یاد آتیش و خیمه ها وای
حاج محمود کریمی
یاد آتیش و خیمه ها وای
یاد غربت عمه ها وای
یاد کشته علقمه وای
یاد لب خشک تشنه ها
منبر و رساله
اشک و آه و ناله
بعد این همه سال
تشنه وصاله
چشم به راه مثل
عمه سه ساله
می سوزه از داغ سیلی و گلبرگ لاله
امام صادق امشب بد حاله میناله
حجره شبیه گودال
یاد شام و ویرونه ها وای
اشک و آه دردونه ها وای
تازیانه و شونه ها وای
بارون سنگ از خونه ها وای
یاد آتیش و خیمه ها وای
#سینه_زنی_حضرت_زینب
#سینه_زنی
دست من و بستن نبودي ببيني يا حسين
فرقم و شکستن نبودي ببيني يا حسين
بر تنم نشونه نبودي ببيني يا حسين
جاي تازيونه نبودي ببيني يا حسين
زينب و خرابه نبودي ببيني يا حسين
يادشم عزابه نبودي ببيني يا حسين
خنده هاي دشمن نبودي ببيني يا حسين
جاي نيزه بر تن نبودي ببيني يا حسين
جامه هاي پاره نبودي ببيني يا حسين
گوش و گوشواره نبودي ببيني يا حسين
#اسارت
#شور_اسارت
متن حسین جان ای آبروی دو عالم محمدحسین پویانفر
حسین حسین
حسین جان ای آبروی دو عالم نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
خداحافظ ای برادر زینب به خون غلطان در برابر زینب
به خون غلطان در برابر زینب
برادر جان بی تو در دل صحرا شده تنها خواهرت گل زهرا
شده تنها خواهرت گل زهرا
حسین جان ای آبروی دو عالم نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
حسین
دانلود مداحی حسین جان ای آبروی دو عالم محمد حسین پویانفر
ز زخم تنت روی ریگ بیابان به اشک دل و سوز آه یتیمان
خدایا از این غم چه چاره کنم
تنت بی سر مانده در دل صحرا سرت هر دم روی نیزه ی اعدا
خدایا از این غم چه چاره کنم
کند گریه خواهر تو به هر شب حسین
شده محمل جای روضه ی زینب
حسین
به شهر شام در هجوم نظرها کند خنده دشمنت به غم ما
کند خنده دشمنت به غم ما
زند سیلی دشمنت به رخ من دلم خون است از جسارت دشمن
خدایا از این غم چه چاره کنم
حسین جان ای آبروی دو عالم نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
حسین جان ای آبروی دو عالم نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
حسین
حسین جان ای آبروی دو عالم نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
#شور
#روضه
#حضرت_زینب
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده
هلال را به سر نیزه وقت ظهر که دیده
هلال و ظهر و سرنیزه و تلاوت قرآن
مصیبتی است که ما دیده ایم و کس نشنیده
روا نبود که از هم جدا شویم من و تو
چرا سر تو زمن زودتر به کوفه رسیده
به نیزدار بگو چند گام پیش تر آید
که چند بوسه بگیرم از این گلوی بریده
به حیرتم که هنوز آفتاب مانده و خورشید
به چهره پرده زخاکستر تنور کشیده
دو روز پیش، جبین تو را زسنگ شکستند
چرا زصورتت امروز خون تازه چکیده
به جان فاطمه (س) دریاب جان فاطمه ات را
که رنگ چهرۀ او همچو آفتاب پریده
کنار محمل و دستم نمی رسد به سر نی
مرا ببخش که قدّم زبار غصه خمیده
به نخل (میثم) اگر آتش است سوز تو دارد
که جز شرار دل از این درخت میوه نچیده
#دروازه_کوفه
#اسارت
سند معتبر انقلاب عاشورا
حضرت رقیّه سلام الله علیها
دنیا چرا جلال تو را در نظر نداشت
افسوس کز مقام بلندت خبر نداشت
ای مصحفی که چشم خدا بر فراز نی
یکدم زآیه های رخت چشم، بر نداشت
تاریخ غربت علوی در حدیث شام
چون صفحه ی رخت سندی معتبر نداشت
تا شام را مدینه کند قبر کوچکت
از تو حسین، فاطمه ای خوب تر نداشت
غیر از شبی که بود چراغت سر پدر
یک شب خرابه ی تو چراغ سحر نداشت
عمر کم تو در سفر شام شاهد است
مثل تو سیّد الشّهدا هم سفر نداشت
با آنکه ناله ات جگر سنگ را شکافت
