. «تاجر مرگ» ٢ ✍زهرا سبحانی وصیت نامه‌اش را پاره کرد. حسابی به کت و شلوار فرانسوی دوختش برخورده بود. آن همه پول و اعتباری که در ذهنش برای خودش تصور می‌کرد با آگهی یک روزنامه، دود شد و رفت هوا. آگهی به مناسبت مرگ برادر بزرگترش چاپ شده بود و دست به دست آدم‌ها گشته بود تا به دست خودش هم رسیده بود؛ آن‌هم در خیابان‌های کن فرانسه. اگرچه می‌دانست آن روزنامه‌ی فرانسوی، برادرش را با خودش اشتباه گرفته، با این حال آن آگهی، پرده از حقیقت تلخی برداشته بود که کل او را بهم ریخته بود؛"منفور بودن او در ذهن آدم‌ها!" تیتر آگهی آن روزنامه، یعنی «تاجر مرگ، مُرد» سخت نبود؛ طولانی هم نبود اما چشمانش با خواندن هر کلمه از آن جمله تنگ‌تر شده‌ بود؛ نه اینکه چشم‌هایش ضعیف باشد ولی تیزی این حقیقت، چشمانش را مانند دلش آزرده بود... به استکلهم که برگشت، در اولین فرصت، وصیت نامه‌اش را پاره کرد. دست‌های لرزانش را بر ریش و سبیل‌ بورش کشید. حواسش به محکم بودن قدم‌هایش نبود هر بار که طول و عرض اتاق را می‌رفت و برمی‌گشت محکم پایش را بر زمین می‌کوفت. بی‌اختیار موهای یک طرفه‌اش را صاف و صوف می‌کرد. چی فکر می‌کرد و چی شده بود! تا قبل از این حقیقت تلخ، تمام هم و غمش اختراع بود، بزرگترین اختراعاتش هم برای جنگ‌های زمان خودش حسابی به کار می‌آمد. و چه بهتر از این؟ اما از آن آگهی به بعد، تصور روزنامه‌نگاران و مردم از خودش، او را به وحشت انداخت. گاهی وقت‌ها همین اتفاق‌های کوچک و از سر اشتباه دیگران، زندگی آدم‌ها را به کل تغییر می‌دهد. حتی اگر کسی مثل آلفرد بدبین با آن روحیات عجیب و غریب باشد. حالا او مانده بود و افسار ثروتی که او را تاجر مرگ معرفی می‌کرد. تجارتی که برای آن ، حتی جان برادر کوچکترش را هزینه کرده بود تا رسیده بود به اختراع همین دینامیت و چندین اسلحه‌ی دیگر. و چه کسی باورش می‌شد که کاربرد اسلحه غیر از آدمکشی باشد؟ وصیت‌نامه را که تمام کرد، کمی خیالش راحت شد؛ به نیت نیک نامی بود یا چیز دیگر، خودش می‌داند و خدای بالای سرش! می‌گویند خودش می‌خواسته با این کار، دیگر کسی به کارخانه‌های اسلحه‌سازی‌اش اشاره‌ای نکند. و برای همین هم، 94 درصد ثروت حاصل از کارخانه‌های اسلحه‌سازی و... را با کلی شرط و شروط برای درست اجرا کردنش، وقف کرد. یکی از شرط‌هایش این بود که ثروتش را تبدیل به اوراق سهام‌دار کنند و از سود حاصل به پنج نفر ایده‌آل در رشته‌های فیزیک، شیمی، ادبیات، پزشکی و در نهایت صلح، سالیانه جایزه بدهند. شرط دوم، هر بار، هیأت‌های متخصصی تشکیل شود که بر اساس شروط او، برگزیدگان را انتخاب کنند... در نظرش آمد که کاری کرده، کارستان. کاری که دیگر هیچ کس صفات «تاجر مرگ» و  «سوداگر جان انسان‌ها» را برایش به کار نبرد. جارچی‌هایی که نبض اخبار جهان دستشان بود به همین قسمت وصیت چسبیدند و  آنقدر جار زدند تا کسی بقیه‌ی وصیت را کندوکاو نکند. چون می‌دانستند که ادامه‌ی وصیت، به مذاق خلق الله خوش نمی‌آید. طبیعی هم بود، چه کسی دلش رضا می‌داد که به ثروت این چنین روحیه‌ای دست بزند. روحیه‌ای که وصیت کرده رگهایش را بعداز مرگ ببرند و جسدش را با فلان ماده‌ی شیمیایی بسوزانند تا کودی شود برای گیاهان! نصف این را هم اگر می‌شنیدند دیگر بخشش آن همه ثروت با آن همه تحسین و خدابیامرزی تبدیل می‌شد «به مال بد بیخ ریش صاحبش» و کلی حرف و حدیث دیگر! و اینطور شد که ادامه‌ی وصیت، به اندازه بذل و بخشش به چشم نیامد. این روال کار جارچی‌ها بود که فقط خوش‌مذاقی را در بوق و کرنا می‌کردند. با این حال دلشان نیامد که خاکسترش را کود گیاهی کنند، شاید هم از این ترس برشان داشت که فردا پس فردا، ذهن جستجوگر دنبال مقبره و نشان این اسلحه‌سازِ به فکرِ بشریت بیفتد و کف دستشان خالی باشد و این شد که همان یک جعبه پودر خاکستر را خاک کردند. و بالای سر آن را هم نماد خاصی گذاشتند که اهل فن معنی‌اش را بهتر می‌دانند. با همه‌ی این ظاهرسازی‌ها، چرخ روزگار، که بر باید خودش می‌چرخد نه حساب و کتاب جارچی‌ها، در جنگ‌های مبهم جهانی که برای مردم زمانش آخر دنیا بود، جایزه‌‌ی نوبل تقریبا متوقف شد؛ در عوض، دینامیت و اسلحه‌های آلفرد، حرف زور، زورمندان را به کرسی نشاند و کل فلسفه‌ی علم در خدمت بشر را پوچ کرد. گردونه‌ی روزگار به همین رضایت نداد و درست در هشتاد و دومین سالگرد مرگ آلفرد نوبل یعنی در سال1978 میلادی، مناخم با عینک‌ کاووچی‌اش، چشم در چشم جهان و دست در دست انور سادات بی‌ریشه، گذاشت و مشترکا جایزه‌ی صلح وصیت آلفرد نوبل را در دستانش گرفت. اینکه روح آلفرد در آن لحظه چه شکلی شد و چه حالی داشت را فقط عالم بالا می‌داند، چون دنیای زنده‌ها را متحیر و شگفت زده کرد. 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI