eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
117 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاه مبهوتم دنبال سعید می رفت تا جایی که از محدوده ی دیدم خارج شد. اونقدر تو ذهنم دنبال جواب می گشتم که گریه کردن یادم رفت. منظور سعید چی بود؟ پاکت ابمیوه ها رو برداشتم و با قدمهایی بی حال، سمت در بیمارستان رفتم. جلوی بوفه نگاهم به سماور بزرگی افتاد که بخار اب ازش بلند می شد. با تردید جلو رفتم و کارتم رو روی پیشخون گذاشتم -آقا، یه لیوان چایی می خواستم. فروشنده لیوان کاغذی رو پر از چایی کرد و کارت رو برداشت و رمزش رو پرسید. کارت رو تحویل گرفتم و لیوان چایی که داغیش رو با نوک انگشتانم خوب احساس می کردم برداشتم و دوباره راه رفته رو برگشتم. از ورودیِ راهرو گذشتم و مستقیم سمت آسانسور رفتم. دکمه ی طبقه ی سوم رو زدم و چند لحظه بعد از اتاقک آسانسور بیرون رفتم. اونقدر که تپش قلبم اذیتم می کرد، داغی لیوان چایی اذیتم نمی کرد. اب دهانم رو قورت دادم و قدمهای سنگینم رو سمت اتاق ماهان برداشتم. -کجا خانم؟ الان که ساعت ملاقات نیست. با صدای مردونه ای از جا پریدم وبه پشت سرم نگاه وردم. مرد جوونی با روپوش پرستاری در حالی که جیزی روی برگه ی توی دستش می نوشت، من رو مخاطب قرار داده بود. به سختی لب باز کردم و با صدای ضعیفی گفتم -من...اینا رو برای...همراه مریض اوردم نگاهی به چایی و کیسه ی کیک و ابمیوه ی توی دستم داد و گفت -نباید میومدید داخل، الانم زود تحویل بدید و برید. حوابش رو با تکون سرم دادم و دوباره با سرعت کمی سمت اتاق راه افتادم. هر قدم که نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بالا تر می رفت و لرزش دست و پاهام بیشتر میشد. این چه حالی بود؟ مگه بار اولی بود که می خواستم ماهان رو ببینم؟ آره بار اول بود!! بار اولی که ماهان رو با تمام قلبم می خواستم ببینم. پس این حال خیلی هم غیر طبیعی نبود. توی چهار چوب در اتاق، توقفی کردم. چشم بستم و نفسم رو عمیق بیرون دادم. کاش کمی اروم میشدم تا حداقل سعید متوجه تشویش درونم نمی شد! فایده ای نداشت. این قلب بی قرار، بنا نداشت با من مدارا کنه. می خواست من رو جلوی همه رسوا کنه. از دست من هم کاری برنمیومد. پس چه بهتر که زودتر برم شاید کمی اروم بگیره. قدم داخل اتاق گذاشتم، از تخت جلوی در یکی یکی نگاه کردم تا نگاهم به آخرین تخت ته اتاق کنار پنجره رسید. انگار قلبم توی دهانم می زد. سعید کنار تخت ایستاده بود و مدارکی که بهش داده بودم رو دوباره نگاه می کرد و بدون اینکه به ماهان نگاه کنه با اخم باهاش حرف می زد. نگاهم به نیم رخ مردی افتاد که از همین فاصله هم میشد رنگ‌پریدگیش رو تشخیص داد. و با دیدن اون مرد، قلبم بیشتر از قبل به تکاپو افتاد. به سختی چند قدم جلو تر رفتم. انگار سعید هم متوجه من نشده بود. لب باز کردم و با صدای ضعیفی لب زدم -سلام شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید سر بلند کرد و ماهان سرچرخوند و من جسارت نگاه کردن به هیچ کدومشون رو توی خودم نمیدیدم. سر به زیر انداختم و قدمی جلو برداشتم. لیوان و خوراکی های توی دستم رو روی میز جلوی تخت گذاشتم و دستپاچه رو به سعید گفتم -چایی داغ... اوردم برات. حتی نگاهش نکردم تا عکس العملش رو ببینم. اما نیرویی در درونم بی اختیار نگاهم رو سمت ماهان کشید ناباور به من خیره بود و با همون چهره ی دردمند و رنگ پریده لبخند کمرنگی زد. نمی دونم از عوارض بیهوشی بود یا از تعجبش که صداش گرفته بود وقتی پر از احساس گفت -سلام...چقدر گریه کردی! فکر کنم توقع بی جایی بود از کسی مثل ماهان که بخوام جلوی سعید کمی ملاحظه کنه و ایتقدر راحت حرف نزنه. خودم متوجه شدم که رنگ از صورتم پرید و خجالت زده سر به زیر انداختم و انگشتان هر دو دستم رو به بازی گرفته بودم. -این همیشه ی خدا اشکش دم مشکشه و گریه می کنه، تو به خودت نگیر! جا خورده سر بلند کردم و نگاهم رو به سعید دادم که هنوز اخم داشت و طعنه وار این حرف رو به ماهان زد. ماهان اما نگاه از من بر نمی داشت و گفت -مامان گفت که خیلی حواست بهش بوده و مراقبش بودی... ممنونم ازت. اونقدر هول کرده بودم که هیچ کلمه ای برای جواب دادن به زبانم جاری نمی شد. -اومدی چایی بیاری دیگه؟ دستت درد نکنه. دیگه برو. دوباره نگاهم رو به سعید دادم از اون وقتهایی بود که بد جنس شده بود و نمی شد حالش رو فهمید لحنش محکم و جدی بود اما چهره اش خونسرد! سری به علامت تایید تکون دادم و خواستم برم. اما نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با همون صدای ضعیف گفتم -زودتر...خوب بشید...زندایی منتظرتونه زود برگردید... -فقط زنداییت منتظرمه؟ متعجب نگاهم رو به ماهان دادم. ابرو بالا انداخته بود و با لبخند مرموزی نگاهم می کرد. و سعید که بدش نمیومد ذوق ماهان رو کور کنه -نه؛ شوهر عمه ی خدا بیامرز منم اونطرف منتظرت بود، چرا نرفتی؟ ماهان که از حرف سعید خنده اش گرفته بود و سعی در کنترلش داشت، لب گزید و از شدت درد پلکهاش رو محکم روی فشار داد صورتش سرخ شده بود اما نمی خواست جلوی سعید کم بیاره -من...حالا حالا ها...اینجا کار دارم...کجا برم؟ -آخی، درد داری؟ با این سوال سعید، هر دو چشمش رو باز کرد و نگاهش کرد. با حالتی که سعی داشت خودش رو اروم و محکم نشون بده گفت - نه زیاد! سعید که هنوز هم از حالت چهره اش نمیفهمیدم لحنش جدیه یا شوخی، چشمهاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت -می خوای یه کاری کنم زیاد بشه؟ ماهان هم هنوز درد داشت، لبهاش رو روی هم فشار داد و بریده بریده و در جواب تهدید سعید گفت -من که...من که بالاخره...از روی این تخت...بلند میشم...آقا سعید! سعید پوزخندی زد و گفت -همین تختم من برات نگه داشته بودم، وگرنه الان داشتی با عزراییل دست میدادی! این رو گفت و اخمی کرد و با اشاره ی چشم و ابرو به من گفت که از اونجا برم. بهتر بود به حرفش گوش بودم. چادرم رو جمع کردم و اروم گفتم -من دیگه میرم، خداحافظ و رو به سمت در چرخوندم اما انگار ماهان قصد داشت همه ی احساسش رو امروز جلوی سعید بروز بده که با لحن مهربونی گفت -خدا حافظ، مراقب خودت باش به سرعت قدم تند کردم و از اتاق خارج شدم. پشت دیوار ایستادم و نفسی تازه کردم. نمی دونم چرا دلم می خواست یکبار دیگه ببینمش و بعد برم. کنار دیوار ایستادم و سرکی داخل کشیدم. سعید مشغول جابجا کردن آبمیوه هایی بود که خریدم و رو به ماهان گفت -آبمیوه چه طعمی دوست داری؟ -فعلا هیچی، الان که نمی تونم بخورم. -چرا نمی تونی؟ خوبم می تونی. بگو چه طعمی دوست داری ماهان کلافه سری تکون داد و نگاهش رو به جعبه های ابمیوه ی روی میز داد -نمی دونم، فرقی نمی کنه. آناناس می خورم. اما سعید آبمیوه ی دیگه ای برداشت. صندلی رو کنار تخت کشید و نشست و لم داد. نی رو داخل ابمیوه فرو کرد و با خونسردی جرعه ای خورد و با بدجنسی گفت -ولی من اناناس دوست ندارم، بنظرم این یکی طعمش بهتره. ماهان که فکر می کرد، قراره سعید با ابمیوه ازش پذیرایی کنه با حرص و تعجب نگاهش کرد و چشم غره ای بهش رفت. سعید متوجه نگاهش شد و حق به جانب گفت -خیلی خب بابا اینجوری نگاه نکن. اون چایی رو گذاشتم خنک بشه تو بخوری. ابمیوه هاش تو یخچال بوده برات خوب نیست. و با غیظ نگاه ازش،گرفت -اون چک ها رو چکار کردی؟ و سعید همچنان خونسرد ابمیوه می خورد و جواب داد -فعلا که خودت شدی عین چک برگشتی، اون طرف هم قبولت نکردند. بذار اول ببینیم با خودت چکار میشه کرد، بعدا به اون چکها هم فکر می کنیم. ماهان کلافه چشم بست و یه دستش رو روی شکمش کمی فشار داد و با غیظ گفت -من درد دارم، اینا رو صدا کن یه مسکن برام بیارند. سعید ابرویی بالا انداخت و گفت -طاقت بیار مرد، زخم شمشیر که نخوردی. وقتی عین سوپر من پریدی وسط باید فکر اینجاشم می کردی. ماهان نگاه پرحرصش رو از سعید گرفت و صداش رو بالا برد -پرستار! معلوم هست کجایید شما؟ با صدای ماهان، سعید سریع از جا بلند شد و با اخم گفت - چه خبرته؟ صداتو بیار پایین. بیمارستانه ها! -بگو یه مسکن برام بیارند -خیلی خب توام. بیمارستانو گذاشتی رو سرت سعید با غیظ دستی توی هوا تکون داد و سمت در اومد. الحق که این دو نفر خوب از پس همدیگه برمیومدند. سعید رو خوب می شناسم، موقعیت خوبی پیدا کرده بود تا حرص ماهان رو دربیاره. از رفتار سعید و عکس العمل ماهان خنده ام گرفته بود. نگاه ازشون گرفتم و قبل از اینکه سعید متوجه حضورم بشه با سرعت از سالن خارج شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
تصمیم گرفتیم با کمک شما دوستان برای این عزیزان قدمی برداریم می‌خواهید در ثواب آن لحظه شریک باشید؟ از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام مسیر تا خونه توی فکر بودم. خیلی برام جای سوال بود که چی شد سعید اینقدر در برابر ماهان تغییر موضع داده؟ نه فقط اینکه راضی شد من ببینمش، حتی خودش هم تو این شرایط مراقبش بود و تنهاش نمیذاشت. سعیدی که من می شناختم، چشم دیدن ماهان رو نداشت چه برسه به اینکه بخواد اینجوری کنارش بمونه! سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و قدم زنان تا خونه ی حاج عباس رفتم. زنگ رو زدم و نرگس در رو باز کرد. وارد خونه که شدم، زندایی رو دیدم با چادر سفید نمازش روی صندلی نشسته بود و نرگس میز کوچکی رو جلوش گذاشت. نزدیک اذان بود و برای نماز مهیا می شد. سلامی کردم، اول نرگس جوابم رو داد و بعد زندایی که تازه متوجه حضورم شده بود سر بلند کرد و نگاهم کرد. خجالت زده از نگاهش سر به زیر انداختم با لحن مهربونی گفت -سلام عزیزم، اومدی؟ بیا اینجا ببینمت. نرگس میز رو گذاشت و گفت -اگه با من کاری ندارید منم برم وضو بگیرم -نه دخترم، دستت درد نکنه نرگس بیرون رفت و من جلو رفتم و روبروی زندایی روی زمین نشستم. لبخندی روی لبش بود و نگاهش رو بین چشمهام جابجا کرد. دستش رو نوازشوار به یک طرف صورتم کشید و پرسید -دیدیش؟ لبهام رو زیر دندانم گزیدم و سر به زیر، در جواب سوالش سری تکون دادم. -دیگه خیالم راحته که زود حالش خوب میشه و برمیگرده. ازت ممنونم ثمین! تو هم به زندگی من رنگ و روی تازه ای دادی هم برای ماهان انگیزه ای ایجاد کردی که در برابر همه ی سختی ها بایسته. ماهان باید خیلی قدر تو رو بدونه. دست دراز کردم و دست گرمش رو گرفتم نگاهم رو به صورت مهربونش دادم و گفتم -شما هم به زندگی من روح تازه ای دادید. بعد از مامان خیلی نا امید بودم، تا اینکه شما رو پیدا کردم. دست آزادش رو آروم روی سرم کشید و گفت -من و تو خیلی به هم نیاز داشتیم.‌ خدا مسیر زندگیمون رو جوری قرار داد تا بتونیم کنار هم باشیم. اون روزهایی که سختی می کشیدیم فکر می کردیم دیگه این زندگی درست نمیشه. ولی باید از اون سختی ها میگذشتیم تا همدیگه رو پیدا کنیم. مکثی کرد و چند لحظه فقط با لبخند نگاهم کرد -خودم برات مادری می کنم، نمی ذارم نبودِ زهرا بیشتر از این اذیتت کنه. سرم رو جلو بردم و بوسه ای از روی دستش برداشتم. -سعید هم تو این مدت خیلی اذیت شد، همیشه دعاش میکنم. با لبخند نگاهش کردم -سعید خودش خواسته که بمونه، خودش گفت زن و بچه اش رو برده و دوباره برگشته. نگاهش نگران شد و گفت -می دونم، ولی من نگران زن و بچه اش هستم.‌چند روزه تنهاند. نگران اینم چند روزه سر کار نرفته یه وقت براش دردسر نشه. -نگران نباشید، سعید خوب بلده این نبودن ها رو برای مرضیه جبران کنه، می دونم که مرضیه هم درک میکنه. -خب پس کارش چی؟ چجوری تونسته این همه مرخصی بگیره خنده ای کردم و گفتم -کار سعید اینجوری نیست که نتونه مرخصی بگیره.‌ چند سالیه با دوتا از دوستاش یه مجموعه ی تاسیساتی دارند. با هم کار می کنند. وقتی یکیشون نباشه، بقیه بجاش هستند. خیلی وقتها شده سعید به جای دوستاش بیشتر مونده و کار کرده. زندایی سری تکون داد و گفت -الهی که کار و زندگیش همیشه پر برکت باشه.‌ دو روز گذشته بود و بالاخره ماهان مرخص شد. توی این دو روز، بیشتر سعید بالای سرش بود و گاهی در حد دو سه ساعت ساعت امیر حسین به بیمارستان می رفت تا سعید بتونه کمی استراحت کنه. سعید که چند روز از زن و بچه اش دور بود، می خواست زودتر برگرده از بیمارستان تماس گرفت و قرار شد تا کارهای ترخیص ماهان انجام بشه، من و بابا هم وسایلمون رو جمع کنیم و آماده ی رفتن بشیم. مهیای رفتن بودیم و وسایل زندایی رو هم جمع کردم. نرگس اصرار زیادی برای موندن زندایی داشت اما زندایی تصمیم گرفته بود حالا که ماهان مرخص شده به خونه ی خودش برگرده. همگی آماده بودیم که صدای زنگ در بلند شد و نرگس گوشی آیفن رو برداشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -ثمین جان، آقا رحمان میگن بیاید بیرون، انگار آقا سعید اومدند. چادرم رو روی سرم انداختم و نرگس ساکم رو آورد. معلوم بود دلش نمی خواد ما از اینجا بریم. درمونده نگاهم کرد و گفت -کاش یکم دیگه می موندید، دلم برات تنگ میشه.‌ -منم دلم تنگ میشه، ولی دیگه باید بریم. بیچاره سمیه و مرضیه چند روزه میگند چرا نمیاید. -پس باید قول بدی خیلی زود دوباره بیای، نری تا چند ماه دیگه پیدات نشه. خنده ای کردم و گفتم -نه دیگه، نوبتی هم باشه اینبار نوبت شماست.‌ دیگه شما باید بیاید. -ان شاالله که بشه حتما میایم. همدیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسه ای از صورت نرگس برداشتم. همونجور که تو آغوشش بودم آروم کنار گوشش لب زدم -لطفا حواست به زندایی باشه، باهاش در ارتباط باش.‌تنهاش نذار -خیالت راحت، حواسم هست -ممنون عزیزم. با کمک نرگس، زندایی رو بیرون بردیم. بابا توی کوچه مشغول صحبت با حاجی بود و حاج عباس هنوز اصرار داشت چند ساعتی بمونیم تا سعید استراحت کنه. همون لحظه ماشین سعید وارد کوچه شد و جلوی خونه توقف کرد. سعید و امیر حسین پیاده شدند. با دیدن ماهان که توی ماشین نشسته بود، ضربان قلبم بالا رفت و خیلی زود نگاه ازش گرفتم. -زندایی، بفرمایید سوار شید اول شما رو می رسونم. زندایی نگاهش رو به سعید داد -نه سعید جان، دیگه بیشتر از این زحمتت نمیدم. الان خیابونها شلوغه، بخواید این همه راه تا خونه ی ما بیاید و برگردید خیلی اذیت میشید. ما با آژانس میریم. -آژانس چرا؟ امیر حسین این رو گفت و نگاهش رو به سعید داد -شما برید خیالتون راحت، من خودم آذر خانم و ماهان رو می رسونم. -باشه، دستت درد نکنه. زندایی بعد از کلی تشکر و دعا برای سعید، سوار ماشین امیر حسین شد بعد از خداحافظی مفصلی که با خونواده ی حاج عباس داشتیم، سمت ماشین رفتم. نفهمیدم ماهان کی پیاده شده بود، اینقدر از حضورش دلهره گرفته بودم که حتی با نگاه هم دنبالش نگشتم. در عقب رو باز کردم و منتظر بابا و سعید نشستم و شیشه ی کنارم رو پایین دادم. بابا هنوز مشغول صحبت با حاجی بود و سعید سمت ماشین اومد. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای ماهان رو شنیدم -سعید یه لحظه صبر کن. سعید نیم نگاهی به من انداخت و به سمت ماهان برگشت. سر به زیر انداختم تا نگاهم به نگاه ماهان نخوره. چند قدمی از ماشین فاصله گرفتند اما صداشون رو می شنیدم. -چیه؟ -میشه باهاش حرف بزنم؟ می خواست با من حرف بزنه؟ الان؟ اینجا؟ به سختی نفسم رو بیرون دادم و منتظر جواب سعید بودم. -اینجا که جای حرف زدن نیست! -خب شما که دارید میرید، کجا باهاش حرف بزنم؟ سعید خونسرد جوابش رو داد -آهان، ببین آقا پسر. شما اول به بزرگترت میگی زنگ بزنه به بزرگتر ثمین. ازش اجازه ی خاستگاری رسمی بگیره، اگه اجازه دادند بعدش تشریف میارید اونجا هر حرفی هم داشتید همونجا با هم می زنید. ماهان با کلافگی گفت -ولی من و تو با هم حرف زده بودیم -بله، حرف زدیم. قرارمونم این شد که تو یه سری شرایط رو قبول کنی، بعدش اگه ثمین هم موافق بود، من مانع نشم. الانم سر حرفم هستم. توی بیمارستان هم مراعات حال تو رو کردم و حال خراب خواهرم که تازه از راه رسیده بود. نمی خواستم اذیتتون کنم. ولی خواهر من همچین دم دستی هم نیست که هر وقت و هر جا عشقت کشید باهاش حرف بزنی. شما باید رسما اقدام کنید جناب درخشان! ضمنا، قبل از اینکه بخواید تشریف بیارید من باید یه حرفهایی رو باهاش بزنم، باید چیزایی که نمی دونه رو بهش بگم، بعدش تصمیم بگیره چه جوابی بهت بده. لحن ماهان درمونده شد و گفت -اذیت نکن سعید، تو می دونی من تازه از این به بعد کلی درگیری دارم و نمی تونم به این زودی تا اونجا بیام. سعید که قصد کوتاه اومدن نداشت، نفس عمیقی کشید و جواب داد -دیگه اون مشکل خودته، اگه می خوای زن بگیری باید از همین الان یاد بگیری چجوری باید زندگیت رو مدیریت کنی که به همه کارهات برسی‌. ما دیگه بریم. یاعلی! دیگه صدایی از ماهان نشنیدم. سعید سوار ماشین شد و بلافاصله بابا هم اومد. ماشین رو روشن کرد و تک بوقی برای همه زد و راه افتاد. لحظه ای سر چرخوندم تا برای آخرین بار ماهان رو ببینم. چهره اش هنوز رنگ پریده بود و دردمند. یه دستش روی شکمش بود و درمونده نگاهش رو به من بود. سعید دوری توی کوچه زد و دیگه نتونستم ماهان رو ببینم و از اونجا دور شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وقتی به خونه رسیدیم، مرضیه و سمیه زودتر اومده بودند و به استقبالمون اومدند. بعد از چند روز دوباره همه ی خونواده دور هم جمع شدیم و شلوغی و سر و صدای بچه ها خونه رو پر کرده بود. بابا از بازار نجف برای همه سوغاتی خریده بود و بیشتر از همه، بچه ها از دیدن اسباب بازی هایی که بابا خریده بود خوشحال بودند. آخر شب سمیه و صادق آماده ی رفتن شدند اما سعید و مرضیه تصمیم داشتند پیش ما بمونند. با رفتن بچه های سمیه، امیر علی سر ناسازگاری گذاشته بود و مدام بهونه می گرفت. مرضیه بغلش کرده بود و برای آروم کردنش دور اتاق قدم می زد . سعید که متوجه خستگی مرضیه شده بود بلند شد و به سمتش رفت -چی شده پسر بابا؟ چرا اینقدر بد اخلاق شدی تو؟ مرضیه نگاه درمونده ای کرد و گفت -خستم کرده اصلا آروم نمیشه. سعید لبخندی زد و پسرش رو در آغوش کشید -تو برو بخواب، من ببینم این پدر سوخته حرف حسابش چیه؟ بوسه ی عمیقی از صورتش برداشت و از سالن بیرون رفت. مرضیه که بابت پسرش خیالش راحت شده بود، نگاه خسته اش رو به من داد -می خواستم ظرفا رو جمع کنم امیر علی نذاشت، بمونه صبح جمع می کنیم. -دستت درد نکنه عزیزم، خیلی خسته شدی. تو برو استراحت کن من فعلا خوابم نمیبره. ظرفا رو خودم جمع میکنم. لبخندی زد رو تشکری کرد و سمت اتاق رفت. مشغول مرتب کردن آشپزخونه شدم، کارم کمی طول کشید و وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم، پشت پنجره سعید رو دیدم که توی حیاط قدم می زد و امیر علی توی آغوشش خواب بود. پتوی کوچک امیر علی رو برداشتم و اروم و بی صدا بیرون رفتم. از پله ها پایین رفتم، روبروی سعید ایستادم و پتو رو روی امیر علی انداختم. -بده ببرمش تو اتاق، اینجا سردش میشه. سری بالا انداخت و اروم گفت -تازه خوابیده، می ترسم بیدار بشه. یکم خوابش سنگین تر بشه بعد میبرمش. نگاهش رو به من داد و گفت -تو چرا نخوابیدی؟ -یکم کار داشتم. -بابا خوابید؟ -آره، خواب بود. مسیرش رو سمت در تغییر داد و لب ایوون نشست و نگاه پدرانه اش رو به صورت غرق خواب پسرش دوخت. من هم روی پله ها نشستم و نگاهم رو به آسمون دادم. -کربلا خوش گذشت؟ با لبخند نگاهش کردم -مگه میشه بد بگذره؟ در حالی که پتو رو روی امیر علی مرتب می کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت -به شما که قطعا خوش گذشته، ولی من اینجا گیر این پسره ماهان افتاده بودم. باز هم نمیفهمیدم لحنش جدی بود یا شوخی، فقط نگاهش کردم. ناگهان سر بلند کرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. نگاهش عمیق بود و پر از حرف. اینبار میفهمیدم که لحن و نگاهش کاملا جدی بود کمی مکث کرد و گفت -ثمین، تو چقدر ماهان رو می شناسی؟ سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و گفت -نمی خوام خاطرات گذشته رو هم بزنم و ناراحتت کنم. ولی اون وقتی که یه لنگه پا وایسادی و گفتی فقط نیما، خیلی منظر همچین فرصتی بودم که بشینیم و مث دوتا آدم عاقل حرف بزنیم ولی نشد! اما الان می خوام حرف بزنیم. یه چیزایی رو تو باید بدونی، یه چیزایی رو هم ما. حالا جوابمو بده. سر بلند کردم و نگاه کردم -میشه...قبلش من یه چیزی بپرسم؟ -چی؟ بگو؟ انگشتهام رو به بازی گرفتم و دوباره نگاهم رو به زیر انداختم -تو که...تو که خیلی مخالف ماهان بودی. اون روز هم اون حرفها رو زدی و کلی تهدیدم کردی. چی شد که...یه دفعه این همه نظرت تغییر کرد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی در سکوت نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به پسرش داد. وقتی سکوتش رو دیدم، با تعلل پرسیدم -چی شد که...تو بیمارستان مخالفت نکردی و...گذاشتی بیام بالا؟ از بالای چشم نگاهم کرد و گفت -راستشو بگم؟ منتظر، نگاهش کردم که سر بلند کرد و مستقیم تو چشمهام خیره شد -راستش اینه که نمی دونم. خودمم نمی دونم چی شد؟ وقتی اون حرفها رو زدی، انگار دهنم بسته شد. انگار یکی جلوم رو گرفت که باهات برخوردی نکنم. مکثی کرد و سری تکون داد -بعد از ایتکه رفتی خیلی با خودم کلنجار رفتم که چرا چیزی بهت نگفتم؟ ولی انگار به قول بابا بعضی وقتها یه چیزایی دست ما نیست. انگار یه کاری باید بشه، یه ماجرایی باید اتفاق بیوفته و ما هم نمی تونیم جلوش رو بگیریم. تو بیمارستان هم همین شد، من خواستم جلوت وایسم، ولی نتونستم. دوباره چند لحظه سکوت بود و صدام زد -ثمین! با نگاهم پاسخش رو دادم و گفت -تو که بخاطر زندایی نمی خوای به ماهان جواب بدی؟ -نه...نه داداش اینجوری نیست -پس حتما یه شناختی ازش داری دیگه؟ نداری؟ -خب...خب ماهان الان خیلی با قبلش فرق کرده...از وقتی اومده پیش زندایی کلا روش زندگیش عوض شده... خودت که می دونی، حتی با دایی هم در افتاده. -آره می دونم، اما اینم می دونم که از الان زندگی سختی در پیش داره. هیچ فکر کردی کسی که حدود سی سال تو ناز و نعمت و پول زندگی کرده، الان چجوری می خواد از صفر شروع کنه و از نو یه زندگی جدید بسازه؟ به این فکر کردی که برای یه مرد، اونم مردی که تو رفاه بوده چقدر سخته تو نداری زندگی کنه؟ ماهان الان هیچی نداره ثمین! حتی اگه آدم محکمی باشه و دوباره راهش رو عوض نکنه، ولی ممکنه یه جاهایی سختی ها اذیتش کنه و رفتارش تغییر کنه. ممکنه به این راحتی ها نتونه با شرایط،جدیدش کنار بیاد و زمان ببره تا عادت کنه. ممکنه بد خلق بشه کلافه بشه از زندگیش حتی نا امید بشه! تو می تونی کمکش کنی؟ خودت رو در حدی میبینی که یه جاهایی بشی تکیه گاه محکم زندگیت و کم نیاری؟ ثمین! ماهان راه زندگیشو عوض کرده ولی این دلیل نمیشه که فکر کنی کل رفتارهاش هم عوض شده! ماهان هنوز خیلی از رفتارهای قبلش رو داره و خیلی هم طبیعیه چون یه عمر بادهمین رفتار زندگی کرده. اون هنوز زود عصبی میشه و داد و بیداد راه مینداره. هنوز به شدت مغروره و حتی نمی ذاره کسی بهش کمک کنه، چون به غرورش بر میخوره. و این یعنی اگه وارد زندگیش شدی خیلی نمی توی تو سختیها رو کمک من یا بابا حساب کنی، خودت باید راه و چاره پیدا کنی. اینا واقعیت های زندگی با شخصی مثل ماهانه. تو باید اینا رو بدونی و بعد بشینی بهش فکر کنی. تو خودت خوب می دونی که تحمل یه شکست دیگه رو نداری، پس الان احساست رو کنار بذار و بشین با عقلت فکر کن. ببین آدمِ روزهای سخت هستی یا نه؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
