💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدوهشتادونه
نگاهم رو به نگاه مهربونش دوختم و چیزی نگفتم.
عزیز راست می گفت تو این مدت سعید اونقدر از نیما عصبانی بود که اگه زود تر از این می دیدش رفتار بد تری باهاش داشت.
-پاشو قربونت برم، دیگه گریه نکن. تو اینجا نشستی با این حال، اون بچه هم اونجا بد تر از تو، بخدا که دل آدم می گیره.
اشک صورتم رو پاک کردم و عزیز دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد.
-بریم یه آب به صورتت بزن.
ناچار همراه عزیز راه افتادم و از اتاق خارج شدیم.
سعید کنار دیوار نشسته بود و به محض خروجم از اتاق، رد نگاه اخم آلودش سمت من کشیده شد و من بی توجه به نگاه های سنگینش، سمت سرویس رفتم و چند مشت آب خنک به صورتم زدم و انگار راه نفسم باز شد.
از سرویس بیرون اومدم، مامان نگران و ناراحت نگاهم می کرد.
-چیزی می خوری برات بیارم؟ دوباره ضعف نکنی
سرم رو به علامت نه بالا دادم و گفتم
-نه میل ندارم، میخام یکم بخوابم
-چکارت داشت؟
این صدای غیظ دار و محکم سعید بود که با اخمهای در هم نگاهش به گلهای فرش زیر پاش گره خورده بود.
چند لحظه فقط نگاهش کردم، سر بلند کرد و نگاه پر اخمش رو تو جشمهام انداخت و دوباره با همون لحن سوالش رو تکرار کرد
-میگم اون مرتیکه چکارت داشت که مجبورت کرد سوار ماشینش بشی؟
نگاهم بین مامان و عزیز و سعید چرخی زد و با صدایی که به زور از حنجره ام خارج می شد گفتم
-هیچی... همون حرفهای قبل... از هر راهی می خواد من رو از طلاق منصرف کنه
-بیجا کرده، اون از اولم بی لیاقت تر از این حرفها بود، فقط تو بهش بها داده بودی.
چیزی نگفتم و پرسید
-تو چی بهش گفتی؟
-گفتم راه برگشتی وجود نداره، گفتم این فکر رو از سرش بیرون کنه که بتونه من رو برگردونه.
سری به تایید حرفم تکون داد. دیگه حرفی نزدم و راه اتاقم رو گرفتم. لحظه ای نگاهم سمت آشپزخونه رفت و مرضیه رو دیدم که روی صندلی نشسته و دستهاش رو روی میز حلقه کرد و سر روی دستهاش گذاشته و انگار ناراحت بود.
اما این حالش اصلا برام قابل درک نبود.
بی صدا پوز خند تلخی زدم و به اتاقم رفتم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونود
حرفهای عمه کار خودش رو کرده بود و حسابی روح و روانم رو بهم ریخته بود.
از اون وقت بود که هر روز حالم بدتر و بدتر شد.
مدام به حرفهاش فکر میکردم و اینکه بخاطر دل عمه و پسرش زندگی من با نیما به اینجا رسید.
اینکه آه و نفرین عمه پشت سر من بوده و حالا من تو این نقطه ی تاریک از زندگیم قرار دارم.
ولی این انصاف نبود!
من ظلمی نکرده بودم که حالا مستحق مجازاتش باشم.
اگه ماجرای اعتیاد محمود پیش نمیوند، من نمی تونستم تو اون برهه جواب منفی به عمه بدم.
این انصاف نبود که چوب کار اشتباه محمود رو من و زندگی من بخوریم!
خدایا این منصفانه نیست که از اشتباه اونها بگذری و آه و نفرینشون رو در حق من اجابت کنی!
این عدالت نیست خدایا!
این انصاف نیست خدایا!
اینها تمام کشمکش های روحی من بود تو روزهایی که از هر طرف راه زتدگیم رو منتهی به بن بست می دیدیم.
