eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
511 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
N.Gharani: 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صدای صحبتهاش با مرضیه رو می شنیدم اما توجهی نکردم. با صدای کوبیده شدن در حیاط مثل برق از جا پریدم، سعید اومده بود. شاکی و عصبانی -سلام مامان، ثمین کجاست و مامان که مضطرب و هراسون جوابش رو میداد -تو اتاقشه، صبر کن سعید جان چکارش داری؟ و جواب این سوال مامان فریادی بود که تو کل خونه پیچید -میخوام بدونم چه غلطی داره می کنه؟ می خوام بدونم خودش رو مسخره کرده یا ما رو؟ الان چند روزه نشسته تو اون خراب شده هی گریه و زاری می کنه و میگه طلاق می خوام، از اون طرف با آقا قرار میذاره و سوار ماشینش میشه. هنوز تو بهت حرفهاش بودم که در اتاق به ضرب باز شد و قامت برادر عصبانیم توی چهار چوب در پدیدار شد. ترسیده چند قدم به عقب رفتم تا با دیوار برخورد کردم. سعید با نگاه پر خشمش به من چشم دوخته بود و غرید -تو به چه حقی سوار ماشین اون عوضی شدی؟ این تو نبودی که می گفتی دیگه حالم ازش بهم می خوره و نمی خوام ببینمش؟ تو نبودی که می گفتی اون بی غیرت قابل اعتماد نیست و فقط طلاق می خوای؟ پس چی شد که هوس کردی باهاش بری دور دور؟ اختیار اشکهام دست خودم نبود و با صدای لرزانی گفتم -داداش بخدا اینجوری نبوده صداش دوباره بالا رفت -حرف بیخود نزن، تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست و خودت هم نمی دونی می خوای چکار کنی -داداش به خدا، به جون مامان من نمی خواستم سوار ماشینش بشم. از خونه شما که زدم بیرون انگار دنبالم بود به زور سوارم کرد -یعنی چی به زور سوارت کرد؟ مگه بچه ای که به زور بکشوننت تو هم نتونی کاری بکنی. داد و فریاد می کردی سوار نمی شدی، اونم بیجا می کرد زور بگه -باور کن زورم کرد، منم نمی خواستم سوار بشم ولی دست بردار نبود. دیدم تو خیابون جلوی مردم ممکنه آبرو ریزی بشه -مزخرف نگو ثمین، کدوم آبرو ریزی؟ الان مثلا آبرو ریزی نشد که جلو اون همه آدم با هم درگیر شدیم؟ آبرو ریزی نشد که مجبورم کردی جلو اون همه غریبه سرت داد بزنم؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مامان که از ترس و نگرانی رنگش پریده بود، بین من و سعید قرار گرفت و با التماس گفت -آروم باش سعید جان، ثمینم مجبور شده اما سعید هنوز ذره ای از عصبانیتش کم نشده بود گفت -چرا مجبور شده مامان؟ کی مجبورش کرده بود که تنها راه بیوفته بیاد خونه وقتی می دونه اون مرتیکه همه جا دنبالشه؟ دوباره نگاهش رو به من داد و گفت -مگه نگفتم صبر کن با هم میریم؟ چرا تنها راه افتادی که اونم بیوفته دنبالت؟ پوزخند عصبی زد و دوباره نگاهش رو به مامان داد -چقدر بهش اصرار کردم بمون با هم میریم هی بهونه آورد که نه سه تایی نمی تونیم با موتور بریم، می خوام پیاده روی کنم نگو خانم داشته من رو می پیچونده که با اون آقا قرار داشته این بی انصافانه ترین قضاوتی بود که سعید می تونست در مورد من داشته باشه. دیگه امروز بیش از اندازه ی ظرفیتم از همه حرف شنیده بودم و نمیتونستم بیشتر از این ساکت بمونم. گریه ام شدت گرفت و گفتم -چرا بمونم داداش؟ نمی خواستم بمونم، نمی تونستم -بهونه نیار ثمین چرا نمی تونستی؟ مگه خونه ی غریبه بودی؟ کمی صدام بالا رفت و با گریه گفتم -نه خونه ی غریبه نبود، ولی نمی تونم خونه ی برادرم بمونم وقتی هر بار کاملا اتفاقی عمه دلش هوای دخترش رو می کنه و میاد اونجا. نمی تونستم بمونم تا دوباره عمه بیادو بخواد با تیکه و کنایه و زخم زبون ثابت کنه اگه زندگی من الان اینه اثر دل شکسته ی پسرش بوده و آه خودش دامنم رو گرفته من خودم به اندازه ی کافی درد دارم، دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم دارم داداش سعید که انگار انتظار شنیدن این حرفها رو نداشت، فقط در سکوت و با اخم نگاهم می کرد و من عاجز و بیچاره، فقط هق هق می زدم. اما مرضیه ساکت نموند و می خواست خرابکاری مادرش رو توجیه کنه. جلو اومد و لبخند پر استرسی زد و نگاهش بین من و سعید و مامان چرخید و با دستپاچگی گفت -ثمین جان از دست مامانم ناراحت نشو. باور کن منظورش این نبوده، اون فقط داشت از دختر اکرم خانم حرف می زد، اصلا منظورش به تو نبود... مرضیه می گفت و لحظه ای نگاهش به نگاه اخم آلود سعید گره خورد و حرفش قطع شد. دنبال توجیه بود و نمی دونست چی باید بگه. نگاهی به مامان کرد که با چهره ای گرفته و ناراحت به زمین چشم دوخته بود. مرضیه قدمی جلو اومد و گفت -زن دایی باور کنید اصلا... اینبار هم صدای نفس سنگین سعید و چشم غره ای که نثارش کرد، حرفش رو نا تموم گذاشت. سعید هم دیگه چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت همونجا کنار دیوار خودم رو سُر دادم و روی زمین نشستم. سر روی زانوهام گذاشتم و بی پروا اشک می ریختم. احساس بی پناهی می کردم. کنایه های عمه، رفتار نیما و بدتر از همه حرفهای سنگین سعید دلم رو به درد آورده بود و فقط گریه می خواستم. دست مامان دور بازوم حلقه شد و با صدایی گرفته گفت -پاشو ثمین، بسه دیگه.‌ دوباره حالت بد میشه. -راحتش بذار زهرا جان. تو برو یه استکان چایی برا سعید ببر یکم آروم بشه، من پیش ثمین میمونم. عزیز بود که تو این بلوا برای برگردوندن آرامش به خونه تلاش می کرد. هنوز سرم روی زانوم بود، حرفی از مامان نشنیدم و فقط صدای بسته شدن در اتاق به گوشم رسید. حضور عزیز رو در نزدیکی خودم حس می کردم. چند دقیقه سکوت کرد و گریه های من آرومتر شده بود. با صورت خیس سر بلند کردم و نگاهم رو به روبرو دادم. هنوز اشکهام سرازیر بود اما صدای هق هقم رو کنترل می کردم. عزیز لب تخت نشسته بود و نگاهش توی صورت من چرخی زد با لبخند آرامش بخشی گفت -بهتری؟ با گریه و بغض نگاهش کردم و گفتم - می بینی عزیز، من خیلی بد بختم. اون از شوهرم و خونوادش، اینم از عمه و برادرم که اینجوری باهام برخورد میکنند. لحن عزیز همچنان پر از آرامش بود و گفت -اولا خدا نکنه بد بخت باشی، نگو این حرف رو مادر. بعدشم الان تو ناراحتی و تو عصبانیت حساب همه رو یه کاسه نکن. شوهرت خبط و خطا کرده باید تاوان پس بده. کمی لب تخت جابجا شد و نفس عمیقی کشید و بازدمش رو سنگین بیرون داد. ابرهاش رو بالا داد و گفت -نمی دونم مهین دقیقا بهت چی گفته، ولی از همین چند کلمه ای که با سعید گفتی فهمیدم حرفهای خوبی نزده. حرفهاش در حد درک و فهم خودش بوده، نه در حد و شان تو. پس خودت رو درگیر سطح درک وفهم آدمها نکن. دنیا با قانون خودش پیش میره، منتظر آه و نفرین اینجور آدمها نمیمونه. دوباره لبخندی روی لبش نشست و گفت -اما حساب سعید سَواست. برادرته، برادری که همیشه چتر حمایتش روی سرت بوده. الان هم اگه عصبانی شد و از،سر عصبانیت یه حرفی زد، بخلطر این بود که نگرانت شده. -یعنی من باید همینجوری بشینم نگاه کنم تا هر جور می خواد بادمن رفتار کنه چون نگرانمه؟ عزیز،شما نمی دونید من جلو اون همه آدم چقدر خجالت کشیدم وقتی سرم داد زد. نوازش وار دستش رو روی شونه ام کشید -تو که سعید رو می شناسی، می دونی چقدر رو این مسایل حساسه. الان خودشم ناراحته بخاطر کاری که کرده، ولی خب اون هم تو رو تو موقعیت خوبی ندیده. سعید این روزها خیلی بهم ریخته اس. اگه شوهر تو نیما نبود، اگه دوست و رفیق قدیمیش نبود اینقدر این مسائل پیش اومده اذیتش نمی کرد. اون خودش رو تو این اتفاقاتی که برای تو افتاده سهیم می دونه و دیگه حضور نیما رو کنار تو نمی تونه تحمل کنه. نگاهم رو به نگاه مهربونش دوختم و چیزی نگفتم. عزیز راست می گفت تو این مدت سعید اونقدر از نیما عصبانی بود که اگه زود تر از این می دیدش رفتار بد تری باهاش داشت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهم رو به نگاه مهربونش دوختم و چیزی نگفتم. عزیز راست می گفت تو این مدت سعید اونقدر از نیما عصبانی بود که اگه زود تر از این می دیدش رفتار بد تری باهاش داشت. -پاشو قربونت برم، دیگه گریه نکن. تو اینجا نشستی با این حال، اون بچه هم اونجا بد تر از تو، بخدا که دل آدم می گیره. اشک صورتم رو پاک کردم و عزیز دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد. -بریم یه آب به صورتت بزن. ناچار همراه عزیز راه افتادم و از اتاق خارج شدیم. سعید کنار دیوار نشسته بود و به محض خروجم از اتاق، رد نگاه اخم آلودش سمت من کشیده شد و من بی توجه به نگاه های سنگینش، سمت سرویس رفتم و چند مشت آب خنک به صورتم زدم و انگار راه نفسم باز شد. از سرویس بیرون اومدم، مامان نگران و ناراحت نگاهم می کرد. -چیزی می خوری برات بیارم؟ دوباره ضعف نکنی سرم رو به علامت نه بالا دادم و گفتم -نه میل ندارم، میخام یکم بخوابم -چکارت داشت؟ این صدای غیظ دار و محکم سعید بود که با اخمهای در هم نگاهش به گلهای فرش زیر پاش گره خورده بود. چند لحظه فقط نگاهش کردم، سر بلند کرد و نگاه پر اخمش رو تو جشمهام انداخت و دوباره با همون لحن سوالش رو تکرار کرد -میگم اون مرتیکه چکارت داشت که مجبورت کرد سوار ماشینش بشی؟ نگاهم بین مامان و عزیز و سعید چرخی زد و با صدایی که به زور از حنجره ام خارج می شد گفتم -هیچی... همون حرفهای قبل... از هر راهی می خواد من رو از طلاق منصرف کنه -بیجا کرده، اون از اولم بی لیاقت تر از این حرفها بود، فقط تو بهش بها داده بودی. چیزی نگفتم و پرسید -تو چی بهش گفتی؟ -گفتم راه برگشتی وجود نداره، گفتم این فکر رو از سرش بیرون کنه که بتونه من رو برگردونه. سری به تایید حرفم تکون داد. دیگه حرفی نزدم و راه اتاقم رو گرفتم.