آهت به قلب خصم ستمگر اثر نداشت
هر تیر غم که خواست برد حمله بر دلت
جز سینه ی مقدُس زینب سپر نداشت
غیر از تو ای سه ساله بزرگ شام
دنیا چنین سفیر به سنّ صِغر نداشت
بی اشگ تو خرابه فراموش گشته بود
بی آه تو چراغ اسارت شرر نداشت
زینب به شام با همه ی درد و داغ ها
داغی چو داغ ماتم تو بر جگر نداشت
بر قبر بی چراغ تو تا صبح اشگ ریخت
صورت زروی خاک مزار تو بر نداشت
دُرّ یتیم فاطمه اش رفت زیر خاک
جز اشگ دیده بهر عزایش گهر نداشت
دنیا بدان! که جای کفن آن عزیز جان
جز جامه ی سیاهِ اسارت به بر نداشت
زیبد کند به امّت اسلام مادری
آن کودک خرابه نشین کو پدر نداشت
چون آفتاب سوخت در آغوش آفتاب
چتری به غیر زلف پریشان به سر نداشت
جان داد در خرابه کنار سر پدر
چون طایری که بال زد و بال و پر نداشت
کی دیده یک سه ساله شود فاتح دمشق
دنیا به یاد همه فتح و ظفر نداشت
روی کبود و هجر رخ یار و دفن شب
گویی جز ارث فاطمه ارثی دگر نداشت
از کربلا گرفته الی شام دم به دم
با مرگ رو به رو شد و بیم از خطر نداشت
«میثم» چو این قصیده ی جانسوز می سرود
جز اشگ و آه و سوز دل و چشم تر نداشت
استاد سازگار
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
من دسته گل پرپر گلزار حسینم
من شمع فروزان شب تار حسینم
من کنج قفس مرغ گرفتار حسینم
من عاشق دل باخته و یار حسینم
من کعبۀ دل قبله جان همه هستم
سر تا به قدم آینۀ فاطمه (س) هستم
هر چند ستم دیده و مظلوم و صغیرم
در گوشۀ ویرانه گرفتار و اسیرم
ای مردم عالم مشمارید حقیرم
کز جانب سر سلسلۀ عشق، سفیرم
با گریۀ پیوسته و غم های نهانم
حاکم به دل و جان همه خلق جهانم
در بحر شرف گوهر یکدانه منم من
بر شمع ولا سوخته پروانه منم من
بر اهل عزا ماه عزاخانه منم من
امیّد دل عاقل و دیوانه منم من
من فاطمۀ کوچک و ناموس خدایم
پیغامبر خون تمام شهدایم
ای خلق گرفتار بیائید بیائید
در خانه من دست گدائی بگشائید
بر دامن ویرانۀ من چهره بسائید
و زخاک درم رنگ غم از دل بزدائید
من کودکم اما به خدا کودک وحیم
در آل علی فاطمۀ کوچک وحیم
اسلام، شفا یافت زخون جگر من
توحید، چراغی است زآه سحر من
بگذار بخندند به اشک بصر من
وز چار طرف سنگ ببارد به سر من
جان دو جهان در بغلم باز کشیده
با دست خدائیش زمن ناز کشیده
امروز اگر گوشۀ ویرانه غریبم
رفته است زکف سلسلۀ صبر و شکیبم
بیمارم و بر درد همه خلق طبیبم
جان بر کف و خود منتظر وصل حبیبم
زود است که لب بر لب بابا بگذارم
تا سر به سر شانۀ زهرا (س) بگذارم
امشب شب وصل است دلم داده گواهی
نوری به سویم پر کشد از قلب سیاهی
خورشید به ویرانه سرایم شده راهی
ویرانۀ من پُر شده از نور الهی
آوای منادی به من زار رسیده
جان پیشکش آرید که دلدار رسیده
یار آمده با طلعت همچون قمرش باز
گردد زطبق باز به من چشم ترش باز
روشن شده این خسته، چراغ سحرش باز
ای دست، کمک کن که بگیرم به برش باز
تا روی ورا بر روی قلبم بگذارد
افسوس که دستم به بدن تاب ندارد
ای سر چه شد امشب به من زار زدی سر
از لطف، بر این مرغ گرفتار زدی سر
صد بار مرا کشتی و یک بار زدی سر
چون بود که در خانۀ اغیاز زدی سر
در گوشۀ ویران، قمر من شدی امشب
از لطف، چراغ سحر من شدی امشب
مهمان منی سفرۀ رنگین مرابین
دست تهی و سینۀ سنگین مرا بین
رخسار کبود و سرخونین مرا بین
در تلخی غم لحظۀ شیرین مرا بین
گر دست دهد پای دویدن زتو گیرم
آن قدر به دور تو بگردم که بمیرم
بین عاشق صد بار زغم مردۀ خود را
بر شانۀ جان، کوه ستم بردۀ خود را
برگیر به بر طوطی افسردۀ خود را
در گوشۀ ویران، گل پژمردۀ خود را
صد کوه غم از کودک تو خم نکند پشت