و چیزی که ترسم رو بیشتر می کرد، حرفهای مادر نیما بود. روزی که با چشمهای اشکبار توی حیاط ایستاده بود و آینده ام رو نفرین می کرد.
و همین ترس از آینده کافی بود برای ایجاد تزلزلی جدی در تصمیمی که گرفته بودم.
دیگه حالا از ادامه ی راهی که انتخاب کرده بودم می ترسیدم.
حالا که نفرین عمه به ناحق به زندگیم نشسته بود، می ترسیدم از نفرینهای مادر نیما که آینده ام رو خراب کنه!
می ترسیدم از حرفهای عمه، که گفته بود از نگاه ها به دختری که مهر طلاق توی شناسنامه اش بخوره!
می ترسیدم از حس و حال بد اکرم خانم و شوهرش که گربانگیر مامان و بابا هم بشه و بخاطر من احساس سر شکستگی کنند!
عمه راست می گفت.
تو همه ی فامیلهایی که می شناختم هیچ وقت حرف از طلاق و جدایی نبوده و من اولین نفر بودم و این می تونست ضربه ی بدی برای خانواده ام باشه!
همه ی اینها رو بارها با خودم مرور می کردم اما...
اما تصور حتی یک لحظه زندگی با مردی که خودش رو هیچ جوره نسبت به زن و زندگیش متعهد نمی دونست برام عذاب آور بود.
و حالا یک روز قبل از جلسه ی دادگاه، این من بودم، عاجز و ناتوان از تصمیمی قاطع برای زندگیم.
و هر لحظه حال روحی و حتی جسمیم بدتر از قبل می شد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودویک
از اتاق بیرون رفتم و وقتی مامان رو توی خونه ندیدم به اتاق عزیز رفتم.
این چند روز گاهی مشغول بافتنی می دیدمش و امروز هم سرگرم بود
-خسته نباشی عزیز جون
با لبخند نگاهم کرد و گفت
-درمونده نباشی دختر قشنگم
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم
- مامان رفته بیرون؟
- آره عزیزم، سمیه زنگ زد گفت طاها خیلی داره بهونه میگیره، پیش عمه اش نمی مونه. مامانت رفت بیاردش اینجا
چیزی نگفتم و بی حوصله خواستم به اتاقم برگردم اما لحظه ای ایستادم و دوباره رو به عزیز کردم
-عزیز جون، میشه دوباره گوشیتون رو بردارم؟
-بردار مادر، من که فعلا نیازش ندارن
تشکری کردم و گوشی رو برداشتم و به اتاقم برگشتم.
سیم کارت رو توی گوشی عزیز جا انداختم و روشنش کردم.
دوباره شماره ی افروز رو پیدا کردم گزینه ی تماس رو زدم
صدای بوق هایی می خورد، من رو امیدوار کرد که گوشی افروز روشنه،
اما تماسم بی جواب موند.
دوباره شماره رو گرفتم و منتظر پاسخش موندم و باز هم بی فایده بود.
کلافه گوشیم رو کنار گذاشتم و از جا بلند شدم.
بی هدف توی اتاق قدم می زدم و در کمدم رو باز کردم که نگاهم به کیسه ی مشمایی بزرگی افتاد که چند روز پیش تمام وسایلی که نیما خریده بود رو توش ریخته بودم.
کیسه رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
همون لحظه مامان و طاها از راه رسیدند.
سلامی کردم و مامان جوابم رو داد.
اشاره ای به کیسه ی توی دستم کرد و گفت
-اینا چیه؟
-هر چیزی که نیما خریده، نمی خوام تو اتاقم باشه
سری به تایید کارم تکون داد و گفت
-بذارشون تو اتاق خودم میبرم خونه ی افسر خانم تحویل می دم.
