. اشک شره کرد روی سینه محسن. خون خشک شده، تازه شد. قلبش یک لحظه نزد. نفسش بند آمد. رمق از تنش رفت. گردن انداخت. مجتبی شانه اش را گرفت. تکان داد. آرام چندتا زد به گونهاش:« عزیز! عزیز! قربونت برم. نفس بکش.»
کمی آب پاشید به صورتش.
نفسش با هقهق بیرون آمد. دوباره نگاه کرد به محسن. آخرین باری که در این لباس دیدش را به یاد آورد. محسن جبهه بود. دعا میکرد قبل از سفر ببیندش. وقتی از خم کوچه پیچید تو، همین لباس خاکی رنگ، تنش بود. صورتش آفتابسوخته بود. تا او را دید انگار پرکشید سمتش:« عزیز! میخواستی منو نبینی و بری مکه؟»
بغلش کرد. سر و صورتش را بوسید:« جگرگوشه! داشتم آیتالکرسی میخوندم تا بیایی.»
محسن دست انداخت دور شانهاش:« دورت بگردم عزیز! چشمت به خونه خدا افتاد، یادت باشه برای حاجت منم، دعا کنی.»
بیبی چادر را که افتاده بود روی شانه اش، کشید بالاتر:« دعا میکنم نمرههای کلاسیت، بیست شه.»
محسن شانه اش را فشرد:« تو دانشکده مهندسی، نمره هجده، همون بیسته عزیز! نمره نمیخوام.»
گوشه چشمش چین خورد. لبش به خنده باز شد:« خب از اول بگو! دعا میکنم یک زن خوب و کدبانو نصیبت بشه.»
محسن انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« عزیز! فکر میکنی اندازه آرزوهای من اینقدر کوچیکه؟»
چشم های بیبی گرد شد:« یک طوری حرف بزن منم بفهمم، مهندس!»
محسن دوباره بغلش کرد:« عزیزجون! شما دعا کن. خدا خودش میدونه چی میخوام.»
خم شد. دست برد زیر گردن محسن:« من رفتم خونه خدا دعات کردم. نمیدونستم از خدا خودشو میخوای.»
مجتبی نشست کنارش. چشمهایش مثل سینه محسن به سرخی میزد. رد اشک روی صورتش مانده بود. زیر بغل بی بی را گرفت:« مامان عزیز! دل بکن. مردم منتظرند.»
لب گذاشت روی پیشانیاش. بریده بریده گفت:« برو.. جگر.. گوشه... خدا به همرات...»
هدیه به روح مطهر شهید سید محسن زرقانی، شاگرد اول دانشکده فنی مشهد صلوات.
🖋د.خاتمی
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از تمرینها
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟
_باور کردی تو؟
_پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه.
_توقع ازت ندارم اینطوری بیفکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟
_ثانیه به ثانیهاش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند.
_جالبه. یادته پارسال استوری میذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن.
_چه استدلال مسخرهای. باید دوباره دوربین نصب میکردند.
_حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟
_خوب از این حکومت بچهکش دفاع میکنی؟
_دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه میزنی؟ ذهنت مسموم شده.
_ذهن من؟
_راست میگم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار میبری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما
_زن زندگی آزادی؟ این که خوبه.
_ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟
_سرکوب میشن زنا.
_شوخی میکنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟
_صحبت این چیزا نیست. ما نمیتونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم.
_ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت میکنیم؟
_طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟
_ظاهر قضیه همینه که تو میگی. اما این جلوهگریها اول از همه به ضرر خود خانم هاست.
_عه، این کجاش به بقیه ضرر میرسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟
_غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسنتر. پسرای جوون. مردای متاهل.
_فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟
_قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟
_کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟
_گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه میکنم ببینم خدا چی میگه. تو نگاه میکنی ببینی دلت چی میخواد.
_لابد من کافرم و تو مسلمون؟
_من اینجوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمیکنی. خدا هم کمتوقعیش میشه از بندههاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش میکنند.
_نگفتی اون خیلیا رو؟
_وقتی تو اینقدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو میبینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد میشه، چون اون نمیتونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا.
_همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند.
_یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسنترم، چون میبینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگلتر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو میکشه. نه چندتا بچه نوجوون بیآزارو مثل آرمیتا.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#آرمیتا
#۱۴۰۲۰۸۰۸
مبارزه مدنی
دل مریم مثل سیر و سرکه میجوشید. از این ور سالن میرفت آن ور. دوباره همان مسیر را برمی گشت. به همه چیز فکر کرده بود غیر از اینکه روحانی محل، وقت نداشته باشد برای روضه فردا بیاید. چندجا تلفن زد، اما همه وقتشان پر بود. با خودش فکر کرد حتما حسین، پسر همسایه وقت دارد. مادرش میگفت که او چند وقتی هست به حوزه میرود. یکی دو باری تو خیابان دیده بودش. تازه پشت لبش سبز شده بود. به نظرش حسین فنچولتر از این حرفها بود که وقتش پر باشد. اما، وقتی حسین، محترمانه درخواستش را رد کرد و گفت که با بچههای جهادی قرار است فردا، بروند حاشیه شهر تعمیر خانه یک پیرزن؛ نزدیک بود گریه اش بگیرد. دیگر نمیدانست چکار کند. آنهمه آدم متشخص را دعوت نکرده بود که حالا روضهخوان نداشته باشد. سعی کرد تمرکز کند. چشمهایش را بست. چندتا نفس عمیق کشید. یک آن انگار توی سرش نورافکن روشن شد. آقای دکتر سرابی، همسایه شان، استاد جامعهشناسی دانشگاه، میتوانست سخنران مراسم باشد. برای روضه آخر هم خدا بزرگ بود. فوقش یک روضه از اینترنت دانلود میکرد.