ای مونس جان درد فراق تو مرا کشت
بگذار رها گردد، جان از بدن من
بگذار بود نام تو آخر سخن من
بگذار شود پیرهن من کفن من
بگذار به ویرانه شود دفن، تن من
دردا که عدو دوخت زخواندن دهنم را
(میثم) برسان بر همه عالم سخنم را
استاد سازگار
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
دخترم! بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود؟
گوشۀ ویرانه جای بلبل زهرا نبود
جان بابا! خوب شد بر ما یتیمان سر زدی
هیچ کس در گوشۀ ویران به یاد ما نبود
دخترم! روزی که من در خیمه بوسیدم تو را
ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود
جان بابا! هر کجا نام تو را بردم به لب
پاسخم جز کعب نی، جز سیلی اعدا نبود
دخترم! وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت؟
عمّه آیا در کنارت بود بابا یا نبود
جان بابا! هم مرا، هم عمّه ام را می زدند
ذرّه ای رحم و مروّت در دل آن ها نبود
دخترم! وقتی عدو می زد تو را بر گو مگو
سیّد سجّاد زین العابدین (ع) آن جا نبود؟
جان بابا! بود امّا دست هایش بسته بود
کس به جز زنجیر خونین یار آن مولا نبود
دخترم! آن شب که تنها اوفتادی از نفس
مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود؟
جان بابا! من دویدم زجر هم می زد مرا
آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا (س) نبود
دخترم! من از فراز نی نگاهم بر تو بود
تو چرا چشمت به نوک نیزۀ اعدا نبود؟
جان بابا! ابر سیلی دیده ام را بسته بود
ورنه یک لحظه دل من غافل از بابا نبود
دخترم! ماشورها بر شعر (میثم) داده ایم
ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود
جان بابا! دست آن افتاده را خواهم گرفت
زآن که او جز مادح و مرثیه خوان ما نبود
استاد سازگار
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
هم بازیانم نیستند امشب کنار بسترم
قاسم، عمو عباس، عبدالله، داداش اکبرم
یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن
شب ها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟
امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
برگونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو
زخم است، تاول تاول است انگشت های لاغرم
بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوش های خواهرم
بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من شیرین زبانم دخترم
من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
خانم صفایی
رواق خاک آلودشبستانی که من دارم
کجا و شأن بی پایان مهمانی که من دارم
ببافم فرش قرمز رنگ با گیسوی خونینم
به کار آید همین موی پریشانی که من دارم
سر و رویت به هم خورده ولی کن باز زیبایی
ندارد هیچ کس مثل پدر جانی که من دارم
اگر چه خاکی است اما شبیه تشت اصلا نیست
بیا بنشین عزیزم روی دامانی که من دارم
الهی بشکند دستی که محکم خیزران کوبید
شده لب پر ، لب قاری قرآنی که من دارم
بنمیدانم که از ضعف است یا که از شکستن هست
دلیل از سر شب دست لرزانی که من دارم
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من
سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من
وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده است
خورشید او می تراود از روزن کوچک من
یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید
دستان خود حلقه کرده است بر گردن کوچک من
می خواستم از یتیمی ، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده است بر دامن کوچک من
گفتم تن زخمی اش را ، عریانی اش را بپوشم