کاری که مامان گفته بود رو کردم و هنوز از اتاق بیرون نیومده بودم که مامان صدام زد
-ثمین
از اتاق بیرون اومدم
-بله مامان
سوالی نگاهم کرد و گفت
-گوشی عزیز تو اتاق توئه؟ صدای زنگش از اونجا میاد
یاد گوشی افتادم و تماسم با افروز به سریع به اتاقم برگشتم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودودو
گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره ی افروز لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم
-سلام
-سلام ثمین جان، خوبی؟
-خوبم ممنون، تو خوبی؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-منم خوبم اگه این دیو دو سر بذاره، ببخشید اون موقع که زنگ زدی نتونستم جواب بدم صدای گوشیم رو قطع کردم. آخه وسط میدون جنگ بودیم
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم
-ببخشید که بد موقع زنگ زدم
-نه بابا اشکالی نداره، فعلا که گورش رو گم کرد رفت پیش اون جاوید در به در
-ای بابا، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
-اتفاق جدیدی که نه، همین زورگویی های همیشگی بهرام دیگه.
-راستی دیگه پیگیر اون مدارک نشد؟
-تو فکر کن بهرام آدمی باشه که بیخیال بشه. اون سندا و کاغذا رو با کمک شاهین برگردوندیم تو اتاقش ولی همون موقع فهمید که کار من بوده
متعجب گفتم
-ای وای، فهمید؟ کاری باهات نداشت؟
پوز خندی زد و گفت
-اگه چک و لگداش و یه شب تا صبح زندانی بودن تو زیر زمین رو ندید بگیریم نه کاریم نداشت.
یعنی دیگه بیشتر از این از دستش برنمیاد.
الان هم میدونه پاسپورت بچه ها دست منه هر روز به یه ترفندی می خواد ازم حرف بکشه که جاشون رو لو بدم...
لحنش تغییر کرد و با لحن پیروزمندانه ای گفت
-ولی اگه اون بهرامه، منم افروزم. عمر و جوونیم رو زیر دست این افعی گذروندم. حالا اگه پاش بیوفته یکی میشم بدتر از خودش
-من دقیق نمی دونم شرایط شما چجوریه، ولی خیلی نگرانتم.
وقتی میبینم نیما که بین اونها هنوز یه مهره ی کوچیکه و فعلا به گرد پای بهرام هم نمیرسه، تا این حد از وقاحت جلو رفته، می گم بهرام دیگه با تو چکار می کنه.
-شرایط من با تو فرق می کنه، من از اول که رفتارهای بهرام رو دیدم می دونستم که دیگه راهی برای برگشت ندارم.
بخاطر همین سعی کردم مثل خودش بشم. ولی تو خیلی راحت می تونی راه زندگیت رو تغییر بدی.
افروز درست می گفت، دلیلی نداشت من کنار نیما بمونم و یه روزی مثل افروز مجبور باشم برای حفظ عزیزانم هر ظلمی رو به جون بخرم و دم نزنم.
-راستی گفتی نیما، کارتون به کجا کشید؟
-قبلا که گفته بودم تقاضای طلاق دادم، فردا جلسه ی دوم دادگاهمونه. ولی، یه تردید بدی توی وجودم افتاده
-تردید؟ برای چی؟ مگه چیزی بین تو و نیما وجود داره که بخواد تو رو دچار تردید کنه
-نه، ولی وقتی به آینده ام فکر می کنم می ترسم.
-ثمین، آینده ی تو هر چی هم بشه بدتر از زندگی با نیما نمی شه.
تو بهترین تصمیم رو گرفتی. فقط از من می شنوی هر کاری می خوای بکنی زودتر، نذار دیر بشه وگرنه اگه دستت از نیما کوتاه بشه معلوم نیست تا کی تو این وضع بمونی
-متوجه منظورت نمی شم، یعنی چی؟
-یعنی اینکه نیما و مسعود و حمید دارند همه دار و ندارشون رو میفروشند تا همه رو پول کنند و یه مدت برند اونور. جاوید داره کارهاشون رو می کنه.دقیقا نمی دونم کجا می خواند برند ولی می دونم که دارند میرند.