🌸🌸🌸
مریم چشم چرخاند توی سالن. روی اپن آشپزخانه چندتا عود روشن بود. دودش میپیچید توی هوا. بوی عود و اسپری رنگ، ترکیب مزخرفی درست کرده بود. مهمانها ردیف نشسته بودند روی صندلیها. صدای سخنران به زحمت از بین همهمهی جمعیت شنیده میشد. یک ساعتی بود که آقای سرابی داشت در مورد ژان ژاک روسو و نقش او در جامعه فرانسه حرف میزد. یکی دو نفر با دهان باز و چشمهای گرد شده نگاهش میکردند. دختر عطیه خانم، تند و تند یادداشت برمیداشت. آن طرف، هر دو سه نفر باهم صحبت میکردند. خانمی چادر کشیده بود روی صورتش. احتمالا خوابش برده بود. پیرزنی هم داشت با دستمال کاغذی، لکهی رنگ روی چادرش را پاک میکرد. صندلی های قرمزی که یک ساعت پیش از کرایهچی رسیده بود خانه، خیلی داغون بودند. مخمل رویشان سابیده شده بود و ابر آن زیر، دیده میشد. میلههای استیلش هم زنگ زده بود. با بچهها اسپری نقرهای را برداشته و لکههای بدشکل را پوشانده بودند. فکر نمیکرد رنگ، خشک نشده باشد. زن هنوز هم درگیر لکه سفید بود. بدون روضه شنیدن داشت اشکش سرازیر میشد. مطمئن بود به آقای سرابی گفته مجلس روضه زنانه است. توقع داشت آقای دکتر فرق بین جلسه دفاع و روضه را بداند. نذر صلوات کرد تا سخنرانی زودتر تمام شود. از صبح دلشوره ولش نکرده بود. اینجور وقتها صدقه میداد تا بخیر بگذرد اما یادش رفته بود. به دخترها اشاره کرد، چایبیاورند. چادر را کشید روی ابروها. صورتش را محکم گرفت. سینی چای را برداشت. برد برای آقای سرابی که از روی یادداشتهایش سخنرانی میکرد. یواش گفت:« استاد! بهتر نیست سخنرانی رو تموم کنید. هنوز روضه مونده.»
آقای دکتر آرام زمزمه کرد:« آخراشه. بذارید مبحث رو جمع بندی کنم.»
دلش میخواست سینی را بکوبد تو سرش. دندان بهم سایید:« بعضیها قراره برند جای دیگه مجلس. ممنون میشم زودتر جمعبندی کنید.»
برگشت به آشپزخانه. کمی بعد صدای صلوات بلند شد. موبایل را داد به دخترش:« این گوشی کوفتی رو وصل کن به بلندگو. روضهای که دانلود کردم رو بذار.»
برگشت تو پذیرایی. آقای دکتر رفته بود. مهمانها چادر و شال را درآورده بودند. مشغول مرتب کردن موها و لباسشان بودند. رو به آنها بلند گفت:« عزیزان صبر کنید بعد از روضه تدارک شله دیدهایم. دست خالی تشریف نبرید.»
امیدوار بود شله قلمکار، آبروریزی امروز را بشورد و ببرد.
🌸🌸🌸
تازه از جمع و جور و جابجایی ظرفها فارغ شده بود. خانه مرتب بود. صندلیهای نحس هم جمع شده بود یک سمت پذیرایی. لیوانی چایی برای خودش ریخت. آمد تو هال. لم داد روی مبل. نفس تازه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. زنداداش بود:« مریم جون! خدا قوت. قبول باشه. میخواستم ببینم هنوز شله مونده؟ خودتونم خوردید؟»
یک قلپ چای خورد، دهانش سوخت. زبانش را بیرون آورد و فوت کرد:« نه اعظم جون. اینقدر دیشب خسته بودم که نای غذا خوردن نداشتم. بچهها هم حاضری خوردند. گفتم شله رو امشب گرم کنم برای شام. میخواهید شما هم بیایید دور هم باشیم.»
:«ببین مریم جون، به نظرم بهتره بیخیال خوردن شله بشید. ما همه اساس شدیم. از صبح زیر سرمیم.»
قلبش ریخت. چایی پرید تو گلویش. لیوان چای را گذاشت رو میز. چندتا سرفه کرد. زن داداش هنوز داشت صحبت میکرد:« اگه بدونی. به عمرم این دردو تو شکم نداشتم. گلاب به روت یه پام سرویسه. یه پام آشپزخونه. عرق نعنا و چل گیاهم فایده نداشت.»
هنوز داشت سرفه میکرد:« اعظم جون! ببخشید. بعدا بهت زنگ میزنم.»
تلفن را قطع کرد. چندتا نفس عمیق کشید. سرش گیج میرفت. گیجگاهش نبض گرفته بود. با دو دست سرش را فشار داد. داشت حمله میگرنی شروع میشد. صدای زنگ تلفن بلند شد. وصل کرد:« سلام عمه جون قبول باشه. خیلی به زحمت افتادی. چه روضه باحالی داشتی. چقدر شله خوب و پرگوشتی بود. احیانا کسی بهتون زنگ نزده؟»
زیر لب خدا را شکر کرد:« نه عمه جون! نوش جان! چطور مگه؟»
عمه همانطور تند تند صحبت میکرد:« منکه مطمئنم شما از جای معتبر غذا تهیه کردید، منتها بعضی از مهمونا مریض شدند. مسعود و مهسا از دیشب به خودشون میپیچند. مهتابو بگو. دیشب که هیچیش نشده. امروز اومد شله رو گرم کنه. هی بهش گفتم مادر نخور، بقیه دلدرد شدند. گوش نکرد که نکرد. گفت من دیشب خوردم چیزیم نشد. یه مشهدی از هر چی بگذره از شله نمیگذره. اما گلاب به روت. از ظهر هی میدوه میره توالت. ببخشید یه دقیقه گوشی. مهتاااااب. چندبار بهت بگم برو مستراح بیرون. اینجا چاهش پر میشه. آها! داشتم میگفتم. آبجی سعیده، چون شله رو با زنجفیل و فلفل سیاه خوردند هیچیشون نشده، اما عروس بیچارش. نگم برات. خدا به دور. یه رنگی کرده بود مثل میت. حالا فامیلای ما هیچی. فهیم خانم شون، شله رو بردند خونه باغ مادر شوهرش، بیرون شهر. اونجا با هم شام خوردند. تو راه برگشت هر ده دقیقه یکبار، عباس آقا ماشین رو میکشیده کنار، زن و شوهر میدویدند تو خاکی. بعدشم به محض رسیدن به شهر، مستقیم رفتند اورژانس. جفتشون از دیشب بستریند. خلاصه عمه جون. من که میدونم شما خیلی برای این غذا هزینه کردی. خیلیم خوشمزه و پر گوشت بود. اینا هم حتما معدشون ضعیف بوده و الا چرا من چیزیم نشد؟»
مریم خیس عرق شده بود. زبانش بند آمده بود. زیر لب گفت:« اینم شلهای که قرار بود آبروریزی سخنران رو بشوره و ببره. مثل اینکه معده و رودهی مردم رو شست و برد.»
🌸🌸🌸
اتاق سادهای بود. مردی میانسال با چهرهای معمولی ایستاده بود پشت میز. به مریم و همسرش تعارف کرد بنشینند:« احتمالا نمیدونید چرا اینجا هستید؟»
مریم به رضا نگاه کرد. رضا سری به علامت منفی تکان داد.