دیدم بلند است و، کوتاه پیراهن کوچک من
در این خزان محبت دارم دلی داغ پرور
هفتاد و دو لاله رسته از گلشن کوچک من
از کربلا تا مدینه یک دفتر خاطرات است
با رد پایی که مانده است از دشمن کوچک من
دنیا چه بی اعتبار است در پیش چشمی که دیده است
دار الامان جهان را در دامن کوچک من
آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده ای را
شاخه گلی می گذارند بر مدفن کوچک من
استاد محمدعلی مجاهدی
یه گوشه خواب بودم خیلی آروم
ولی پیچید تو گوشم صداشون
نمیبردن اگه گشواره هامو
خودم میبخشیدم به دختراشون
گذشت و گم شدم توی بیابون
آخه از قافله جا مونده بودم
یکی اومد برم گردوند بابا
ولی کاشکی همونجا مونده بودم
بد اخلاقن چقدر مردای شامی
به جای قلب سنگه تو دلاشون
با این دستای سنگینی که دارند
دلم میسوزه واسه بچه هاشون
یه جوری زد چشام تاره هنوزم
یه جوری زد قدم از درد خم موند
جای دستش یکم بهتر شده اما
جای انگشترش رو صورتم موند
تو روی نیزه و من روی ناقه
تو چشمات باز و من دستام بسته
چقدر شکل همیم بابا نگاه کن
منم مثل تو دندونم شکسته
به ماه آسمون میگفت
شمع شبستون منی
یاد عمو بخیر که تو
مثل عمو جون منی
راستی تو از تو آسمون
ببین بابای من کجاست
بهش بگو که دخترت
ساکن تو خرابه هاست
مثل یک کبوترم پر میزنم پر میزنم امشب
گفته بابام که بهت سر میزنم امشب
دیگه از همسفران دل میکنم امشب
چه خوشه پیش بابام جون کندنم امشب
دیگه جون خسته بر لبهام میاد امشب
به دلم برات شده بابام میاد امشب
دختر شاه می شنید حرفهای من امشب
تو بابات قشنگه یا بابای من امشب
مثل بارون بهار اشکهام میاد امشب
به دلم برات شده بابام میاد امشب
دست روی دست نگذارید بابام میاد امشب
لباس نو بیارید بابام میاد امشب
خونه رو جارو کنید بابام میاد امشب
موهامو خوشبو کنید بابام میاد امشب
دل و دیوونه کنید بابام میاد امشب
موهامو شونه کنید بابام میاد امشب ....
عمه جان این سر منور را
کمکم می کنی که بردارم
شامیان ای حرامیان دیدید
راست کفتم که من پدر دارم
*
ای پدر جان عجب دلی دارم
ای پدر جان عجب سری داری
گیسویم را به پات می ریزم
تا ببینی چه دختری داری
*
آیه های نجیب و کوتاهم
شبی از ناقه ام تنزل کرد
غنچه هایی شبیه آلاله
روی چین های دامنم گل کرد
*
دستی از پشت خیمه ها آمد
لاجرم راه چاره ام گم شد
در هیاهوی غارت خیمه
ناکهان گوشواره ام گم شد
*
هر بلایی که بود یا می شد
به سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی؟
چه به روز لب تو آوردند
*
چشم های ستاره بارانم
مثل ابر بهار می بارد
من مهیای رفتنم اما
خو اهرت را خدا نگه دارد
خدا مرگم بده چه لب های پر از خونی
خدا مرگم بده چه موهای پریشونی
.
خدا مرگم بده چه اوضاعی چه مهمونی
نه فرشی و نه چراغونی و نه سر دارم و نه سامونی
.
به ما سر زدی سر زده اومدی
کو بدنت مگه پر زده اومدی
.
بابا نگو که کجا بودی
بابا همه جا با ما بودی
بابا زیر دست و پا بودی
.
بابا بابا بابا
.
خدا صبرت بده شده ناموست آواره
خدا صبرت بده دخترت بین بازاره
.
خدا صبرت بده به غارت رفته گوشواره
نمونده گوشی و گوشواره بگو با عمو شبم تاره
.
سر تو خاکیه خاکیه معجرا
منو زدن مثل تک تک دخترا
.
بابا تو موج بلا بودم
بابا با نامحرما بودم
بابا من انگشت نما بودم
.
به ما سر زدی سر زده اومدی
کو بدنت مگه پر زده اومدی
.
بابا نگو که کجا بودی
بابا همه جا با ما بودی
بابا زیر دست و پا بودی
.
بابا بابا بابا
.
خدا خیرش بده ؛ سر من عمه آزرده
خدا خیرش بده به جای من کتک خورده
.
خدا خیرش بده روزی صد مرتبه مرده
علم به دوش حرم بوده و تو هر کوچه سپرم بوده
.