انگار نیما پول کم داره، داره دست و پا میزنه جورش کنه. پس تا دیر نشده و پولش جور نشده تلاشت رو برای گرفتن حکم طلاق بکن وگرنه اگه نیما بره دیگه دستت بهش نمی رسه
با این حرف حسابی وا رفتم، واقعا اگه نیما از کشور خارج بشه تکلیف من چی میشه؟
هنوز جوابی نداده بودم که چند ضربه به در خورد و مامان وارد شد.
-افروز جان ممنونم که بهم خبر دادی. من دوباره بهت زنگ میزنم
-امیدوارم تا دیر نشده کارت راه بیوفته. خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و نگاهم رو به مامان دادم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
N.Gharani:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوسه
بشقابی که حاوی قرص و یه لیوان آب بود رو دستم داد
-اگه من یادت نیارم داروهات رو نمی خوریا، نیم ساعت پیش باید می خوردی
-دستت درد نکنه، یادم رفته بود
نگاهی به گوشی توی دستم کرد و گفت
-گوشی عزیزه؟ با کی حرف میزدی؟
خجالتزده لبم رو زیر دندانم جویدم و گفتم
-سیم کارتم رو انداختم تو این گوشی
مامان نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت
-بالاخره کار خودت رو کردی؟ مگه نگفتم روشنش نکن
همونجور سر به زیر گفتم
-می خواستم یکم با افروز حرف بزنم
-خیلی خب، داروت رو بخور بعدم گوشی عزیز رو بهش بده. ممکنه زن داییت زنگ بزنه
-باشه
از اتاق بیرون رفت. کمی با گوشی ور رفتم و
تو فکر حرف های افروز بودم.
میگفت نیما قراره از کشور خارج بشه و باید زودتر تکلیفم رو معلوم کنم.
حالا نگرانیهام بیشتر شده بود و میترسیدم از اینکه نیما بره و من رو توهمین وضع بلاتکلیفی بذاره، بخصوص اینکه چندین بار تاکید کرده بود که راضی به طلاق نمیشه.
نتونستم طاقت بیارم و از توی لیست مخاطبینم شماره اش رو پیدا کردم و نوشتم
-سلام، جلسه ی دادگاه فردا رو یادت نره، میدونی که تصمیم من قطعیه
پیام رو ارسال کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم.
با صدای تک بوق پیامک، نگاه نگرانم سمت گوشی کشیده شد.
پیام از نیما بود
-قرار بود به حرفهای من فکر کنی
-به اندازه ی کافی فکر کردم، من توی آینده ام با تو هیچ روزنه ی امیدی نمی بینم که نیاز به فکر کردن باشه
-حرف آخرت همینه دیگه
-حرفم از اول هم همین بود
-باشه، پس بچرخ تا بچرخیم
این پیامش بوی تهدید می داد و دروغه اگه بگم برام مهم نبود. کلافه گوشی رو خاموش کردم و سیم کارتم رو در آوردم.
سیم کارت عزیز رو سرجاش گذاشتم و گوشی رو به عزیز برگردوندم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
N.Gharani:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوچهار
شب بود که صادق برای بردن طاها اومد و من بابت اینکه دیگه مجبور به تحمل صدای جیغ و فریادش نیستم، خیالم راحت شد.
بعد از رفتن صادق، مامان دوباره به اتاقم اومد. گوشی توی دستش رو به طرفم گرفت
-این گوشی قدیمی سمیه اس، به صادق گفتم میاد دنبال طاها برات بیاره. فعلا یه مدت دستت باشه تا یه گوشی برات می خریم.
خجالت زده از اینکه به حرف مامان گوش نداده بودم، گوشی رو ازش گرفتم.
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صداش زدم
- مامان، ازم ناراحتی؟
برگشت و نگاهم کرد
-ناراحت؟
-اخه گفته بودی فعلا سیم کارتم رو فعال نکنم
لبخندی زد و گفت
-من بخاطر آرامش خودت گفتم، الانم بهت میگم اگه کار واجبی با کسی نداری فعلا روشنش نکن. ولی گوشی دستت باشه شاید لازمت شد.
سری تکون دادم و مامان بیرون رفت.