مرد نشست:« من سرهنگ فضلی هستم.»
رمق از دست و پای مریم رفت. شاید مهمانها از دستشان شکایت کرده بودند. رضا بریده بریده گفت:« مش کلی پی ش اومده جناب سرهنگ؟»
:« همونطور که خبر دارید کشور عزیزمون دچار التهاب شده. شلوغی ها رو هم که میبینید. چند هفته پیش غذای چندتا هیئت معروف رو مسموم کرده بودند. چند تا سلف و خوابگاه دانشجویی رو هم همینطور. با پیگیری اون پرونده و دستگیری متهما، متوجه شدیم چند وقت پیش شما هم مجلس روضه مفصلی داشتید و مدعوینتون مسموم شدند. درسته؟»
رضا نفس راحتی کشید:« متاسفانه همینطوره.»
سرهنگ چندتا کاغذ را جابجا کرد:« بعد از بررسیها متوجه شدیم که همون باند غذای شما رو هم مسموم کردند. برای مهموناتون مشکل حادی پیش نیومده؟»
رضا گفت:« اگر چند روز بستری در بیمارستان مشکل حادی نباشه، نه.»
مریم زیر لب گفت:« خدا نفلهشون کنه که آبروی مارو بردند.»
رضا نیم خیز شد روی صندلی:« به مهمونای ما چکار داشتند؟»
:« خودتون که میدونید اونا از اصل با اسلام و روضه و تعزیه مخالفند. اما به خیالشون با این مسمومیتهای سریالی، میخواستند جو جامعه رو ملتهب کنند. حالا که دستگیر شدند، شما میتونید ازشون شکایت کنید.»
مریم چادرش را کشید جلوتر:« این وسط آبروی رفتهی ما چی میشه؟»
:« از اونجایی که کسی شک نکرده که این قضیه عمدی بوده به نظرم فعلا به کسی توضیح ندید. بذارید جو جامعه آروم بمونه.»
رضا سرش را بالا و پایین کرد:« تو اینهمه سالی که از خدا عمر گرفتم. هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد، اسهال کردن مردم بشه روش مبارزهی یک عده بیشعور برای براندازی نظام.»
گوشه چشمهای سرهنگ چین خورد. دستش را مشت کرد جلوی دهانش. لبخندش از آن پشت به زحمت دیده میشد. رضا بلند شد. با او دست داد:« باشه، چشم. ولی جناب، لطفاً چوب تو آستین اونایی بکنید که اینطور چوب حراج زدند به آبروی ما.»
مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لبهایش یخ کرد.
🍀🍀🍀
پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد.
🍀🍀🍀
مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد.
🍀🍀🍀
تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد.
🍀🍀🍀
دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید.
🍀🍀🍀
مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد.
🍀🍀🍀
وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد.
🍀🍀🍀
پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوشخطتر.»
🍀🍀🍀
خونین، از لای آهنپارههای ماشین بیرون کشیدندش. روسری میخواست.
#داستانهای_ده_کلمهای
#تمرین
#خاتمی
#۱۴۰۲۰۹۰۲
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_اول
حالا من وسط یک فیلم ترسناک بودم و دیوید نبود.
افسر پرونده، پشت میز فلزی سیاه رنگ نشسته بود. روی دیوار خاکستری پشت سرش، نقشهی اسراییل بزرگ، به شکل یک چکمه، دیده میشد. نور کمجانی، روی نقشه میتابید. پاشنه چکمه تو مصر بود و بقیهاش تو فلسطین، اردن، سوریه، عربستان و عراق. نوک چکمه هم تو خلیج فارس بود. رو کرد به لنا:« خانم لنا لوسادا! دقیقا و ریز به ریز توضیح بدید روز هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟»
لنا روی صندلی جابجا شد. به مرد درشت هیکل رو به رویش نگاه کرد. چشمهایش هنوز به نور کم اتاق عادت نکرده بود. چشم ریز کرد. مرد لباس نظامی تنش بود و کلاه کیپای سفیدی، روی سر کم مویش گذاشته بود. چهرهاش به اروپاییها شبیه بود:« من و دیوید از چند روز پیش اونجا بودیم.»
افسر روی برگه جلویش یادداشت میکرد. ستارههای سر شانهی لباسش دیده میشد. میان حرف او پرید:« دیوید؟»
لنا سر را بالا و پایین برد. موهای لخت روشنش ریخت جلوی چشم. با دست داد پشت گوش :« دوست پسرم. ما قرار بود ازدواج کنیم.»
:« خب!»
لنا خودش را جمع و جور کرد:« میدونید که آخرهفته اونجا جشنواره موسیقی برگزار میشد. ما هم با چندتا از بچه ها رفته بودیم تعطیلات. من و دیوید بیشتر از دوساله که دوستیم و دیوید مثلاً میخواست پیش بچهها منو سورپرایز کنه و ازم خواستگاری کنه.»
افسر دست از نوشتن کشید. سر بلند کرد. به لنا خیره شد. چشمهای آبیرنگش مثل صیادی بود که به طعمه نگاه میکرد:« مثلا؟»
لنا دستها را به هم قلاب کرد. ابروهایش پایین افتاد. چشم به زمین دوخت:« من فکر میکردم اون عاشق دلباختهی منه. زبون چرب و نرمی داشت. منم دوستش داشتم. اوووم...شب تا دیروقت بیدار بودیم و رقص و پایکوبی میکردیم. اون شب زیادی مشروب خوردم. مست و پاتیل شده بودم. طوری که صبح، وقتی با سر و صدای تیر و تفنگ بیدار شدم، هنوز گیج و منگ بودم و سردرد امونم نمیداد.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دوم
لنا مکث کرد. افسر پرسید:« بعدش؟»
قطره اشکی از گوشه چشم لنا سر خورد سمت چانه اش. لنا دستمال کاغذی از روی میز برداشت. صورتش را پاک کرد. صدایش میلرزید:« جهنم بود. از همه طرف صدای شلیک میآمد. من از اتاق دویدم بیرون. دیویدو دیدم که سوار ماشین شد و اونو روشن کرد. هنوز گیج بودم. نمیتونستم تند بدوم. با این حال سعی کردم خودمو به ماشین برسونم. دیویدو صدا زدم اما نشنید. پشت سر ماشین تو اون گرد و خاک میدویدم. اگه دیوید تو آینه نگاه میکرد منو میدید، اما... منو جا گذاشت و فرار کرد.»
لنا دستمال کاغذی را گرفت جلوی صورتش. با صدای بلند زد زیر گریه. هقهق کنان گفت:« ما میخواستیم ازدواج کنیم اما اون ... مثل بزدلا فرار کرد.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سوم
با دستمال بینی سرخش را پاک کرد. دستمال را انداخت توی سطل زبالهی کنار میز. دستمال دیگری برداشت. تا کرد. با گوشهی آن اشک زیر پلک را خشک کرد. کمی مکث کرد. نفس عمیقی کشید:« پام گیر کرد و خوردم زمین. فکر کنم از جا در رفت. درد شدیدی داشتم. منگی مستی از سرم پریده بود. کشون کشون خودمو رسوندم کنار یه درخت. از همه طرف گلوله میاومد. منم تندتند دعا میخوندم. نمیدونستم کدوم طرف دوستند و کدوم طرف دشمن. یه مرد که لباس نظامی ارتش ما رو پوشیده بودو صورتشو پوشونده بود، اومد سمتم. منم خوشحال، دست تکون دادمو ازش کمک خواستم. اون زیر بغلمو گرفت و کمک کرد سوار یه جیپ بشم. چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و راه افتاد.»
افسر پرسید:« چند نفر ؟»
لنا دوباره بینیاش را پاک کرد:« به جز من دوتا خانم و یه مرد که دستش تیر خورده بود.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهارم
:« بعد؟»
لنا روی صندلی فلزی جابجا شد. صندلی اصلا راحت نبود:« چند کیلومتر جلوتر دوتا مرد نظامی دیگه که صورتشون پوشیده بود و مسلح بودند رو هم سوار کرد. بعد هم ما رو بردند غزه.»
:« کجای غزه؟»
نوک انگشتهای لنا یخ کرده بود. کاش ژاکتی روی بلوز میپوشید. خودش را بغل کرد:« نمیدونم. وقتی ماشین ایستاد، یکی از مردها، چشمهامونو با چشم بند بست. بعد هم ما رو بردند به محل استقرارمون.»
افسر با صدای نسبتا بلند گفت:« آدرسی، نشانهای، چیزی یادت میاد که بتونه کمک کنه اونجا رو پیدا کنیم؟»
لنا سر به دو طرف تکان داد:« هیچی.»
افسر خودکار را کوباند روی کاغذ. از پشت میز بلند شد. روبروی لنا روی صندلی نشست. رنگ صورتش به سرخی میزد. رگهای گردنش ورم کرده بود. خم شد طرفش:« مگه میشه؟ شما آموزش نظامی دیده بودید. میشه هیچی ندونید؟ چی تو اون آموزشای کوفتی یادتون دادند؟»
لنا خودش را چسباند به پشتی صندلی. نگاه گرداند دور اتاق. پنجرهای نداشت. روبرو آرم آبیرنگ شاباک بود. شعار شاباک را زیرش دید:« سپر نامرئی.» سر به زیر انداخت:« من درد زیادی داشتم. گیج و منگ بودم. اونا صورتشون رو پوشیده بودند. اول ما رو تفتیش کردند. گوشیمو نمیدونم کجا انداخته بودم؛ اما تلفن بقیه رو گرفتند. به ما چشم بند زدند. یکی زیر بغلمو گرفت تا ببرنم پناهگاه. بعد هم ما چهار نفر رو تو یه اتاق زندانی کردند.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجم
افسر بلند شد. دور میز چرخید آمد بالا سر لنا. دست گذاشت روی شوکر برقی بزرگی که کنار اتاق بود. با صدای آرامتری پرسید:« خب.»
لنا به فکر فرو رفت. اتاق سه در چهار با دیوارهای سفید و سقف گنبدی فلزی، بدون پنجره، که موکت کرمرنگی کف اتاق را پوشانده بود. بوی نا میآمد. چندتا لامپ هالوژن ، اتاق را روشن کرده بود. لنا یک گوشه کز کرد. تکیه داد به دیوار اتاق. سرما پیچید تو پشتش. فکر کرد احتمالا دیوارها هم فلزی باشد. درد امانش را بریده بود. با دست مچ پا را گرفت و اشک میریخت. انگار تازه متوجه شده بود که به چه مصیبتی گرفتار شده. اسیر شده بود. آنهم اسیر دست هیولاهای ترسناکی مثل فلسطینی ها. انسانهای نیمه حیوانی که قرار بود خادم قوم برگزیده باشند، الان شده بودند زندانبانشان.
یک خانم میانسال هیکلی و دختری نوجوان، کنار هم نشسته بودند. رنگ صورتشان به زردی میزد. موها و لباسشان خاکی بود. مردی با لباس نظامی که دستش تیر خورده بود به دیوار روبرو تکیه داده بود. مرد هیکل ورزشکاری داشت. با موهایی کوتاه به رنگ قهوهای روشن و صورتی بور. به ژرمنها میمانست با آن بینی عقابی و لبهای قیطانی.
به خودش نگاه کرد. دستهایش خراشیده بودند. پارگی سر زانوی شلوار جینش تو ذوق میزد و خون توی بافت پارچه نفوذ کرده بود. با دست گرد و خاک لباسش را تکاند. درد از پا و دست شروع شد و مثل خون دوید توی تمام رگهایش. خاک به موهای لختش چسبیده بود. انگار آرد پاشیده باشند روی تخته آشپزی.
با پشت دست صورتش را پاک کرد. رد گلی اشک روی دستش ماند.
گریهاش شدیدتر شد. چه بر سرش میآمد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_ششم
از خانوادهاش خبر نداشت. لابد پدر از نگرانی دق میکرد. او تنها دختر یک تاجر ثروتمند بود که علاقهای به کار اجدادی نداشت. پدر و پدر بزرگش تو کار صادرات و واردات بودند. دانشگاه میرفت و هر وقت فرصتی پیش میآمد، دنبال تفریح و گشت و گذار و سفر بود. با دیوید تو یکی از سفرها آشنا شد. او تور لیدر بود. با هم رفته بودند هند. تو معبد آکشاردام، سوار قایق شدند. از نمادهای جهان کهن دیدن کردند. وقتی رسیدند به تالار اصلی، دور تا دور، بتهای بزرگ و کوچک دیده میشد. برق طلای بیست و چهار عیار آنها چشم را میزد. سنگهای قیمتی بکار رفته در لباس های زرد و سرخ بتها حس خوبی به او میداد. داشت به خدای گانشا نگاه میکرد. تندیس طلایی با سر فیل که شش دست داشت. یک خال قرمز هم روی پیشانیاش دیده میشد. دیوید ازش پرسید:« همه ما یه بت بزرگ داریم که برامون مقدسه. بت بزرگ تو کدومه؟»
لنا برگشت سمتش. دیوید جلوی خدایگان شیوا ایستاده بود. لنا دست زیر چانه زد. کمی فکر کرد:« نمیدونم. شاید بابا. اوومم! شاید پول. نمیدونم. بت بزرگ تو کدومه؟»
دیوید لبخند زد. به او اشاره کرد:« هنوز نفهمیدی تو برام خیلی مهمی؟ من برا عشقم همهکار میکنم.»
دیوید... دیوید... دیوید بی معرفت اگر یک لحظه مکث کرده بود او الان تو این دوزخ نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتم
مردی که دستش زخمی شده بود، گاهی ناله میکرد. یک پارچه نواریشکل را بالای بازویش بسته بودند. پارچه و آستین از خون، قرمز بود. آن طرف، خانم مسن چیزی زیر لب زمزمه میکرد. دختر نوجوان هم سر روی زانو گذاشته بود. موهایش دورش ریخته بود. نمیدانست چه مدت گذشت. در فلزی با صدای قیژی باز شد. دو مرد با لباس چریکی که سر و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند، آمدند تو. یکیشان مسلح بود. در را بست و دم در ایستاد. لنا تو خودش جمع شد. رنگش پرید. دومی قد بلندتر و هیکل ورزیدهای داشت. جلو آمد. در کیف چرمی را که همراهش بود، باز کرد. با زبان عبری به مرد زخمی گفت:« من پرستارم. اسمم عبداللهه. بذار زخمتو ببینم. اسمت چیه؟»
مرد دستش را کمی تکان داد. ابروهایش تو هم فرو رفت. گوشههای لبش به پایین کشیده شد. با ناله گفت:« پرستار؟... برو بگو دکتر بیاد.... اصلا باید صلیب سرخ منو ببینه.... کار تو نیست.»
مرد فلسطینی سرنگی را از تو کیف در آورد. آمپولی را شکست و آنرا پر کرد:« متاسفانه الان دسترسی به پزشک نداریم. من تجربهی درمان زخمیهای زیادیو دارم. »
قیچی را برداشت. آستین لباس مرد را قیچی کرد. رو کرد به آنها:« اگر دل دیدن این صحنهها رو ندارید، روتونو برگردونید. مجبورم ایشونو همینجا درمان کنم.»
پارچه سبزی را باز کرد. قیچی، انبر و چندتا وسیلهی پزشکی تویش بود. دستکش جراحی پوشید. لنا به خودش جرات داد. رو کرد به مرد:« من پرستارم. کمک نمیخواهید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتم
عبدالله محکم گفت: « نه نیازی نیست.»
لنا بیشتر تو خودش جمع شد. دوباره درد دوید تو بدنش. آخ آرامی گفت.
مرد چفیهپوش، پنبه الکلی را کشید به بازوی زخمی. آمپول را تزریق کرد. بعد از خارج کردن گلوله، زخم را بخیه زد و رویش را پانسمان کرد. داشت وسائلش را میریخت تو کیف که لنا آرام پرسید:« مسکن ندارید؟»
عبدالله دستکش هایش را در آورد:« الان بهش تزریق کردم.»
لنا دست کشید روی قوزک پایش:« برای خودم میخوام. پام درد میکنه. شاید در رفته باشه. شایدم شکسته باشه.»
مرد آمد نزدیکش:« میتونی کتونیتو در بیاری؟»
لنا پشتش را فشار داد به دیوار. جای فراری نبود. ابروهایش به هم نزدیک شد. دماغش چین خورد:« خیلی درد دارم.»
مرد با یک دست ساق پای لنا را گرفت:« اسمت چیه؟ کجا پرستاری میخوندی؟»
همزمان با دست دیگر مچ پایش را پیچاند. درد تو عمق استخوان لنا پیچید. فریاد زد:« آای!»
عبدالله کتانی لنا را درآورد. از کیف باند کشی برداشت و پا را باندپیچی کرد:« یک مسکن بهت میدم. چند روز از این پا کمتر استفاده کن. در رفته بود.»
قوطی فلزی پنبه های الکلی را همراه با پنس داد دست لنا:« دستها و زانوت خراشیده شدند. اونا رو ضدعفونیکن.»
لنا اشکها و بینیاش را با آستین بلوزش پاک کرد. ظرف را گرفت.
عبدالله رویش را برگرداند. لنا پنبه را کشید روی زخم دستش. بوی الکل پیچید توی هوا. صورتش از سوزش زخم جمع شد. آرام زخم زانو را هم ضدعفونی کرد. ظرف استیل با پنس را کنار گذاشت. عبدالله یک قرص داد به دستش:« میرم برات آب بیارم.»
وسائل را جمع کرد و با مرد مسلح از اتاق بیرون رفتند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نهم
انگار عبدالله بین این موجودات ترسناک، مرد بدی نبود. میتوانست با درد پایش او را شکنجه کند. میتوانست همانجا ولش کند تا با درد خود بمیرد. او یک دختر بود. خیلی کارهای دیگر برای عذاب دادنش وجود داشت اما عبدالله او را درمان کرد. شاید روزها مهربان بود و شبها تبدیل به هیولا میشد. شاید هم الان نقاب مهربانی زده بود. اما چرا ؟
لنا چشم گرداند دور اتاق. مرد زخمی دست سالمش را گذاشته بود زیر سر و دراز کشیده بود. رنگش پریده بود. دختر جوان تکیه داده بود به زن میانسال که هیکل تپل و صورت گردی و موهای فر کوتاه داشت. موهای تیره و بلند دختر، جلوی صورتش را گرفته بود. زن او را کنار زد. آمد طرف لنا:« بهتری؟» وقت صحبت غبغبش تکان میخورد.
لنا سر تکان داد:« اوهوم!»
زن دست نرمش را کشید روی بازوی لنا:« من هانا ام. عسقلان زندگی میکنم. یه مادر مجردم. دوتا دختر دارم.»
با دست اشاره کرد به دختر نوجوان:« این دخترم ساراست. اون یکیشون هم تقریبا همسن توئه.»