حالا مراقب زخمای تازمه
بیا که لحظه ی تشییع جنازمه
.
بابا چشمم خوب نمی بینه
بابا سیلی خوردم از کینه
بابا گوشم خیلی سنگینه
.
تار می بینم ، سرم سنگینه
عجب دستی داشت ، خیر نبینه
.
با پای پر ورمم ، دردسر حرمم
عمه میگه خیلی شبیه مادرمم.
🔰لیست شعر روضه اسارت
🔴وداع کربلا
بگذارید کنار بدنش گریه کنم
ز خوناب جگر دریا کنم چشم تر خود را
🔴دفن شهدا
اینجا نگارخانه گلهای پرپر است
🔴دروازه کوفه
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده
هلال یکشبه ای آفتاب جاه و جلال
ای ماه من دو روزه چرا گشته ای هلال
یا هلالا لما استتم کمال
🔴شام و اسارت آل الله
پس از تو جان برادر چه رنج ها که کشیدم
زینب و شام آه و وا ویلا
مگه یادم میره ...
حسین جان ای آبروی دو عالم
مرا تا شامیان دیدند در شام
به محمل ماه تابان را که دیده
منم که داغ روی داغ دیدم
دریغ از لاله های پرپر من
یا مزن چوب جفا بر لب و دندان من
شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید
شامیان من داغدارم هلهله کمتر کنید
فتنه و بیداد و بلا بود شام
افتاده ام به بستر بی سایبان حسین
حسین جان به یاد لبت یک شبم خواب راحت نداشتم
تو رفتی کربلا روی سرم یکباره ویران شد
مرگ من بود دمی کزتو جدایم کردند
کانال روضه های مکتوب
@rozehayemaktoub
کانال اشعار روضه های مکتوب
@rozehayemaktoub3
مرا تا شامیان دیدند در شام
به اشکم فاش خندیدند در شام
تمام شهر را بستند آئین
بساط سرخوشی چیدند در شام
به فرقم سنگ ها از چار جانب
به جای لاله باریدند در شام
به جای تسلیت برگرد سرها
زنان شام، رقصیدند در شام
به گردم هجده خورشیدخونین
فراز نی درخشیدند در شام
خدا داند که زند های یهودی
به فرقم خاک پاشیدند در شام
تمام طایران گلشن وحی
به سان جوجه لرزیدند در شام
زن و مرد و بزرگ و کوچک آن روز
لباس عید پوشیدند در شام
کف و دشنام و چنگ و تار و دف بود
که بهر ما پسندیدند در شام
دل شب بر دل من گریه کردند
یتیمانی که خوابیدند در شام
بود بیتی زسوز سینۀ من
که حتی خلق بشنیدند در شام
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
به محمل ماه تابان را که دیده؟
به نی مهر درخشان را که دیده؟
میان خندۀ اهل جهنّم
به دامن اشک رضوان را که دیده؟
درون طشت، ذکر حق که گفته
به زیر چوب، قرآن را که دیده؟
به پای صوت روح افزای قرآن
نشاط می گساران را که دیده؟
کنار سفرۀ رنگین قاتل
سر خونین مهمان را که دیده؟
زبانم لال بین می گساران
ولیّ حّی سبحان را که دیده؟
دهن خشک و لب از خون جبین تر
شکسته دُرج دندان را که دیده؟
به لبخند عدو گرد سر دوست
نگاه چشم گریان را که دیده؟
دل شب گوشۀ ویرانۀ شام
وصال روح و ریحان را که دیده؟
به غیر از من که از غم پیر گشتم
به دل، داغ جوانان را که دیده؟
به جای لاله چون من بلبلی زار
پر از خون، باغ و بستان را که دیده؟
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
در این شعر می توان به جای «اگرچه» از واژه «منم که» یا «برادر» «حسین جان» استفاده کرد
اگر چه داغ روی داغ دیدم
اگر چه طعنه از دشمن شنیدم
اگر چه سفید از غصّه مویم
اگر چه چون هلال از غم خمیدم
اگر چه سر زدم بر چوب محمل
اگر چه ناله از دل برکشیدم
اگر چه با نگاهی اشک آلود
دل از هجده عزیز خود بریدم
اگر چه پا به پای چند صیاد
به دنبال غزالان می دویدم