سیم کارتم رو داخل گوشی گذاشتم و روشنش کردم.
دلشوره ی جلسه ی فردا آرامشم رو گرفته بود.
همش به این فکر می کردم اگه نیما مثل جلسه بخواد حرفهای بی سر و ته بزنه و رای قاضی رو به نفع خودش برگردونه من باید چکار کنم؟
بارها حرفهایی که لازم میدیدم رو با خودم مرور کردم و بارها خودم رو توی دادگاه و در حضور قاضی تصور کردم و بین این درگیری فکریم نفهمیدم کی خوابم برد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوپنج
بین خوابهای درهم و برهمی که میدیدم با تکون بدنم به شدت از جا پریدم و نشستم و نگاه وحشت زده ام رو به مامان دوختم.
مامان که حسابی جا خورده بود بی اختیار کمی عقب رفت و با تعجب گفت
-چی شد؟ چرا ترسیدی؟ من که آروم صدات زدم
تازه به خودم اومدم و نفس عمیقی کشیدم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و صدای تپش هاش رو به وضوح می شنیدم.
مامان دستی روی شونه ام گذاشت و گفت
-خوبی؟ برم برات آب بیارم؟
با صدای گرفته از خواب جواب دادم
-نه نمی خواد، خوبم
-وای عزیزم فکر نمی کردم بترسی
-نه تقصیر شما نبود، داشتم کابوس می دیدم یهو پریدم
-دیدم برا نماز بیدار نشدی، گفتم حتما دوباره تا دیر وقت بیدار بودی و الان خواب موندی. نمازت الان قضا میشه
نگاهی به سمت پنجره کردم، هوا داشت روشن می شد
-باشه الان بلند می شم
بعد از نماز دیگه نتونستم بخوابم و فقط نگاهم به ساعت بود.
برای رفتن به دادگاه آماده شدم مثل جلسه ی قبل، مامان، بابا و سعید هم همراهیم میکردند و چقدر حضورشون برام قوت قلب بود.
دوباره ما زودتر از نیما رسیده بودیم و تا نوبتمون بشه چند دقیقه ای به انتظار نشستیم.
اینبار نیما تنها نبود و همراه با مادرش وارد سالن شدند و همون لحظه مرد جوانی که مسول هماهنگی مراجعه کنندگان بود اسممون رو صدا زد
-خانم مهدوی، آقای سعادت
بابا جلو رفت و گفت
-دختر من اینجاست، اقای سعادت هم داره میاد
مرد نگاهش رو به من داد و گفت
-بفرمایید داخل
و من اوتقدر از نیما و مادرش دلگیر بودم که ترجیح دادم قبل از اینکه برسند وارد اتاق بشم که حتی محبور به سلام کردن هم نباشم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوشش
سلامی به قاضی دادم و روی صندلی نشستم.
صدای نیما رو هم از پشت سرم شنیدم که با سلام وارد شد و با فاصله از من زوی صندلی دیگه ای نشست.
متوجه نگاه هاش می شدم اما نگاهم فقط سمت میز بزرگ روبرو بود.
-خب، خانم مهدوی و آقای سعادت. قرار دو جلسه مشاوره داشتید
این رو گفت و نامه ای که حاوی گزارشات خانم فروتن بود رو باز کرد و نگاهش روی برگه ی توی دستش بالا و پایین می شد.
می تونستم حدس بزنم خانم فروتن چی نوشته بود که قاضی از بالای عینکش نگاهی تاسف بار به نیما کرد و سری تکون داد.
نامه رو تا زد و توی پاکتش گذاشت.
عینکش رو از صورتش برداشت و گفت
-خب، حرف آخرتون چیه؟
نمی خواستم اینبار هم مجلس دست نیما بیوفته و هر جور دلش می خواد رای قاضی رو عوض کنه.
بخاطر همین تصمیم گرفتم من پیش دشتی کنم و در جواب قاضی گفتم
-من قبلا هم گفتم، من اصلا نمی تونم با این آقا...
اما نیما اجازه ی تکمیل حرفم رو نداد و قاطع و مصرانه گفت
-آقا من قبلا هم اینجا گفتم، هم چندبار به خودش گفتم من طلاق نمی دم.
به هیچ وجه هم از حرفم کوتاه نمیام.
با اینجور حرف زدنش، انگار آتشی به وجودم زدند.
با حرص نگاهش کردم و مونده بودم بعد از اون کارهاش، الان چجور می تونست اینقدر حق به جانب حرف بزنه؟!
با صدای قاضی نگاه از نیما گرفتم.
قاضی رو به نیما گفت
-شما چرا حاضر نیستی طلاق بدی؟
و در واقع این سوال من هم بود.
اون که بارها گفته بود من نمی تونم پیشرفتش رو ببینم و مانعش میشم.
ایرادگیریهای پی درپی که حتی از ظاهر و قیافه ی من می گرفت، دلیل بر این بود که هیچ رضایتی از کنارِ من بودن نداشت.
پس چرا حالا اینقدر اصرار به مخالفت با طلاق داره؟
نیما شروع کرد و با توضیحاتش پاسخ قاضی رو می داد.
نمی دونم قاضی چقدر با این حرفها قانع می شد،
ولی من بهتر از هر کسی می دونستم اینها حرف دل نیما نیست و فقط داره نقش بازی می کنه
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوهفت
نیما شروع کرد و با توضیحاتش پاسخ قاضی رو می داد.
نمی دونم قاضی چقدر با این حرفها قانع می شد،
ولی من بهتر از هر کسی می دونستم اینها حرف دل نیما نیست و فقط داره نقش بازی می کنه .
و این مهارتش در بازیگری هر لحظه حرص من رو بیشتر می کرد
-آقای قاضی من زن و زندگیم رو دوست دارم.
ما چند ماهه با هم عقد کردیم و توی این چند ماه اتفاقاتی بینمون افتاده که از دست هم خیلی ناراحت و دلخور شدیم.
هر کدوممون یه اشتباهاتی توی زندگیمون داشتیم،
ولی شما بهتر می دونید که ما اول راهیم و قرار نیست با یکی دوتا اشتباه حرف از طلاق و جدایی بزنیم.
ایشون می خواد بگه ما تا امروز اشتباه می کردیم؟
باشه منم قبول دارم ولی هر اشتباهی راه جبران داره.
راهش که قهر و دعوا و طلاق کشی نیست.
جناب قاضی شما بزرگتر از مایید و به قول معرف دنیا دیده.
شما به ایشون بفرمایید که ارزش زندگی خیلی بالاتر از این حرفهاست که ادم راحت بخواد زیر همه چیز بزنه.
نگاه قاضی و لبخند رضایتمند روی لبش، برای من هشدار جدی بود که نیما با همین زبون بازی هاش بتونه همه چیز رو به نفع خودش تمام کنه!
در حالی که من از شدت حرص در حال انفجار بودم، نیما خونسرد به طرفم برگشت و جوری که انگار واقعا نگران من بود، گفت
-من هر جا لازم باشه میگم.
من دوستت دارم، طلاقت هم نمیدم.
اگه یه اشتباهی هم کردم حاضرم جبرانش کنم.
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم.
بی اختیار از جا بلند شدم و با تمام حرصم نگاهش کردم و گفتم
-تو میگی یه اشتباه؟
نیما این حرفها رو داری برای کی میزنی؟
برای منی که تو این چند ماه همه زیر و بم کارهات رو دیدم؟
تو سرتاسر زندگیت اشتباهه.
اشتباهاتی که به این راحتی قابل جبران نیست.
تو شخصیت من رو خورد کردی،
تو زندگیمون رو به آتیش کشیدی
چون فقط بفکر پول و جایگاهت پیش صاحب کارت بودی.
من مثل اسپند روی آتیش بودم و نیما با تاسف سری تکون داد و دوباره رو به قاضی کرد
-آقای قاضی، مشکل خانم من اینه که زیای خودش رو درگیر مسایل شغلی و کاری من کرده.
مدام در حال تجزیه و تحلیل رفتارهای منه که اینجا اشتباه رفتی، اونجا درست رفتی.
دیگه من هم به عنوان به مرد خودم می دونم چجوری باید زندگی و کارم رو مدیریت کنم، ولی ایشون قبول نداره.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوهشت
دلم می خواست از زور حرص فریاد بزنم.
رو به قاضی گفتم
-اصلا اینجوری نیست اقای قاضی،
ازش بخواید در مورد اون خانمی که خوب می شناسدش صحبت کنه.
بگه یه زن غریبه وسط زتدگی ما چکار می کنه؟
دوباره نگاهم رو به نیما دادم و با همون حرص ادامه دادم.
-تو که اینقدر از ارزش زن و زندگیت میگی، پس چرا رفتارت با من اینقدر سرد و خشک بود
و با اون خانم اینقدر خوب و صمیمی رفتار می کردی؟
چرا وقتی به من می رسیدی عین برج زهرمار بودی و بگو و بخندت با اون خانم بود؟
من می سوختم و می گفتم تا شاید بتونم راهی برای رهایی خودم پیدا کنم.
اما نیما انگار فکر همه جا رو کرده بود!
-خب عزیز من،معلومه وقتی من ازت عصبانی باشم، ناراحت باشم نمی تونم با مهربونی برات نقش بازی کنم.
کاملا طبیعیه که وقتی ناراحتم برخوردمم ممکنه بد باشه.
خود تو اینجوری نیستی؟
یعنی رفتارت موقع آرامش و عصبانیت یه جوره؟
من و تو با هم بحثمون می شد یکی تو می گفتی یکی من
خب معلومه نمی تونستم همون لحظه مهربون باشم و با آرامش حرف بزنم.
نگاهش رو دوباره سمت قاضی چرخوند و گفت
-ولی این ربطی به اون خانم نداشت.
رابطه ی من و اون خانم صرفا یه رابطه ی کاریه.
تو یه شرکتی که چند تا خانم و آقا با هم داریم کار می کنیم،
قرار نیست من با هر خانمی حرف زدم حتما نظری بهش داشته باشم و اجازه بدم وارد حریم زندگی شخصیم بشه.
من همیشه سعی کردم مسایل کاری و زندگی شخصیم رو مدیریت کنم و مشکلات کار رو تو زندگیم نبرم
ولی ایشون همیشه اصرار داره از زیر و بم کار من بدونه و آخرش هم همین شده که دارید می بینید.
قاضی که انگار از این مشاجره ی ما خیلی هم ناراضی نبود، در سکوت فقط به حرفهای ما گوش می داد
و من چقدر دلم می خواست دستور سکوت به مرد وقیح و پر روی کنارم بده!
نیما خوب تونسته بود من رو عصبانی کنه و صدام بالا رفت
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودونه
اون خوب تونسته بود من رو عصبانی کنه و صدام بالا رفت
-خجالت بکش نیما، خودت هم می دونی اینهایی که داری میگی هیچ کدوم واقعیت نداره.
تو آدمی هستی که وقتی من، زنت، ناموست بهت پناه آوردم و گفتم اون حیوون کثیف قصد تعرض به من رو داشته هیچ کاری نکردی،
تازه ناراحت هم شدی که چرا آبروت رو جلوی جاوید بردم...
این آخرین تیر ترکشم بود و نیما برای این هم حرفهاش رو آماده کرده بود
-وقتی تو می دونی تو اون شلوغی نباید تنهایی جایی بری چرا تنها و توی تاریکی رفتی پشت اون باغ که اون مرتیکه هم بیاد سراغت؟
من که قبلا هم بهت گفته بودم تنها جایی نرو، نگفته بودم؟
وقتی هم اون اتفاق افتاد تو بدون اجازه و هماهنگی با من، خودت آدم اجیر می کنی بره اون مرتیکه رو بزنه من باید چکار کنم؟
وقتی قبل از من که شوهرتم میری به یکی دیگه می گی چه انتظاری از من داری؟
اونی که تو اجیر کرده بودی زده اون مرتیکه رو ترکونده حالا منم برم بزنمش؟
تو دنبال چی هستی ثمین؟
حتما این وسط باید یه خونی ریخته بشه و یکی بمیره؟
اون باید تنبیه می شد که شد، خودت تنبیهش کردی.