لنا نگران بود صحبت هایشان شنود شود. از این قوم عمالیق هر کاری بر میآمد. گویا هانا چیزی از محافظت های امنیتی نمیدانست. دوست داشت کمی بخوابد. استرس زیاد، انرژیاش را تمام کرده بود. ولی از خوابیدن میترسید. میترسید زمانی که هشیار نیست، اتفاق بدتری بیفتد. با زن پرحرف روبرویش چه باید میکرد؟ یواش گفت:« من خسته ام. خوابم میاد. شما بیدار میمونی؟»
هانا با دست نرم و کک و مکیاش، بازوی لنا را نوازش کرد:« بخواب. تو هم مثل دخترمی. من بیدار میمونم. نه صبر کن یک لیوان آب برات بگیرم قرصتو بخوری.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دهم
هانا بلند شد و رفت سمت در. ضربه زد به آن. در باز شد. مرد با یک بطری و چندتا لیوان کاغذی پشت در بود. آنها را به هانا داد. پرسید:« چیز دیگهای هم نیاز دارید؟» صدای عبدالله بود.
هانا سرش را به چپ و راست تکان داد. تو لیوان آب ریخت و داد دست لنا. رو کرد به دخترش:« تو هم آب میخوای؟»
دختر نوجوان لاغر و قد بلندی شانههای افتادهای داشت، آمد جلو. چشمان درشت مشکی و صورت سبزهای داشت. رد اشک روی صورت خاکیاش دیده میشد. بطری را گرفت. یک لیوان آب ریخت و نرمنرم نوشید. صدایش گرفته بود:« من خیلی میترسم. قراره با ما چکار کنند؟»
به مرد زخمی نگاه کرد:« بیچاره! به نظرتون خوابه؟»
هانا برای خودش آب ریخت:« بعید میدونم به این زودی بتونه بخوابه. شاید چشماش رو بسته.»
سارا لیوان را گذاشت کنار دیوار:« فکر میکنین چی به سرمون میاد؟»
لنا آرام گفت:« احتمالا این جا شنود دارند. از کجا فهمیدند که ما آب میخواهیم؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_یازدهم
هانا بطری را کنار گذاشت. نشست کنارش:«عبدالله خودش گفت آب میاره.»
لنا چشم ریز کرد:« تو هم باور کردی؟»
هانا مکث کرد:« برام مهم نیست. ما هیچ چیز بدربخوری نمیدونیم.»
قرص را خورد و دراز کشید.
خوابش نمیبرد. نگران بود. به این زودی پدرش خبردار نمیشد. آخرین باری که به او زنگ زد کی بود؟ هفته پیش؟ دو هفته پیش؟ با وجود کار زیاد، پدرش همیشه از او خبر میگرفت؛ اما لنا سرسری و با عجله جواب تلفنش را میداد. هر بار سفر میرفت فقط با یک پیامک، مقصد را به او خبر میداد. هیچ وقت فکر نمیکرد نگران پدرش شود. پدر همیشه بود. هر وقت لازمش داشت. همیشه سر ماه پول تو حسابش واریز میشد. سعی کرد به خاطر بیاورد کی به پدر زنگ زده؟ یادش نیامد. پس پدر از کجا میفهمید لنا گرفتار شده؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دوازدهم
..لنا تازه دوازده سیزده سالش بود که مادر ترکشان کرد. دوران بدی بود. مینشست یک گوشه و به محلی نامعلوم خیره میشد. کم حرف شده بود. نمراتش به شدت افت کرد. چندبار از طرف مدرسه، پدر را خواستند. لنا سرکش شده بود. پدر او را پیش چندتا مشاور برد؛ اما روحیه اش بهتر نشد. یکی از مشاوران توصیه کرد بروند سفر. دوتایی. بدون زنانی که اغلب همراه پدر بودند. برزیل پیشنهاد پدر بود. کارناوال ریو. او هم استقبال کرد. خوبیش این بود که ماه فوریه تو نیم کره جنوبی، گرم و مطبوع بود. شب تو ریودوژانیرو، ایستاده بودند کنار خیابان. وسط موسیقی و نور و رنگ، رقص سامبا را تماشا میکردند. مردان با لباس سفید و قرمز خوشرنگ، طبل به دست جلو میرفتند. همه با هم، ریتمیک میکوبیدند به طبل. پشت سرشان زنان با نیمتنه و دامن پرچین و کفش آبینفتی و زرد، دور میزدند و روی توک پا میچرخیدند. مثل پروانهای که بال میزند، رنگ عوض میکردند. بومیهای سرخپوست تاجی از پرهای سفید و سبز و زرد روی سر گذاشته بودند. بدنشان را با پرهای رنگی بوقلمون پوشانده بودند و دسته جمعی پایکوبی میکردند. با پدر قرار گذاشت، با آنها برقصد. رقص که نه، ادای رقص در میآورد. خیس عرق شده بود. کلی خندیدند. خیلی خوش گذاشت. فردای جشن، پدر چندتا قرار کاری داشت. لنا بیشتر روز را تو هتل خواب بود. شب تو ساحل کوپهکابانا، روی شنهای سفید نشستند. باد
برگ درختان بلند نارگیل را نوازش می کرد. موج آرام می آمد تو ساحل. می دوید روی شن ها. تو
برگشت گوش ماهی و صدف, جا می گذاشت تو ساحل.