اگر چه از گلوی پاره پاره
به مقتل خم شدم گلبوسه چیدم
اگر چه دور از چشم حسینم
به روی خاک زندان آرمیدم
خدا داند چو در راه خدا بود
به چشمم غیر زیبائی ندیدم
من از روزی که چشم خود گشودم
بلای دوست را بر جان خریدم
دلم خوش بود در باغ ولایت
به هجده لالۀ سرخ و سفیدم
بریز ای اشک چون باران به دامن
بسوز ای دل به گل های امیدم
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
دریغ از لاله های پرپر من
زهفتادو دو خونین اختر من
دریغ از آن عزیزانی که خفتند
به خون در پیش چشمان تر من
خودم دیدم سر پاک حسینم
جدا شد پیش چشم مادر من
خودم دیدم که در خون دست وپا زد
به روی دست بابا اصغر من
خودم دیدم که قطعه قطعه گشته
زتیر و نیزه، جسم اکبر من
خودم دیدم که پامال خزان شد
گل من یاس من نیلوفر من
خودم دیدم که هجده سر چو خورشید
همه گشتند برگرد سر من
خودم دیدم که سرها گریه کردند
بر احوال دل غم پرور من
خودم دیدم که افتاد از سر نی
سر محبوب از جان بهتر من
به آن بلبل که در شام خرابه
دل شب پر زد و رفت از بر من
بخوان این بیت را (میثم) هماره
زسوز سینۀ پر آذر من
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
یا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من
یا بگو بیرون روند از مجلست طفلان من
یا نزن شرمی نما از روی زهرا مادرم
یا بزن مخفی ز چشم خواهر گریان من
من پی ترویج قرآن آمدم این جا که گشت
چوب خزران تو مزد خواندن قرآن من
ای ستمگر هر چه می خواهی بزن اما بدان
بوسه گاه مصطفی باشد لب عطشان من
در احد جد تو دندان پیمبر را شکست
باید از چوب تو اکنون بشکند دندان من
بارها و بارها پیوسته دید آزارها
هم سر خونین من، هم پیکر عریان من
سخت تر از چوب تو بر من نگاه زینب است
چوب تو نه، اشک او آتش زند بر جان من
خواندن آیات قرآن زیر چوب خیزران
با خدا این بوده از روز ازل پیمان من
من شدم در زیر چوب خیزران مهمان تو
مادرم در پای طشت زر بود مهمان من
دست "میثم" را از آن گیرم که پیش از بودنش
همچنان دست توسل داشت بر دامان من
شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید
ساز با نالۀ ذرّیۀ زهرا نزنید
سر مردان خدا را به سر نیزه زدید
مرد باشید دگر سنگ به زنها نزنید
به زنان بر سر بازار اگر سنگ زدید
دختران را به کنار سر بابا نزنید
علی و فاطمه در جمع شما اِستادند
پیش چشم علی و فاطمه ما را نزنید
به اسیری که بود در غل و زنجیر زدید
به یتیمی که دویده است به صحرا نزنید
رقص شادی جلو محمل زینب نکنید
پای سر بریده به زمین پا نزنید
بگذارید برای شهدا گریه کنیم
خنده بر داغ دل سوختۀ ما نزنید
کشتن فاطمه بین در ودیوار بس است
تازیانه به تن زینب کبری نزنید
به تماشای سر پاک حسین آمده اید
اینقدر دست به هنگام تماشا نزنید
سخن «میثم» دل سوخته را گوش کنید
دوستان غیر در خانۀ مولا نزنید
شامیان! من داغدارم، هلهله کمتر کنید
خارجی نه! زاده ی پیغمبرم باور کنید
کف زدن پایِ سر فرزند زهرا خوب نیست
نامسلمانان! حیا از دخت پیغمبر کنید
با چه جرمی عمه ام را پیش چشمم می زنید؟
نه حیا از فاطمه، نه شرم از حیدر کنید
گشته جای شیر جاری اشک از چشم رباب
جای خنده، گریه با آن مهربان مادر کنید
میهمانم، زاده ی پیغمبرم، آیا رواست
جای عطر گل، نثارم خاک و خاکستر کنید؟
این سر ریحانه ی زهراست بر بالای نی