عزیزان یه هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
عصبانیت بی بی سی از رهبرانقلاب 🔹گزارش بی بی سی فارسی درباره اوضاع منطقه، مقاومت و سوریه: رهبر جمهوری اسلامی کوتاه نمی‌آید/ ناامیدی را هم ممنوع کرده است/ نمایش قدرت هم ترتیب می‌دهد ┅┅┅┅🍃🇵🇸❤🇮🇷🍃┅┅┅┅┄
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حرفهای اون شب سعید خیلی فکرم رو مشغول کرده بود. حرفهاش درست بود و جای فکر کردن داشت. گرچه دلم با ماهان بود، اما نمی خواستم اینبار بدون در نظر گرفتن واقعیت های زندگی تصمیم احساسی بگیرم. چند روزی گذشته بود و خبری از ماهان و زندایی نداشتم. فقط یکی دو بار تماس تلفنی کوتاهی با زندایی گرفتم و جویای حالش شده بودم. دو سه ساعتی تا ظهر مونده بود و من مشغول آشپزی بودم. بالا هم امروز بیرون نرفته بود. با صدای زنگ آیفن، از آشپزخونه بیرون اومدم و گوشی رو برداشتم -کیه؟ -باز کن، منم دکمه ی در باز کن رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم و نگاهم رو از پنجره به بیرون دادم. -کی بود بابا جان؟ -مرضیه اس، داره میاد بالا. چند لحظه بعد، در سالن باز شد و مرضیه با چهره ای ناراحت و چشمهایی که آثار گریه داشت، وارد خونه شد. امیر علی رو روی زمین گذاشت و با صدایی بغض دار سلامی داد. من و بابا با تعجب نگاهش کردیم و جواب سلامش رو دادیم -چی شده دخترم؟ چشمهای مرضیه پر از آب شد و شروع به حرف زدن کرد -دایی جون، اومدم یه سوال ازتون بپرسم -باز چی شده؟ سعید کاری کرده؟ مرضیه که تحت فشار بغضش، حرف زدن براش سخت شده بود، سر به زیر انداخت و دستی به چشمهاش کشید -بیا اینجا بشین درست حرف بزن ببینم چی شده بابا این رو گفت بعد من رو مخاطب قرار داد -تو هم برو یه لیوان چایی براش بیار چَشمی گفتم و بی معطلی وارد آشپزخونه شدم. فنجونی برداشتم و پر از چایی کردم و توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم. امیر علی که انگار متوجه بی حوصلگی مادرش شده بود، می خواست تو آغوش مادرش بشینه و غرغر کنان از سر و کول مرضیه بالا می رفت. اما مرضیه سر به زیر و بی صدا، آروم گریه می کرد و توجهی به خواسته ی پسرش نداشت. سینی چایی رو جلوش گذاشتم و امیر علی رو بغل کردم تا دست از سر مادرش برداره. -مرضیه جون، چاییت رو بخور سرد میشه نیم نگاهی به من کرد و سری تکون داد -دستت درد نکنه. -خب بابا جان، بگو ببینم چی شده؟ با سعید حرفتون شده؟ مرضیه جرعه ی کوچکی از چاییش رو خورد و دوباره نگاه بغض دار و دلخورش رو به بابا داد -دایی، شما می دونید که سعید یه چک سنگین کشیده؟ تا چند روز دیگه هم موعد چکش می رسه ولی ما همچین پولی هیچ وقت تو زندگیمون نداشتیم. نگاه گنگم بین بابا و مرضیه جابجا شد. سعید هیچ وقت از این کارها نمی کرد، همیشه تو این موارد خیلی محتاط عمل می کرد تا به مشکل نخوره. حالا جریان این چک سنگین چی بود؟ اما انگار بابا خبر داشت که اصلا از حرف مرضیه تعجب نکرده بود. و مرضیه با بغض ادامه داد -شما خبر داشتید دایی؟ شما می دونید این رو به کی داده؟ می دونید که الان چک سعید دست داییشه؟ شنیدن این حرف اونقدر برام تعجب آور بود که لحظه ای حس کردم دستم توان تحمل وزن امیر علی رو نداره. از آغوشم روی زمین گذاشتمش و ناباور لب زدم -سعید به دایی منصور چک داده؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
عزیزان یه هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ... ناباور لب زدم -سعید به دایی منصور چک داده؟! نگاه درمونده ی مرضیه سمت من چرخید و قطره اشکی از چشمهاش فرو ریخت -آره، اونم یه مبلغ خیلی سنگین. دوباره نگاهش رو به بابا داد و با بیچارگی لب زد -الانم می خواد خونه و ماشین رو بفروشه. دایی جون، تو رو خدا شما یه چیزی بگید. سعید چرا این کار رو کرده؟ چرا می خواد تموم زندگیمون رو دو دستی تقدیم داییش کنه؟ کلافه سری تکون داد و ادامه داد -اصلا همون روزی که می خواست بره سراغ اون پسر داییش نباید میذاشتم بره. به بهونه ی کمک رفت و حالا اینجوری خودمون توی درد سر افتادیم. صد بار بهش گفتم به این پسره اعتماد نکن، گفتم اینا همه شون سر و ته یه کرباسند. اینم پسر همون پدره، حرفهاش رو باور نکن. ولی گوش نداد. حالا کجاست پسر داییش که ببینه داریم تموم زندگیمون رو از دست می دیم؟ -یکم آروم باش مرضیه جان... -چجوری آروم باشم دایی. خودتون می دونید ما به چه سختی تونستیم خونه بخریم، حالا انصافه بخاطر یکی دیگه همه چیزمون رو از دست بدیم؟ اونم بخاطر کی؟ کسی که سایه ی سعید و خونوادش رو با تیر می زد. دایی، باور کنید این پسره الانم با نقشه اومده جلو. اومده سعید رو به خاک سیاه بنشونه، اینم که میگه از باباش جدا شده و افتاده دنبال حلال و حروم مردم، حرف الکیه. داره فیلم بازی می کنه. سعید بیچاره هم که ساده و دل رحم. با حرص چشم چرخوند و نگاهی به اطراف کرد و گفت -صد بار بهش گفتم حرفای اینو باور نکن گفتم آقا سعید عاقبت گرگ زاده گرگ شود! ولی کو گوش شنوا؟ بابا اینا به نون حروم عادت کردند، مگه میشه شب بخوابی و صبح پاشی یهو متحول بشی؟ مرضیه همینجور به هم می بافت و میگفت و من احساس می کردم دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو در مورد ماهان ندارم. اما تو این موقعیت و جلوی بابا هم نمی تونستم حرفی بزنم وازش طرفداری کنم. اما خوشبختانه بابا هم ساکت نموند. -اروم باش دخترم، تو الان عصبی هستی و حق داری. پاشو یه آب به صورتت بزن تا منم زنگ بزنم به سعید ببینم کجاست؟ مرضیه با قیافه ای شاکی و حق به جانب خواست چیزی بگه که همون موقع گوشیش زنگ خورد و نگاهش به صفحه ی گوشیش که جلوش روی زمین بود افتاد اما تصمیم نداشت جواب بده و بابا پرسید -سعید داره زنگ میزنه؟ مرضیه با دلخوری پشت چشمی نازک کرد و به علامت قهر، نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت. و اونقدر زنگ خورد تا قطع شد. به محض قطعِ تماس، بابا گوشی خودش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره شد. چیزی طول نکشید که سعید جوابش رو داد -الو، سلام بابا کجایی؟ نیم نگاهی به مرضیه کرد و گفت -آره اینجاست. -نمی خواد بابا جان، الان هر چی بگید بیشتر ناراحتی پیش میاد. مرضیه اینجا میمونه، تو هم وقتی کارت تموم شد بیا اینجا با هم حرف می زنیم. -اشکالی نداره، تا شب منتظر میمونیم. -نه، برو به کارت برس. خداحافظ. بابا گوشی رو قطع کرد و گفت -سعید شب میاد اینجا، میشینیم دور همدیگه با هم حرف میزنیم یه راه و چاره ای پیدا می کنیم. مرضیه که هنوز دلخور و ناراحت بود، در جواب بابا سکوت کرد و چیزی نگفت. -ثمین بابا، یه چایی هم برای من بیار -چشم الان میارم قدم سمت آشپزخونه برداشتم که اینبار تلفن خونه به صدا در اومد. با دیدن شماره ی سمیه، گوشی رو برداشتم -الو، سلام آبجی لحن و صدای سمیه هم ناراحتیش رو نشون میداد -سلام عزیزم خوبی؟ -خوبم، ولی انگار تو خوب نیستی، چیزی شده؟ مکثی کرد و گفت -از مرضیه خبر نداری؟ اونجا نیومده؟ پس قبل از اینکه اینجا بیاد با سمیه هم تماس رفته. سری به تاسف تکون دادم و گفتم -چرا، اینجاست -پس اومده اونجا. سر صبحی خیلی ناراحت بود، زنگ زد کلی از دست سعید گلایه کرد. الان زنگ زدم خونه ش دیدم گوشی جواب نمیده نگران شدم. -نگران نباش، اومده با بابا صحبت کنه نفس،عمیقی کشید و گفت -پس خبر دارید سعید چکار کرده؟ بابا چی گفت -هیچی، زنگ زد به سعید قرار شد شب بیاد بشینند با هم صحبت کنند. -خیلی خب، پس منم شب یه سر میام اونجا. از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه. اصلا نمیفهمم سعید چرا این کار و کرده؟ چیزی نگفتم و سمیه گفت -پس شب می بینمت، کاری نداری؟ -نه دستت درد نکنه. خداحافظ از هم خداحافظی کردیم گوشی رو گذاشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه تا شب بی حوصله بود و ناراحت. گاهی حوصله ی شلوغ کاری های پسرش رو هم نداشت و من سعی می کردم امیر علی رو سرگرم کنم. نزدیک غروب بود که خونواده ی سمیه از راه رسیدند. با اومدن سمیه، تازه درد دل مرضیه باز شد و شروع به گریه و گلایه کرد. به مرضیه حق می دادم اینقدر مشوش و بهم ریخته باشه. مسله ی کوچکی نبود طرف حساب شدن با دایی، تصورش هم چهارستون بدن آدم رو میلرزوند. حالا سعید، دست دایی چک داره اونم به مبلغ سنگین که مجبوره خونه و ماشینش که تموم سرمایه اش بود رو بفروشه و این واقعا جای نگرانی داشت. مشغول آماده کردن وسایل شام بودیم که سعید هم بالاخره اومد. با چهره ای خسته و درمونده. از در که وارد شد سلامی به همه داد و سمت بابا و صادق رفت و باهاشون دست داد. مرضیه بدون اینکه جواب سلامش رو بده، به نشانه ی قهر از جا بلند شد و با غیظ سمت آشپزخونه رفت. سمیه آخرین دیس برنج رو کشید و دستم داد اما خودش توی آشپزخونه موند تا با مرضیه حرف بزنه. صندلی رو کنار کشید و سر میز، روبروش نشست. -مرضیه جان، چرا اومدی اینجا؟ سفره ی شام آماده است. مرضیه که آثار بغض توی صداش بود، سری بالا انداخت و با دلخوری گفت -من اشتها ندارم، شما برید -این کارا یعنی چی؟ از تو بعیده مرضیه جون. یه مشکلی پیش اومده همه دور هم جمع شدیم یه راه حلی پیدا کنیم. الانم پاشو بریم سر سفره بعد از شام مفصل در موردش حرف می زنیم. بغض مرضیه بیشتر شد و چشمهاش پر اب شد -آخه چه کاری میشه کرد؟ مگه راه حلی غیر از فروش خونه زندگیمون هست؟ یا باید چکش برگشت بخوره... سمیه مهربون و دلجو نگاهش کرد و دستش رو گرفت -عزیزم، مگه ما میذاریم این اتفاق بیوفته؟ این همه برای ما مشکل پیش اومد سعید ما رو حمایت کرد، الانم نوبت ماست. هر جوری شده کمکش می کنیم، نمیذاریم زندگیش رو از دست بده. مرضیه که انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود، رنگ نگاهش عوض شد و دستی زیر چشمش کشید. سمیه لبخندی زد و از جاش بلند شد. -پاشو یه آب به صورتت بزن بریم شام سرد شد. مرضیه از جا بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم. من هم دلم می خواست یه راهی پیدا بشه و سعید از این مخمصه رها بشه. بعد از اون همه سختی کشیدن، حالا حقش نبود وارد یه درد سر جدید بشه. دیس رو سر سفره گذاشتم و تو جمع خونوادم نشستم. اما این جمع شلوغ، امشب در سکوت سنگینی شامشون رو خوردند و جز صدای بازی بچه ها صدای کسی بلند نشد. من هم خیلی میل به غذا نداشتم و بیشتر حواسم به برادرم بود که سر به زیر غذاش رو می خورد و عمیق توی فکر بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبحال ماهان که امام حسین دستشون گرفت انشاءالله همه جوان‌ها زیر پرچم امام حسین علیه السلام و آقا ابوالفضل العباس علیه السلام باشند
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستان برای واریزی های داریم راستی خریدهای یلدایی امسال اگر یه ایده جدید براش داریم اگرمیخوای توی ثوابش سهیم بشی حواست باشه جانمونی یکی‌برای‌بدهی‌خانواده‌ای‌که‌پدرشون۷۰سالشونه لطف کنید به ادمین بگید واریزی برای‌ عزیزان با مبلغ های کم نه پولدار میشیم‌نه بی پول ولی روی هم جمع بشه میتونیم‌کارهای بزرگ انجام بدیم و دل چند خانواده شاد کنیم از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از شام کم کم سر صحبت باز شد. اما این وسط سر و صدای بچه ها زیاد شده بود و همه بی حوصله بودند. مجبور شدم چند دقیقه بچه ها رو به اتاقم ببرم و سرگرمشون کنم. اما همه ی حواسم بیرون از اتاق بود می خواستم بدونم سعید چرا این کار رو کرده. بعد از کلی کلنجار رفتن با بچه ها، بالاخره امیر علی و نورا خوابیدند و طاها روهم با اسباب بازی آروم کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرضیه دوباره با بغض و گریه حرف می زد -دایی جون، من اصلا می خوام بدونم سعید چرا این کار رو کرد؟ بخاطر پسر داییش چک کشیده؟ اصلا اون آدم ارزشش رو داشت که اینجوری زندگی خودش رو خراب کنه؟ -مرضیه جان من به شما قول دادم... مرضیه که حسابی دلش پر بود، اصلا مهلت حرف زدن به سعید نداد -من قول و قرار ازت نمی خوام. سعید من با همه ی سختی های زندگیت کنار اومدم اما تحمل این یکی رو ندارم اصلا اگه خونه فروش نره چی؟ اگه چکت رو بذارن اجرا و بندازنت زندان چی؟ -وای خدا نکنه مرضیه جون، نگو اینجوری سمیه این رو گفت و پشت بندش صادق -سعید جان داداش، به نظرم برای فروش خونه عجله نکن. صبر کن شاید من بتونم یه وام جور کنم خودتم وام بگیر بالاخره یه جور پاسش میکنیم. سعید لبخند تلخی زد و گفت -دستت درد نکنه صادق جان، مگه تو چقدر می تونی وام بگیری آخه؟ با این پولا درست نمیشه بابا نفس عمیقی کشید و گفت -اصلا نیاز نیست کسی وام بگیره سعید هم خونه ش رو نمیفروشه. دو دانگ این خونه بنام مادرتونه، اگه همه تون راضی باشید اینجا رو میفروشیم هم چک سعید رو پاس می کنیم هم من یه جای کوچکیتر اجاره می کنم. سعید که به شدت مخالف بود، اخمی در هم کشید و گفت -چی میگید بابا؟ اینجا رو بفروشید و تازه برید اجاره نشینی؟ من اصلا نمیذارم این کار رو بکنید. من و مرضیه یه مدت اجاره نشین بودیم، الانم میتونیم یه مدت دیگه یه جا اجاره کنیم تا بتونیم دوباره خونه بخریم. با این حرف سعید، مرضیه پوزخند حرص داری زد و با غیظ نگاه ازش گرفت. -اصلا چرا اینجا یا خونه ی سعید رو بفروشید؟ من یه نظر دیگه دارم. -چی سمیه جان، بگو -ببینید باباجون، خونه ی عزیز خدا بیامرز که همینجور مونده. هیچ کدوممون بعد از فوتش اونجا نرفتیم. بجز من و سعید و ثمین هم که وارث دیگه ای نداره. خب اونجا رو می فروشیم. -من خودمم به اونجا فکر کردم آبجی. ولی نمیشه. برای فروش اون خونه باید بریم دنبال کارای انحصار وراثت که خیلی طول می کشه. من زیاد وقت ندارم. نمی تونم معطل این کارها بمونم. -من دیگه نمی دونم باید چکار کنم؟ هر کی هر راهی میذاره جلوی پات یه اگه و اما میاری. من دیگه تحمل این حرفها رو ندارم. الانم با بچم میرم، یه لحظه هم اینجا نمی مونم. مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ادب مرد، به ز دولت اوست! 📌مقایسه شهیدجمهور و رئیس‌جمهور!