این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک
#جانباز میگفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:
بچهها بزرگ میشوند، ولی ما بزرگترها باور نمیکنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیاش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.»
🍃🌷🍃
#ایوب گفت: «من
#عصب دستم قطع شده و برای اینکه به
#دستم تسلط داشته باشم گاهی
#دستبند آهنی میبندم.
#عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار
#عملش کردهاند و از
#جاهای دیگر بدنم به آن
#گوشت پیوند زدهاند
🍃🌷🍃
توی
#پا و
#صورت و
#قلب من
#ترکش هست. دکترها گفتهاند به خاطر
#ترکش توی
#سرم حتی ممکن است
#نابینا شوم.»
🍃🌷🍃
#ظاهرش هیچ کدام از اینها را
#نشان نمیداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما
#نابینا بشوید،
#چشمهای من میشوند
#چشمان شما.
🍃🌷🍃
کمی مکث کرد و ادامه داد: «
#موج انفجار من را گرفته، گاهی به شدت
#عصبی میشوم. وقتهایی که
#عصبانی هستم باید
#سکوت کنید تا آرام شوم.
#عصبی بشوم شاید یکی دوتا
#وسیله بشکنم.»
🍃🌷🍃