از چه رو با خنده استقبال از این سر کنید
کوچه کوچه سنگ بگرفتید جای گل به دست
تا نثار فرق مجروح علی اکبر کنید
زخم زنجیر مرا دیدید و خندیدید باز
شادمانی پای اشک عمه ام کمتر کنید
فاطمه با ماست ای نامردﹾ مردم! کِی رواست
رقص پای گریه ی صدیقه ی اطهر کنید؟
شیعیان با شعر میثم در غم ما اهل بیت
دیده را لبریز از خون، سینه پر آذر کنید
وداع کربلا
ز خوناب جگر دریا کنم چشم تر خود را
مگر پیدا کنم در این یم خون گوهر خود را
الا ای بلبلان با من بنالید از برای من
که نقش خاک دیدم لاله های پرپر خود را
برم تا یادگار از این گل پرپر شده با خود
سزد از خون او رنگین کنم موی سر خود را
برادر ای زدور خردسالی همدم زینب
چرا تنها سفر کردی نبردی خواهر خود را
زمین از اهرمن پر ای سلیمان به خون خفته
در این صحرا کجا گمکرده ای انگشتر خود را
از آن ترسم که زیر تازیانه جان دهد از کف
به جان مادرت زهرا رها کن دختر خود را
سرت از نوک نی کافی است با من همسخن گردد
دگر زحمت مده جان برادر حنجر خود را
چگونه طاقت آوردم که دیدم بر گلوی تو
نشان زخم تیغ و بوسه های مادر خود را
جدائّی من و تو بند از بندم جدا کرده
چگونه از تو بردارم نگاه آخر خود را
دو زخمت مانده آن یک بر کمر این بر جگر آری
که دیدی داغ عبّاس و علی اکبر خود را
صدای غربتت پر کرد عالم را در آن ساعت
که کردی دفن پشت خیمه جسم اصغر خود را
گنکاری چو «میثم» چشم بر لطف شما دارد
مبادا روز محشر واگذاری نوکر خود را
علیست زیب هستی و، زینت اوست دخترش
زهم گشوده دست دل چو جان گرفه در برش
بوی بهشت یافته، ار دم روح پرورش
فاطمه بوسه می زند، به عارض منوّرش
بال زند سوی حسین، از سر دوش مادرش
سلام ما درود ما، به زینب و برادرش
بهشت بود و هست او، اسیر و پای بست او
عجب مدار اگر علی، اسیر و پای بست او
عجب مدار اگر علی، بوسه زند به دست او
قدر به حکم او ولی، رضا به هر قضاست او
پس از بتول، بانوی خانۀ مرتضی است او
بلکه به جای مادرِ امام مجتبی است او
مونس و یار و یاورِ شهید کربلاست او
خطا به خوان کبریا، زبان انبیا است او
به عصمت خدا قسم، که عصمت خداست او
یاد کند زفاطمه کمال و پارسائی اش
رجال دهر شاهد سیّدالنّسائی اش
فهیمه ای که کس بر او نیافته مفهّمه
علیمه ای که از ازل، نداشته معلّمه
جلوه گر از وجود او، هر آنچه داشت فاطمه
بوسه به پای او زند، مدینۀ مکرّمه
دعای اهل آسمان، خطابه های او همه
کلام او زمحکمی، چو آیه های محکمه
چه در سفر چه در حضر، چه در میان قافله
قضا نشد زحضرتش، شبی نماز نافله
ای شرف بلند خون، هماره از پیام تو
وی گرفته آبرو، شهادت از قیام تو
سکّۀ صبر را خدا، نقش زده به نام تو
مفتخر از وجود تو، رسول و باب و مام تو
زنده کنار قتلگه، به صبر تو امام تو
نطق تو در سکوتت تو، تیغ تو در نیام تو
تو در قیام کربلا، قیامت آفریده ای
تو از دم پیغمبری، امامت آفریده ای
تو در سخن پیمبرِ کلام وحی بر لبی
تو با پیام کشتگان، حیات بخش مکتبی
تو در خرابه ها، چو قرص ماه در شبی
تو بر هلال نوک نی، به شهر کوفه کوکبی
تو زیب دامن نبی، تو زین امّی و ابی
تو زینبی تو زینبی تو زینبی تو زینبی
نه ساره ای نه هاجری، نه آسیه نه مریمی
چو مادرت سیّدةالنّساء کلّ عالمی
توئی که بهر کربلا، وجودت آفریده شد
توئی که در خطابه ات، تمام وحی دیده شد
توئی که با رسالتت، پیام حق شنیده شد