معلومه که منم ناراحت شدم،
ولی تو اصلا فرصت هیچ عکس العملی رو به من ندادی.
اول یکی رو اجیر کردی فرستادی دنبالش تازه بعدش اومدی به من گفتی چه اتفاقی افتاده که اون مردک هم فرار کرده بود.
این دیگه آخر وقاحت بود،
این دیگه نهایت گستاخی این مرد بود.
و از این همه وقاحت و بی شرمی خون خونم رو می خورد و اینبار همراه با گریه صدام بالا تر رفت
-ساکت شو،
اصلا ماجرا اینجوری نبوده و تو خودت هم خوب می دونی همه ی حرفهات صحنه سازی و دروغه.
من کسی رو نفرستادم سراغ رادوین،
اون وقتی که تو سرگرم قراردادهای جدیدت بودی یکی دیگه به جای تو غیرت بخرج داد و شر اون عوضی رو از،سر من کم کرد.
چرا اینقدر وقیحی نیما؟
دیگه جون حرف زدن نداشتم و با بیچارگی خودم رو روی صندلی رها کردم و هق هق می زدم.
و نیما همچنان با آرامش حرف می زد و حال من از این خونسردیش بهم می خورد
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصد
نیما همچنان با آرامش حرف می زد و حال من از این خونسردیش بهم می خورد
-جناب قاضی، من زن و زندگیم رو دوست دارم.
اما زن من نمی خواد چشمش رو روی اشتباهات ببنده.
نمی خواد یه فرصت دیگه به من و خودش بده که دوباره شروع کنیم
و اشتباهاتمون رو جبرا کنیم.
ایشون نمی پذیره که اشتباه مال انسانه
و انسان هر وقت متوجه اشتباهش بشه میتونه راه جبرانش رو پیدا کنه.
ایشون که حرف من رو قبول نمی کنه،
حداقل شما بهش بگید که بیا اشتباهات همدیگه رو نادیده بگیریم و گذشته رو بزاریم کنار.
نیما هر لحظه بهتر از قبل نقش بازی می کرد و حسابی مظلوم نمایی می کرد.
دست روی سینه اش گذاشت و گفت
-آقا من هر اشتباهی کردم همین الان در محضر دادگاه از همسرم عذر خواهی می کنم،
به شرطی که ایشون هم دیگه اینقدر گذشته رو هم نزنه.
باور کنید الان چند وقته از درس و دانشگاهش زده اومده اینجا قهر و دنبال طلاق و این حرفها.
خودش می دونه من از همون اول هم تو بحث ادامه تحصیل و دانشگاه رفتنش همه جوره حمایتش کردم
و الان هم نگران زمانی هستم که داره از دست میده و از درسهاش عقب افتاده.
دیگه واقعا درمونده شده بودم و نمی دونستم چجوری جوابش رو بدم
فقط نگاهم به قاصی بود و امید داشتم که حرفهاش رو باور نکرده باشه.
نفس عمیقی کشید و پرونده ی روی میز رو کمی حابجا کرد و گفت
-اینجور که شما با هم دعوا می کنید، اعصاب منم خورد شد.
من باز یه جلسه مشاوره براتون در نظر میگیرم،
شما هم برید تا نتیجه ی اون جلسه به دست من برسه.
پرونده رو بست و با دست سمت در اشاره کرد و گفت
-بفرمایید.
خسته و شکسته تر از اونی بودم که بتونم از جام بلند بشم.
چشم بستم و منتظر خروج نیما شدم
و بعد از،چند لحظه به سختی از جا بلند شدم و سمت در رفتم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