‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 بلندشدم. سینی صبحانه را برداشتم و به آشپزخانه بردم. احساس سبکی می‌کردم. مجدد وضو گرفتم. دوباره گلویم را میزبان آب سرد شیر کردم. انگار آب خانه ننه قندون با آب شهر فرق می‌کرد. به اتاق تنور برگشتم. ننه قندون روی سجاده سبز خودش نشسته بود. تشهد می‌خواند. سجاده‌ی آبی مهمان را پهن کرده بود‌. چادر نماز را سر کردم و نماز را اقامه کردم. بعد از نماز نشستم تا تسبیحات حضرت زهرا را بگویم. ننه تسبیحاتش تمام شده بود. روی سجاده چرخید. رو به من گفت:   -آذر، دستمالت اینه؟   چشمانم  از تعجب گرد شد.   -ننه... آره. خودم ...ب به... سرش ... بستم.   دستمال را به دستم داد. به چشمان ننه خیره شدم. ننه گفت:   -دیروز، احسان اینجا بود.   از دهنم پرید.   -حالش خوب بود؟   ننه لبخندی زد که پشتش هزار حرف را می‌خواندم. نفس عمیقی کشید و گفت:   -آره، فقط سرش شکسته بود. دیروز که اومد اینجا، یه چیزایی هم اون تعریف کرد.   -ننه، من بالا سرش رسیدم، بیهوش بود. از کجا فهمیده دستمال برا منه؟   خنده ننه دوباره شروع شد. سرش را به چپ و راست تکان داد.   -ای ساده، این مردا رو نشناختی. روش نشده چشماش رو باز کنه. تو هم تا خون می‌بینی، هول می‌کنی دختر.   ننه سجاده‌اش را جمع کرد.   -پاشو، آذر جان. جا بندازیم، بخوابیم. صبح آژانس زنگ می‌زنم؛ سر راهت که برمی‌گردی خونه، نون‌ها رو هم برسون. دستت درد نکنه. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────