توئی که با اسارتت، بساط ظلم چیده شد
توئی که با عدالتت، نخل ستم بریده شد
اگر چه سرو قامتت، زبار غم خمیده شد
به جسم و جان سرکشان، ریخت شرار نطق تو
حسین سرفراز شد، به ذوالفقار نطق تو
پیمبر است جدّ تو، بتول دیگرش توئی
بتول مفتخر از آن، که ناز پرورش توئی
علی ست غرق و جد و شور، از این که دخترش توئی
حسن بتو است سرفراز، از اینکه خواهرش توئی
حسین بر تو متّکی، که یار و یاورش توئی
شهید اگر شهید شد، پیام آورش توئی
به مصطفی به مرتضی، به مجتبی به فاطمه
که از تواند مفتخر، ائمّۀ هدی همه
تو در میان سلسله، گره گشای عالمی
تو با گلوی خشک خود، حیات بخش آدمی
تو عصمت مصوّری، تو غیرت مجسّمی
تو با کلام جان فزا، دم مسیح را دمی
تو یک رسول وحی خون، تو یک کتاب محکمی
تو در زمین شام هم، چراغ عرش اعظمی
ستاره فرش منزلت، ماه چراغ محفلت
که آفتاب فاطمه، گشته به دور محملت
سلام بر تو ای کسی، که صبر شد حقیر تو
ندیده بعد فاطمه، جهان زنی نظیر تو
به پیر عقل رهنما، دو کودک صغیر تو
حسین چشم دوخته، به طلعت منیر تو
صدای زندۀ علی، به صوت دلپذیر تو
اسیر شام بودی و، یزید شد اسیر تو
پرچم فتح کربلا، از تو در احتزاز شد
به همّت بلند تو، حسین سرفراز شد
منم منم که از ازل، گدای موی زینبم
هماره دست التجا، بودبه سوی زینبم
خدای داده آبرو، به آبروی زینبم
مرثیه خوان کربلا، قصیده گوی زینبم
پرده هماره مرغ دل، در آرزوی زینبم
در ازدحام حشر هم، به جستجوی زینبم
به جان مادرش قسم، اگر کند نظاره ام
سزد جهیم باغ گل، شود به یک اشاره ام
او عمۀ سادات او، زهرای زهراست
او مثـل زهـرا مـادرش امابیهـاست
او انبیا و پنج تن را نور عیـن است
زین اَب و زین اُم و زین حسین است
سر تا قدم جان است و جانانش حسین است
میگرید و گهوارهجنبانش حسین است
در خواب و در بیداری خود با حسین است
در هر نفس ذکر لب او یاحسین است
الله اکبــر! از کمــال و از جــلالــش
الحق کـه شیـر فاطمـه بــادا حلالش
گر شیرحق شیر حقش گوید،عجب نیست
عطر بهشت از بوی او بوید، عجب نیست
کــربوبــلا بینــام او معنــا نـدارد
لـوح رضــا بـیصبــر او امضــا ندارد
هر خطبـهاش یک سورۀ آمـال نهضت
هر جملـهاش یک آیـۀ اکمـال نهضت
پیوسته بــوده جـا در آغــوش الهش
از گـاهــواره تــا کنــار قتلـگــاهش
وقتی سخن مثل امیرالمؤمنیـن گفت
بر او سـر بــالای نیـزه آفـریـن گفت
با احمـد و زهـرا و حیـدر همصدا بود
الحـق کـه او پیغمبـر خـون خدا بود
چشم حسین از خطبۀ او گشت روشن
احمد، علی، زهرا، حسن، گفتند احسن!
وقتی که شد با خنجر خونین لبش جفت
هم بوسه میزد هم خدا را شکر میگفت
با سیل اشکش عقده از دل باز میکرد
اول سفـر را بـی حسیـن آغاز میکرد
انگــار میبینـم تـن در خـون تپیده
بــر او اذان گوینـد رگهــای بـریده
در گریــۀ او ناقههــا امــداد کـردند
گویــی فـرات دیگــری ایجاد کردند
آتش بــه ســوز سینــۀ او باد میزد
تنهـا بــرای او جــرس فریـاد میزد
لبها ترکخوردۀ فضا در چشمها دود
آب فـرات از خجـلت زینـب گِلآلود
صحرابهصحرا کـوبهکـو منزلبهمنزل
زینب، سوار و فاطمـه دنبـال محمل
زینب، همیشه یاد او هـم گریه دارد
حتـی شب میـلاد او هـم گریه دارد
در هر مقامی یاد او یاد حسین است
زینب تمام هست اولاد حسین است
«میثم»! از آن روزی که پیغمبر نبی بود
زینب حسینی و حسینـش زینبـی بود