بعداز مدت ها شانس در خونمونو زده حالا تو میخوای لگد بهش بزنی؟زری یه کاری نکن گیساتو بگیرم و دور اتاق تابت بدم،چی میخوای دیگه بدبخت، میری میشینی تو خونه و ماشین لوکس واسه خودت مثل خانوما زندگی میکنی باید حتما مثل من النگ دولنگ کنی تا خوشت بیاد؟زری که دید اینجوری مظلوم حرف زدن فایده ای نداره زد به سیم آخر و گفت فک میکنی نمی‌دونم داری سنگ خودتونو به سینه می‌زنی؟میخواین منو زن این یارو‌ کنین که خودتون به یه نون و نوایی برسین؟آقا که تا الان ساکت بود از جا بلند شد و گفت دهنتو ببند تا دندوناتو خورد نکردم،چند شب دیگه اینا میان واسه عقد و‌توهم حق نداری چیزی بگی….زری که خیلی از آقا حساب میبرد دیگه چیزی نگفت و با گریه توی اون یکی اتاق رفت……خانواده ی داماد کلی میوه و شیرینی و مواد غذایی واسمون آورده بودن انگار میدونستن رگ خواب خانواده ی من چیه…..روز بعد مامان پیش قمر خانم رفت و بهش گفت جواب ما مثبته و هروقت که دلشون خواست میتونن برای عقد بیان،قرار شد اونا هم یه روز زری رو ببرن بازار و براش خرید کنن……زری هرروز گریه میکرد و با التماس به مامان میگفت این عروسی رو به هم بزنه اما مامان به عشق انگشتر طلایی که قمر خانم قولشو بهش داده بود اصلا اهمیتی به حرفاش نمیداد….یه روز قبل از روزی که برای عقد انتخاب کرده بودن قمر خانم و داداشش به همراه مامان و زری برای خرید به بازار رفتن…… یه روز قبل از روزی که برای عقد انتخاب کرده بودن قمر خانم و داداشش به همراه مامان و زری برای خرید به بازار رفتن،صبح زود رفتن و نزدیکای غروب بود که برگشتن،منو بچه ها از گرسنگی ضعف کرده بودیم و همینکه توی دست مامان نون دیدیم به سمتش حمله کردیم و هرکدوممون گوشه ای مشغول خوردن شدیم،نون های شیرین و خوشمزه ای که تا حالا نخورده بودم و به نظرم خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود…….مامان کیسه های خریدو گوشه ای گذاشت و گفت اخر من از دست این زری خودمو میکشم،رو تخت بشورنت که امروز انقد منو حرص دادی،اخه ذلیل شده تا حالا تو عمرت چشمت به این وسایل خورده بود؟بجز لباس کهنه های این و اون تا حالا کی برات لباس خریده ؟زری من حوصله ی ادا اطوارای تورو ندارم،فردا مثل بچه ی آدم می‌شینی سر سفره ی عقد وگرنه میگم با چک و لگد ازت بله بگیره،زری محکم توی سر خودش زد و گفت باشه باشه ولم کن دیگه،تو مادری اصلا؟مگه تو نباید تو هر شرایطی پشت دخترت باشی حالا میخوای بخاطر یه انگشتر منو به عقد کسی دربباری که ازش بدم میاد؟مامان برو بیایی بهش گفت و بحث و جدل تموم شد،اونشبم گذشت و صبح روز بعد قمر خانم در اتاق اومد و از مامان خواست آماده بشه تا باهم زری رو ببرن حموم،مامان اصرار داشت تو زیرزمین خونه که قسمتیشو پارچه زده بودن و اهالی خونه اونجا نوبتی حموم می‌کردن زری رو حموم کنن اما قمر خانم خندید و آروم گفت این چه حرفیه جمیله،خان داداشم الان چند ساله که چراغ خونش خاموش شده امشب سیب سرخ میخواد از من.....مامان از این حرف قمر خانم سرخ و سفید شد اما خودش خندید و توی حیاط رفت تا مامان و زری هم آماده بشن و همراهیش کنن،انقد از حرفهای قمر خانم کنجکاو شده بودم که هرجوری بود با گریه و ناله مامانو راضی کردن منم برم حموم........زری بیچاره نه قرار بود جشنی براش گرفته بشه و نه مهمونی قرار بود بیاد،توی کوچه قمر خانم خوشحال ‌خندان آواز سر داده بود و جینگ جینگ ساز میاد واسه داداشش میخوند،یجوری رفتار میکرد انگار خان داداشش جوون بیست ساله بود و واسه اولین بارشه که داره زن میگیره…..به حموم که رسیدم سریع زن لاغر اندامی جلومون اومد و گفت چرا انقد دیر اومدی قمر خانم میدونی از کی اینجا نشستم؟زن نگاهی به طرف ما کرد و با دیدن من با ذوق گفت وای کوفت داداشت بشه قمر،این حور و پری رو از کجا براش پیدا کردی؟قمر خانم که فهمیده بود زن منو زری رو باهم اشتباه کرده به زری اشاره کرد و گفت عروس اون یکیه نه این…… زن حمومی که متوجه اشتباهش شده بود نگاهی به زری کرد ‌و گفت اینم خوشگله حالا ببین چقد خوشگلترش میکنم…..قمر خانم زری رو توی حموم تکی که مختص عروس خانم ها بود برد و زن حمومی هم با بند و بساطش بهشون ملحق شد…..منو مامان هم کنار حوض حموم کردیم و بعد از یکی دوساعت که کار زری تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم،زری انقد تغییر کرده بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم……به خونه که رسیدیم قمر خانم سریع زری رو برد توی اتاق نه متری و با لوازم آرایشی اندکی که خودش داشت کمی رنگ و رو به صورتش داد و لباسی سفیدی که براش خریده بودن هم تنش کرد و بعدش با کمک مامان سفره ی عقد مختصری چیدن و منتظر داماد نشستن…..آقا هم لباس های به قول مامان پلوخوریشو پوشیده بود و تسبیح به دست گوشه ی اتاق نشسته بود، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