‌ لحظه ای نگاهم سمت آشپزخونه رفت و مرضیه رو دیدم که روی صندلی نشسته و دستهاش رو روی میز حلقه کرد و سر روی دستهاش گذاشته و انگار ناراحت بود. اما این حالش اصلا برام قابل درک نبود. بی صدا پوز خند تلخی زدم و به اتاقم رفتم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حرفهای عمه کار خودش رو کرده بود و حسابی روح و روانم رو بهم ریخته بود. از اون وقت بود که هر روز حالم بدتر و بدتر شد. مدام به حرفهاش فکر میکردم و اینکه بخاطر دل عمه و پسرش زندگی من با نیما به اینجا رسید. اینکه آه و نفرین عمه پشت سر من بوده و حالا من تو این نقطه ی تاریک از زندگیم قرار دارم. ولی این انصاف نبود! من ظلمی نکرده بودم که حالا مستحق مجازاتش باشم. اگه ماجرای اعتیاد محمود پیش نمیوند، من نمی تونستم تو اون برهه جواب منفی به عمه بدم. این انصاف نبود که چوب کار اشتباه محمود رو من و زندگی من بخوریم! خدایا این منصفانه نیست که از اشتباه اونها بگذری و آه و نفرینشون رو در حق من اجابت کنی! این عدالت نیست خدایا! این انصاف نیست خدایا! اینها تمام کشمکش های روحی من بود تو روزهایی که از هر طرف راه زتدگیم رو منتهی به بن بست می دیدیم. و چیزی که ترسم رو بیشتر می کرد، حرفهای مادر نیما بود. روزی که با چشمهای اشکبار توی حیاط ایستاده بود و آینده ام رو نفرین می کرد. و همین ترس از آینده کافی بود برای ایجاد تزلزلی جدی در تصمیمی که گرفته بودم. دیگه حالا از ادامه ی راهی که انتخاب کرده بودم می ترسیدم. حالا که نفرین عمه به ناحق به زندگیم نشسته بود، می ترسیدم از نفرینهای مادر نیما که آینده ام رو خراب کنه! می ترسیدم از حرفهای عمه، که گفته بود از نگاه ها به دختری که مهر طلاق توی شناسنامه اش بخوره! می ترسیدم از حس و حال بد اکرم خانم و شوهرش که گربانگیر مامان و بابا هم بشه و بخاطر من احساس سر شکستگی کنند! عمه راست می گفت. تو همه ی فامیلهایی که می شناختم هیچ وقت حرف از طلاق و جدایی نبوده و من اولین نفر بودم و این می تونست ضربه ی بدی برای خانواده ام باشه! همه ی اینها رو بارها با خودم مرور می کردم اما... اما تصور حتی یک لحظه زندگی با مردی که خودش رو هیچ جوره نسبت به زن و زندگیش متعهد نمی دونست برام عذاب آور بود. و حالا یک روز قبل از جلسه ی دادگاه، این من بودم، عاجز و ناتوان از تصمیمی قاطع برای زندگیم. و هر لحظه حال روحی و حتی جسمیم بدتر از قبل می شد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از اتاق بیرون رفتم و وقتی مامان رو توی خونه ندیدم به اتاق عزیز رفتم. این چند روز گاهی مشغول بافتنی می دیدمش و امروز هم سرگرم بود -خسته نباشی عزیز جون با لبخند نگاهم کرد و گفت -درمونده نباشی دختر قشنگم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم - مامان رفته بیرون؟ - آره عزیزم، سمیه زنگ زد گفت طاها خیلی داره بهونه میگیره، پیش عمه اش نمی مونه. مامانت رفت بیاردش اینجا چیزی نگفتم و بی حوصله خواستم به اتاقم برگردم اما لحظه ای ایستادم و دوباره رو به عزیز کردم -عزیز جون، میشه دوباره گوشیتون رو بردارم؟ -بردار مادر، من که فعلا نیازش ندارن تشکری کردم و گوشی رو برداشتم و به اتاقم برگشتم. سیم کارت رو توی گوشی عزیز جا انداختم و روشنش کردم. دوباره شماره ی افروز رو پیدا کردم گزینه ی تماس رو زدم صدای بوق هایی می خورد، من رو امیدوار کرد که گوشی افروز روشنه، اما تماسم بی جواب موند. دوباره شماره رو گرفتم و منتظر پاسخش موندم و باز هم بی فایده بود.‌ کلافه گوشیم رو کنار گذاشتم و از جا بلند شدم.‌ بی هدف توی اتاق قدم می زدم و در کمدم رو باز کردم که نگاهم به کیسه ی مشمایی بزرگی افتاد که چند روز پیش تمام وسایلی که نیما خریده بود رو توش ریخته بودم. کیسه رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. همون لحظه مامان و طاها از راه رسیدند. سلامی کردم و مامان جوابم رو داد. اشاره ای به کیسه ی توی دستم کرد و گفت -اینا چیه؟ -هر چیزی که نیما خریده، نمی خوام تو اتاقم باشه سری به تایید کارم تکون داد و گفت -بذارشون تو اتاق خودم میبرم خونه ی افسر خانم تحویل می دم. کاری که مامان گفته بود رو کردم و هنوز از اتاق بیرون نیومده بودم که مامان صدام زد -ثمین از اتاق بیرون اومدم -بله مامان سوالی نگاهم کرد و گفت -گوشی عزیز تو اتاق توئه؟ صدای زنگش از اونجا میاد یاد گوشی افتادم و تماسم با افروز به سریع به اتاقم برگشتم 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره ی افروز لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم -سلام -سلام ثمین جان، خوبی؟ -خوبم ممنون، تو خوبی؟ نفس عمیقی کشید و گفت -منم خوبم اگه این دیو دو سر بذاره، ببخشید اون موقع که زنگ زدی نتونستم جواب بدم صدای گوشیم رو قطع کردم.‌ آخه وسط میدون جنگ بودیم از لحنش خنده ام گرفت و گفتم -ببخشید که بد موقع زنگ زدم -نه بابا اشکالی نداره، فعلا که گورش رو گم کرد رفت پیش اون جاوید در به در -ای بابا، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ -اتفاق جدیدی که نه، همین زورگویی های همیشگی بهرام دیگه. -راستی دیگه پیگیر اون مدارک نشد؟ -تو فکر کن بهرام آدمی باشه که بیخیال بشه. اون سندا و کاغذا رو با کمک شاهین برگردوندیم تو اتاقش ولی همون موقع فهمید که کار من بوده متعجب گفتم -ای وای، فهمید؟ کاری باهات نداشت؟ پوز خندی زد و گفت -اگه چک و لگداش و یه شب تا صبح زندانی بودن تو زیر زمین رو ندید بگیریم نه کاریم نداشت. یعنی دیگه بیشتر از این از دستش برنمیاد. الان هم میدونه پاسپورت بچه ها دست منه هر روز به یه ترفندی می خواد ازم حرف بکشه که جاشون رو لو بدم... لحنش تغییر کرد و با لحن پیروزمندانه ای گفت -ولی اگه اون بهرامه، منم افروزم. عمر و جوونیم رو زیر دست این افعی گذروندم. حالا اگه پاش بیوفته یکی میشم بدتر از خودش -من دقیق نمی دونم شرایط شما چجوریه، ولی خیلی نگرانتم. وقتی میبینم نیما که بین اونها هنوز یه مهره ی کوچیکه و فعلا به گرد پای بهرام هم نمیرسه، تا این حد از وقاحت جلو رفته، می گم بهرام دیگه با تو چکار می کنه. -شرایط من با تو فرق می کنه، من از اول که رفتارهای بهرام رو دیدم می دونستم که دیگه راهی برای برگشت ندارم. بخاطر همین سعی کردم مثل خودش بشم. ولی تو خیلی راحت می تونی راه زندگیت رو تغییر بدی. افروز درست می گفت، دلیلی نداشت من کنار نیما بمونم و یه روزی مثل افروز مجبور باشم برای حفظ عزیزانم هر ظلمی رو به جون بخرم و دم نزنم. -راستی گفتی نیما، کارتون به کجا کشید؟ -قبلا که گفته بودم تقاضای طلاق دادم، فردا جلسه ی دوم دادگاهمونه. ولی، یه تردید بدی توی وجودم افتاده -تردید؟ برای چی؟ مگه چیزی بین تو و نیما وجود داره که بخواد تو رو دچار تردید کنه -نه، ولی وقتی به آینده ام فکر می کنم می ترسم. -ثمین، آینده ی تو هر چی هم بشه بدتر از زندگی با نیما نمی شه. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. فقط از من می شنوی هر کاری می خوای بکنی زودتر، نذار دیر بشه وگرنه اگه دستت از نیما کوتاه بشه معلوم نیست تا کی تو این وضع بمونی -متوجه منظورت نمی شم، یعنی چی؟ -یعنی اینکه نیما و مسعود و حمید دارند همه دار و ندارشون رو میفروشند تا همه رو پول کنند و یه مدت برند اونور. جاوید داره کارهاشون رو می کنه.‌دقیقا نمی دونم کجا می خواند برند ولی می دونم که دارند میرند. انگار نیما پول کم داره، داره دست و پا میزنه جورش کنه. پس تا دیر نشده و پولش جور نشده تلاشت رو برای گرفتن حکم طلاق بکن وگرنه اگه نیما بره دیگه دستت بهش نمی رسه با این حرف حسابی وا رفتم، واقعا اگه نیما از کشور خارج بشه تکلیف من چی میشه؟ هنوز جوابی نداده بودم که چند ضربه به در خورد و مامان وارد شد. -افروز جان ممنونم که بهم خبر دادی. من دوباره بهت زنگ میزنم -امیدوارم تا دیر نشده کارت راه بیوفته.‌ خداحافظ -خداحافظ گوشی رو قطع کردم و نگاهم رو به مامان دادم 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
N.Gharani: 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بشقابی که حاوی قرص و یه لیوان آب بود رو دستم داد -اگه من یادت نیارم داروهات رو نمی خوریا، نیم ساعت پیش باید می خوردی -دستت درد نکنه، یادم رفته بود نگاهی به گوشی توی دستم کرد و گفت -گوشی عزیزه؟ با کی حرف میزدی؟ خجالتزده لبم رو زیر دندانم جویدم و گفتم -سیم کارتم رو انداختم تو این گوشی مامان نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت -بالاخره کار خودت رو کردی؟ مگه نگفتم روشنش نکن همونجور سر به زیر گفتم -می خواستم یکم با افروز حرف بزنم -خیلی خب، داروت رو بخور بعدم گوشی عزیز رو بهش بده.‌ ممکنه زن داییت زنگ بزنه -باشه از اتاق بیرون رفت.‌ کمی با گوشی ور رفتم و تو فکر حرف های افروز بودم. میگفت نیما قراره از کشور خارج بشه و باید زودتر تکلیفم رو معلوم کنم. حالا نگرانیهام بیشتر شده بود و میترسیدم از اینکه نیما بره و من رو توهمین وضع بلاتکلیفی بذاره، بخصوص اینکه چندین بار تاکید کرده بود که راضی به طلاق نمیشه. نتونستم طاقت بیارم و از توی لیست مخاطبینم شماره اش رو پیدا کردم و نوشتم -سلام، جلسه ی دادگاه فردا رو یادت نره، میدونی که تصمیم من قطعیه پیام رو ارسال کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم. با صدای تک بوق پیامک، نگاه نگرانم سمت گوشی کشیده شد. پیام از نیما بود -قرار بود به حرفهای من فکر کنی -به اندازه ی کافی فکر کردم، من توی آینده ام با تو هیچ روزنه ی امیدی نمی بینم که نیاز به فکر کردن باشه -حرف آخرت همینه دیگه -حرفم از اول هم همین بود -باشه، پس بچرخ تا بچرخیم این پیامش بوی تهدید می داد و دروغه اگه بگم برام مهم نبود. کلافه گوشی رو خاموش کردم و سیم کارتم رو در آوردم. سیم کارت عزیز رو سرجاش گذاشتم و گوشی رو به عزیز برگردوندم 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
N.Gharani: 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت شب بود که صادق برای بردن طاها اومد و من بابت اینکه دیگه مجبور به تحمل صدای جیغ و فریادش نیستم، خیالم راحت شد. بعد از رفتن صادق، مامان دوباره به اتاقم اومد. گوشی توی دستش رو به طرفم گرفت -این گوشی قدیمی سمیه اس، به صادق گفتم میاد دنبال طاها برات بیاره. فعلا یه مدت دستت باشه تا یه گوشی برات می خریم. خجالت زده از اینکه به حرف مامان گوش نداده بودم، گوشی رو ازش گرفتم. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صداش زدم - مامان، ازم ناراحتی؟ برگشت و نگاهم کرد -ناراحت؟ -اخه گفته بودی فعلا سیم کارتم رو فعال نکنم لبخندی زد و گفت -من بخاطر آرامش خودت گفتم، الانم بهت میگم اگه کار واجبی با کسی نداری فعلا روشنش نکن. ولی گوشی دستت باشه شاید لازمت شد. سری تکون دادم و مامان بیرون رفت. سیم کارتم رو داخل گوشی گذاشتم و روشنش کردم.‌ دلشوره ی جلسه ی فردا آرامشم رو گرفته بود. همش به این فکر می کردم اگه نیما مثل جلسه بخواد حرفهای بی سر و ته بزنه و رای قاضی رو به نفع خودش برگردونه من باید چکار کنم؟ بارها حرفهایی که لازم میدیدم رو با خودم مرور کردم و بارها خودم رو توی دادگاه و در حضور قاضی تصور کردم و بین این درگیری فکریم نفهمیدم کی خوابم برد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بین خوابهای درهم و برهمی که میدیدم با تکون بدنم به شدت از جا پریدم و نشستم و نگاه وحشت زده ام رو به مامان دوختم. مامان که حسابی جا خورده بود بی اختیار کمی عقب رفت و با تعجب گفت -چی شد؟ چرا ترسیدی؟ من که آروم صدات زدم تازه به خودم اومدم و نفس عمیقی کشیدم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و صدای تپش هاش رو به وضوح می شنیدم. مامان دستی روی شونه ام گذاشت و گفت -خوبی؟ برم برات آب بیارم؟ با صدای گرفته از خواب جواب دادم -نه نمی خواد، خوبم -وای عزیزم فکر نمی کردم بترسی -نه تقصیر شما نبود، داشتم کابوس می دیدم یهو پریدم -دیدم برا نماز بیدار نشدی، گفتم حتما دوباره تا دیر وقت بیدار بودی و الان خواب موندی. نمازت الان قضا میشه نگاهی به سمت پنجره کردم، هوا داشت روشن می شد -باشه الان بلند می شم بعد از نماز دیگه نتونستم بخوابم و فقط نگاهم به ساعت بود. برای رفتن به دادگاه آماده شدم مثل جلسه ی قبل، مامان، بابا و سعید هم همراهیم میکردند و چقدر حضورشون برام قوت قلب بود. دوباره ما زودتر از نیما رسیده بودیم و تا نوبتمون بشه چند دقیقه ای به انتظار نشستیم. اینبار نیما تنها نبود و همراه با مادرش وارد سالن شدند و همون لحظه مرد جوانی که مسول هماهنگی مراجعه کنندگان بود اسممون رو صدا زد -خانم مهدوی، آقای سعادت بابا جلو رفت و گفت -دختر من اینجاست، اقای سعادت هم داره میاد مرد نگاهش رو به من داد و گفت -بفرمایید داخل و من اوتقدر از نیما و مادرش دلگیر بودم که ترجیح دادم قبل از اینکه برسند وارد اتاق بشم که حتی محبور به سلام کردن هم نباشم 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سلامی به قاضی دادم و روی صندلی نشستم. صدای نیما رو هم از پشت سرم شنیدم که با سلام وارد شد و با فاصله از من زوی صندلی دیگه ای نشست. متوجه نگاه هاش می شدم اما نگاهم فقط سمت میز بزرگ روبرو بود. -خب، خانم مهدوی و آقای سعادت. قرار دو جلسه مشاوره داشتید این رو گفت و نامه ای که حاوی گزارشات خانم فروتن بود رو باز کرد و نگاهش روی برگه ی توی دستش بالا و پایین می شد. می تونستم حدس بزنم خانم فروتن چی نوشته بود که قاضی از بالای عینکش نگاهی تاسف بار به نیما کرد و سری تکون داد. نامه رو تا زد و توی پاکتش گذاشت. عینکش رو از صورتش برداشت و گفت -خب، حرف آخرتون چیه؟ نمی خواستم اینبار هم مجلس دست نیما بیوفته و هر جور دلش می خواد رای قاضی رو عوض کنه. بخاطر همین تصمیم گرفتم من پیش دشتی کنم و در جواب قاضی گفتم -من قبلا هم گفتم، من اصلا نمی تونم با این آقا... اما نیما اجازه ی تکمیل حرفم رو نداد و قاطع و مصرانه گفت -آقا من قبلا هم اینجا گفتم، هم چندبار به خودش گفتم من طلاق نمی دم. به هیچ وجه هم از حرفم کوتاه نمیام. با اینجور حرف زدنش، انگار آتشی به وجودم زدند. با حرص نگاهش کردم و مونده بودم بعد از اون کارهاش، الان چجور می تونست اینقدر حق به جانب حرف بزنه؟! با صدای قاضی نگاه از نیما گرفتم. قاضی رو به نیما گفت -شما چرا حاضر نیستی طلاق بدی؟ و در واقع این سوال من هم بود. اون که بارها گفته بود من نمی تونم پیشرفتش رو ببینم و مانعش میشم. ایرادگیریهای پی درپی که حتی از ظاهر و قیافه ی من می گرفت، دلیل بر این بود که هیچ رضایتی از کنارِ من بودن نداشت. پس چرا حالا اینقدر اصرار به مخالفت با طلاق داره؟ نیما شروع کرد و با توضیحاتش پاسخ قاضی رو می داد. نمی دونم قاضی چقدر با این حرفها قانع می شد، ولی من بهتر از هر کسی می دونستم اینها حرف دل نیما نیست و فقط داره نقش بازی می کنه 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نیما شروع کرد و با توضیحاتش پاسخ قاضی رو می داد. نمی دونم قاضی چقدر با این حرفها قانع می شد، ولی من بهتر از هر کسی می دونستم اینها حرف دل نیما نیست و فقط داره نقش بازی می کنه . و این مهارتش در بازیگری هر لحظه حرص من رو بیشتر می کرد -آقای قاضی من زن و زندگیم رو دوست دارم. ما چند ماهه با هم عقد کردیم و توی این چند ماه اتفاقاتی بینمون افتاده که از دست هم خیلی ناراحت و دلخور شدیم. هر کدوممون یه اشتباهاتی توی زندگیمون داشتیم، ولی شما بهتر می دونید که ما اول راهیم و قرار نیست با یکی دوتا اشتباه حرف از طلاق و جدایی بزنیم. ایشون می خواد بگه ما تا امروز اشتباه می کردیم؟ باشه منم قبول دارم ولی هر اشتباهی راه جبران داره. راهش که قهر و دعوا و طلاق کشی نیست. جناب قاضی شما بزرگتر از مایید و به قول معرف دنیا دیده. شما به ایشون بفرمایید که ارزش زندگی خیلی بالاتر از این حرفهاست که ادم راحت بخواد زیر همه چیز بزنه. نگاه قاضی و لبخند رضایتمند روی لبش، برای من هشدار جدی بود که نیما با همین زبون بازی هاش بتونه همه چیز رو به نفع خودش تمام کنه! در حالی که من از شدت حرص در حال انفجار بودم، نیما خونسرد به طرفم برگشت و جوری که انگار واقعا نگران من بود، گفت -من هر جا لازم باشه میگم. من دوستت دارم، طلاقت هم نمیدم. اگه یه اشتباهی هم کردم حاضرم جبرانش کنم. دیگه نمی تونستم ساکت بمونم. بی اختیار از جا بلند شدم و با تمام حرصم نگاهش کردم و گفتم -تو میگی یه اشتباه؟ نیما این حرفها رو داری برای کی میزنی؟ برای منی که تو این چند ماه همه زیر و بم کارهات رو دیدم؟ تو سرتاسر زندگیت اشتباهه. اشتباهاتی که به این راحتی قابل جبران نیست. تو شخصیت من رو خورد کردی، تو زندگیمون رو به آتیش کشیدی چون فقط بفکر پول و جایگاهت پیش صاحب کارت بودی. من مثل اسپند روی آتیش بودم و نیما با تاسف سری تکون داد و دوباره رو به قاضی کرد -آقای قاضی، مشکل خانم من اینه که زیای خودش رو درگیر مسایل شغلی و کاری من کرده. مدام در حال تجزیه و تحلیل رفتارهای منه که اینجا اشتباه رفتی، اونجا درست رفتی. دیگه من هم به عنوان به مرد خودم می دونم چجوری باید زندگی و کارم رو مدیریت کنم، ولی ایشون قبول نداره. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