پاهایش را برهنه کرد. رفت کنار آب. آب می کوبید تو ساق پایش. انگار ماساژ می داد. صدای موج
دریا آرامش را به او هدیه می داد. با هم بستنی خوردند. پدر,از بین تک وتوک ابرهای سیاه، صورتهای فلکی را نشانش داد. روز بعد با هم رفتند جنگلهای آمازون. قرارشان یک سفر پدر و دختری بود وسط طبیعت بکر. پدر تیشرت نازک به تن و کوله بزرگی روی دوش داشت. زمین خیس و گلی بود. راه که میرفتند گیاهان خودرو به پایشان میپیچید. تنه درختان با خزه فرش شده بود. بوی چوب و برگ و گلهای جنگل را دوست داشت. دست پدر را گرفت. کلاه لبه دارش را انداخت پشتش. به بالا نگاه کرد. آسمان از لای شاخههای درهم تنیده، به سختی دیده میشد. هوا شرجی بود. گاهی نسیمی میوزید و هرم هوا را میشکست. قطرههای عرق، مثل شبنم روی صورتشان نشسته بود. خسته و تشنه شده بودند. به درخت نارگیلی که تنهاش خم بود، تکیه دادند. چندتا توکا با آن نوک مسخره و پرهای قرمز و سبز، جیوجیو کنان از روی درخت پریدند و رفتند روی شاخه روبرو. انگار درخت، غنچهی گنده توکا داشت. پدر دست دراز کرد. از شاخه های بالای سر، دو تا نارگیل سبز چید. با چاقوی جیبی آن را سوراخ کرد. گذاشت روی تخته سنگ. از جیب، خودکار در آورد. مغزی آنرا گذاشت کنار و نی را تو نارگیل فرو کرد. داد دست لنا. یکی هم برای خودش آماده کرد. لنا آب نارگیل را مکید. طعم شیرین ملایمی داشت. حس خوبی دوید تو وجودش. دوباره راه افتادند. نزدیک ظهر رسیدند کنار رود. جریان آب ملایم و سبز رنگ زلالی داشت. آنجا هوا لطیفتر بود. لباس هایشان گلی شده بود. با لباس تا نیم تنه رفتند تو آب. جریان خنک آب لرز انداخت تو تنشان. به سر و صورت هم آب پاشیدند. صدای جیغ و خنده شان بلند شد. آمدند بیرون. آفتاب، داغ میتابید. با همان لباس های خیس، لنا چوب جمع کرد تا آتش درست کند. پدر طعمه زد سر قلاب. یک ساعت بعد دوتا ماهی بزرگ با چندتا ماهی ریز توی سطل آب کنارشان وول میخورد. پدر از کولهاش دوتا صندلی سفری درآورد. گذاشت زیر سایهی درخت کهنسال، تو ساحل رودخانه. از کتری، چای آتشی ریخت تو لیوان. عطر خوش چای بلند شد. با وجود گرمای هوا، چایی چسبید. پدر چاقوی شکاریاش را درآورد. چندتا شاخه باریک برید. آنها را شکل پیکان تراش داد. ماهیهای بزرگ را گذاشت روی تخته سنگی صاف. پولکهایشان با کارد تمیز میکرد. بوی ماهی تازه بلند شد. از لنا پرسید:« به نظرت بقیهی ماهیها رو چطور کباب کنیم؟»
لنا نگاهی به سطل کرد. چندتا ماهی که از کف دست کوچکتر بودند آنجا شنا میکردند. یکی پولکهای صدفی رنگی داشت داشت. با حرکت در آب ، برق رنگ پولکها، تغییر میکرد. دم آن یکی بزرگتر از بدنش بود. چشمهای سیاه ناز داشت با بدن زرد. یکی هم قرمز راهراه بود. لنا مظلومانه به پدر خیره شد. صدایش را مثل بچهها نازک کرد:« بابا میشه اونارو نکشیم؟»
پدر همانطور که ماهیها را به سیخ میکشید، گفت:« هرطور تو بخوای. امروز روز توئه.»
لنا جیغ کوتاهی کشید. برخاست. پرید تو بغل بابا. صورتش را بوسید:« عاشقتم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیزدهم
پدر دستهای آلوده اش را به مالید به تخته سنگ. پیچید دور لنا:« منم دوست دارم عزیزم.»
لنا سطل را برد کنار رودخانه. ماهیها را انداخت تو . ایستاد تا تو آب از جلوی چشمش محو شدند. برگشت پیش پدر. بوی دود و کباب ماهی پیچیده بود تو هوا.
عصر،از بومیها، کایاک کرایه کردند. یک قایق چوبی باریک و مخروطیشکل. لنا کمی قایق سواری بلد بود. بابا اصرار داشت قایق دونفره سوار شوند؛ اما لنا با لجبازی تو قایق تکنفره نشست. با هم مسابقه گذاشتند. جریان رود آرام بود. با سوت او شروع کردند پارو زدن. برای هم کری میخواندند. تو صد متر اول لنا جلو افتاد. برگشت و برای پدر شکلک درآورد. پدر سرعتش را بالا برد و از او گاهی تو برگشت پارو, قطرات آب می پاشید رویش. هوا گرم بود. عرق کرده بود. تی شرت چسبیده بود به تنش . کمتر از یک کیلومتر رفته بودند که رودخانه خروشان شد. پدر سرعتش را کم کرد تا لنا برسد. لنا تجربه قایقرانی تو اینجور مکانها را نداشت. ترسیده بود. قایق به شدت روی آب بالا و پایین میرفت. موج زد تویش. پارو از دست لنا رها شد. افتاد تو رود. کایاک به هر سو میرفت. کج و راست میشد. آب میپاشید تو قایق. لنا جیغ میکشید. پدر را صدا میزد. قایق خورد به تخته سنگ بزرگی وسط رود. چپ کرد. لنا سعی میکرد سرش را بالای آب نگه دارد؛ اما موجهای سرکش و قوی نمیگذاشت. آب رفته بود تو دهانش. تنفس برایش مشکل بود. نمیتوانست جیغ بکشد. تو آب بالا و پایین میشد. موج او را به هر طرف میبرد. مثل برگی روی رود. یک لحظه پدر را دید که پرید تو آب. کمکم داشت خفه میشد. از نظرش گذشت چقدر زندگی شیرین است. حیف بود به این زودی بمیرد. از صمیم قلب یهوه را صدا زد. دیگر دست و پا زدنش بیهوده بود. خودش را رها کرد. پدر خودش را به او رساند. با یک دست او را گرفت و سرش را از آب بیرون آورد. با دست دیگر به طرف ساحل شنا کرد. کمی بعد روی شنها خوابیده بود و پدر سعی میکرد آبها را از ریهاش خارج کند. همزمان او را صدا میکرد و قربان صدقهاش میرفت. نفسش که برگشت؛ چشمهای پدر را دید که سرخ است و میخندد. بابا او را بغل کرد. پیشانیاش را بوسید. سرش را به سینه چسباند. صورتش پر از شن و ماسه بود اما آغوش محکم پدر درد نداشت. چقدر الان به این آغوش احتیاج داشت. تازه میفهمید چقدر جای پدر خالی است.
..
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهاردهم
صدای باز شدن در فلزی آمد. لنا نیم خیز شد. مردی با لباس نظامی و سر و صورتی که با چفیه پوشانده بود آمد تو. از عبدالله کوتاهتر بود. حتما برای بازپرسی آمده بودند. باید راستش را میگفت یا دروغ؟ نمیدانست. او فقط یک دانشجوی ساده بود که قبلش مدتی سربازی رفته بود. هیچ اطلاعات امنیتی خاصی نداشت. دروغ گفتنش فایدهای داشت؟ اگر دروغ میگفت، نمیفهمیدند؟ آنوقت چطور با او رفتار میکردند؟ چطور صلیب سرخ و پدرش از شرایط او مطلع می شدند؟
هانا و سارا هم خودشان را جمع و جور کردند. مرد زخمی تکان نخورد. نظامی اشاره کرد به لنا:« دنبالم بیا.»
لنا یک لحظه حس کرد دست و پاهایش بیحس شد. نتوانست بلند شود. دست به دیوار گرفت. هانا زمزمه کرد:« نترس دختر.» رنگ هانا پریده بود. معلوم بود خودش هم حرفش را باور ندارد. لنا به زحمت بلند شد. پشت سر مرد راه افتاد. هنوز لنگ میزد. دست به دیوار گرفت. سعی کرد سنگینیاش را روی پای دردناک نیندازد. از دالان فلزی باریکی گذشتند. مرد در اتاقی را باز کرد. اتاق دو در سه با دیوارهای نقرهای که یک میز و دو تا صندلی روبروی هم داشت. مرد پشت میز، مثل بقیه فلسطینیهایی که امروز دیده بود لباس پوشیده بود. یک لباس نظامی پلنگی با سرو صورت پیچیده در چفیه. به لنا اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« گفتی پرستاری میخونی؟» صدای عبدالله بود.
لنا جاگیر شد روی صندلی فلزی زمخت:« آره.»
عبدالله از همه چیز پرسید. سن و سال، محل زندگی، دانشگاه، شغل خودش و پدرش، از یهودیان اشکنازی است یا سفاردی؟ از کودکستان تا دانشگاه. لنا دروغ نگفت. دروغ گفتن فایدهای نداشت. نه اهل سیاست بود و نه فردی امنیتی. فقط سعی کرد راجع به پدرش همهی حقیقت را نگوید. سوال و جواب تمام شد. نوبت لنا بود که بپرسد:« چی به سر ما میاد؟ تا کی اینجاییم؟»
عبدالله دست از نوشتن برداشت:« خودت چی فکر میکنی؟»
خودش هیچ نظری نداشت. هیچی.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پانزدهم
دوباره برگشتند به همان اتاق. مرد زخمی، نبود. هانا و سارا با دیدنش نیم خیز شدند. تکیه داد به دیوار. بی رمق نشست روی موکت. هانا آمد کنارش:« چی شد؟»
حال حرف زدن نداشت:« هیچی. یک سوال و جواب ساده بود. اون آقا کجاست؟»
هانا یک حلقه موی فرفری را که افتاده بود روی صورت داد کنار:« بعد از تو بردنش. چرا اینقدر رنگت پریده؟»
از صبح به جز یک لیوان آب، چیزی نخورده بود. استرس هم کلافهاش کرده بود. ضعف داشت. پایش هنوز زوق زوق میکرد:« نگرانم.»
هانا ژاکتش را در آورد. تا کرد. گذاشت روی زمین:« یک کم بخواب. انرژیت برگرده.»
لنا سر گذاشت روی ژاکت. چشمها را بست. سرش پر از هیاهو بود. سوت گلولهها، موج انفجار، داد و فریاد زخمیها، بالگردی که اهالی جشن را به گلوله بست، گرد و خاک و ماشینهای در حال فرار، و باز هم دیوید... لحظه دویدنش به دنبال ماشین، مدام تکرار میشد. دو دست را فشار داد کنار شقیقهها. دوست داشت سرش را بشکافد و تمام افکار آزار دهنده را پرت کند بیرون. دیوید... دیوید.... با دیوید رفته بودند سینما برای دیدن فیلم ارباب. وقتی قهرمان فیلم، گرفتار هیولاهای زامبی-نازی شده بود، وسط صحنه های دلهرهآور، با آن موسیقی خیرهکنندهی جِد کوزول، میان نور کم صحنهها، دیوید دستش را فشرده بود و گفته بود:« نترس. من اینجام.»
حالا او درست وسط یک فیلم ترسناک بود و دیوید نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفدهم
خوابش نمیبرد. بلند شد و نشست. سارا آنور دست زیر سر گذاشته بود و خوابیده بود. هانا به دیوار تکیه داده بود. نفهمید چقدر گذشت که در باز شد و آندو را به بیرون خواستند.
حالا تنهایی بیشتر پنجههای وحشتناکش را نشان میداد. او دختر معتقدی نبود. اغلب از حضور در مراسم دعا فرار میکرد؛ ولی امروز بارها یهوه را در دل صدا زده بود.
دیوید الان چکار میکرد؟ نگرانش میشد؟ دوباره صحنه دویدن دنبال ماشین، جلوی چشمش تداعی شد. توی آن گرد و خاک و سر و صدای گلوله، دیوید چطور دلش آمد او را جا بگذارد؟ یاد دیشب و رقص همراه با دیوید افتاد. چقدر رمانتیک بود مردک خودخواه. هیچ دلیلی برای تنها گذاشتنش پیدا نمیکرد. شاید هم در آینه او را دید و نماند. تمام باورهایش در مورد دیوید به هم ریخت. باید از اول راجع به دوستی شان فکر میکرد.
توی این دوسال، دیوید، خوب نقش بازی کرده بود. یک مرد عاشق پیشهی رمانتیک. شاید هم ترسیده بود. آدمها موقع ترس، نسنجیده تصمیم میگیرند. نه، قبلا جایی خوانده بود که آدمها موقع عصبانیت و ترس، خود واقعیشان را نشان میدهند. زمان تحصیل هیچ وقت نظریه نسبیت اینشتین را نفهمیده بود. اما الان با تمام وجود باور کرد که زمان یک مقدار ثابت نیست و گاهی کش میآید. هر ثانیه اش، چند ساعت میگذرد. وقتی مادر و دختر آمدند از ذوق بلند شد. به درد پایش توجه نکرد. دست هانا را گرفت:« خوبید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هجدهم
با آنها هم مثل او برخورد شده بود. هر سه نگران به دیوار تکیه داده بودند و سکوت کرده بودند.
تا شب به همین صورت گذشت. مرد زخمی برنگشت. ناهار و شام کنسرو ساده بود. اشتها نداشت. غذا از گلویش پایین نمیرفت. چیزی نخورد. به هر کدام یک پتو و بالش تمیز برای خواب دادند. تا صبح چندبار از خواب پرید. خواب بود و نبود. انگار در بیداری خواب میدید. صبح با صدای انفجار بلند شد. دیوارهای فلزی خانه میلرزید و صدای بدی میداد. دوید سمت هانا. سهتایی کنار هم، گوشه اتاق نشستند و دستشان را حائل سرشان کردند. قلبش تند تند و محکم میزد. انگار تو قفسه سینه جا نداشته باشد و بخواهد بیاید بیرون. چند دقیقه بعد عبدالله آمد تو. به آنها اشاره کرد:« نترسید. اینجا امنه. ما برای محافظت از شما اینجاییم.»
لنا خواست بگوید که از شما بیشتر از انفجار میترسم؛ اما حرفش را خورد. دوباره زمین لرزید. لنا جیغ کشید.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