موقع زایمان خودم رفتن دنبالش اما خونه نبود،فردا باهم میریم پیشش معاینه ات کنه خیالت راحت بشه،با خوشحالی ازش تشکر کردم و استرس همه ی وجودمو گرفت،دل توی دلم نبود تا فردا بشه و با زری بریم پیش قابله....... نمی‌دونم اونشب چطور صبح شد اما همینکه چشمامو باز کردم سریع یاد قابله افتادم و از اتاق بیرون رفتم،زری توی آشپزخونه بود و داشت نهار درست میکرد،منو که دید گفت خیلی سر و صدا کردم اره؟سرمو تکون دادم و گفتم نه من واسه چیز دیگه ای بیدار شدم،قرار بود با هم بریم پیش قابله،زری گفت باشه بذار غذامو درست کنم میریم زود،میخوای برو حموم یه موقع بوی عرق ندی آخه میگن خیلی روی این چیزا حساسه......... باشه ای گفتم و سریع با برداشتن لباس تمیز توی حموم رفتم،از اینکه حامله باشم و آرش نیست تا این خبر رو بهش بدم بغض کردم،چقدر منتظر این روز بودیم،یاد روزهایی افتادم که حتی با یک سردرد کوچیک هم آرش تشخیص میداد حامله ام و کلی ذوق میکرد.....موهامو که خشک کردم لباس پوشیدم و با زری از خونه بیرون رفتیم،هر قدمی که برمی‌داشتم استرسم بیشتر میشد و راه رفتن برام سخت شده بود......به مقصد که رسیدیم زری در زد و کمی طول کشید تا دختری تقریبا همسن خودم درو باز کنه،وقتی فهمید با مادرش کار داریم ازمون خواست توی حیاط منتظر بمونیم تا مریضش بیرون بیاد و بعد ما بریم داخل،انقدر استرس داشتم که دست زری رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم،نیم ساعتی توی حیاط نشستیم تا بلاخره نوبتمون شد و داخل رفتیم،قابله که زن تقریبا میانسالی بود با دیدن ماگفت مریض کدومتونید بیاد اینجا سریع من وقت ندارم،جلو که رفتم پرسید مشکلت چیه واسه چی اومدی؟با خجالت گفتم فکر میکنم شاید حامله باشم،نذاشت حرفم تموم بشه گفت برو پشت اون پرده تا بیام،به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،گوشه ی اتاق پرده زده بود و اونجا کارش رو انجام میداد،کاری که گفته بود رو انجام دادم و منتظر موندم تا بیاد.....پرده رو که کنار زد نفسم بند اومد،چشمامو بستمو از خدا خواستم به دلم نگاهی بندازه،قابله کارشو انجام داد ،لباسمو که پوشیدم خیلی عادی گفت حامله ای اما انگار شرایط خوبی نداری سعی کن استراحت کنی،اگه مشکلی بود سریع بیا اینجا من ببینیمت،انقد از لحنش ترسیده بودم که حتی وقت نکردم کمی ذوق کنم،قابله بیرون رفت و من با کلی ترس لبه ی تخت نشستم،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم؟خدایا خودت به دادم برس میبینی که من بجز تو کسی رو ندارم،با صدای قابله که می‌گفت به خودم بجنبم مشتری داره،سریع از روی تخت پایین اومدم و دستمزدش رو روی میز گذاشتم،زری با دلسوزی نگام کرد و گفت نترس اصلا گل مرجان من حواسم بهت هست،قابله میگه یکی دوماه مواظب خودت باشی کافیه،با بغض سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.........از خونه که بیرون اومدیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه،تمام امیدم به این بچه بود،به اینکه به دنیا بیاد و بشه همدم تنهاییام،رفیق روزای سختم،اما حالا....... زری که با گریه ی من کلی ناراحت شده بود با لحن مهربونی گفت بخدا الکی داری خودتو عذاب میدی،خب خودش که بهت گفت اگه استراحت کنی هیچی نمیشه،من بهت قول تا چند ماه دیگه بچه تو صحیح و سالم توی بغل میگیری تازه اونموقع آرش هم برگشته.....چشمامو بستم و از خدا خواستم نگاهی به زندگیم بندازه،از اون روز به بعد زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم،حتی حموم که میخواستم برم خودش منو می‌برد روی صندلی مینشوند و کارآمو انجام میداد.روزی صدبار خداروشکر میکردم که حداقل زری رو دارم و به دردم میخوره......چشم به هم زدنی سر ماه شد و عروسی کتایون رسید،زری از صبح تا شب مجبور بود سر پا بمونه و به مهمونا برسه،مهمون ها هم کسی نبودن جز خانواده ی آقا پرویز که فقط گوشه ای مینشستن و دستور میدادن......چند روز مونده به عروسی قمر خانم هم با پررویی تمام میومد و توی کارهای مربوط به عروسی اظهار نظر میکرد......دلم میخواست روز عروسی برم جایی و توی جشن شرکت نکنم اما حیف که جایی برای رفتن نداشتم،کتایون صبح زود به همراه داماد رفته بود آرایشگاه و کارگرها حیاط میز و صندلی میچیدن،دوتا زن جوون هم داخل خونه مشغول چیدن سفره ی عقد بودن.....من تا موقع اومدن مهمان ها توی اتاق نشستم و بیرون نرفتم،نمیدونم چرا از فامیل های پرویز بدم میومد و حس خوبی بهشون نداشتم، منصور رو هم پیش خودم نگه داشته بودم تا توی دست و پا نباشه و زری رو اذیت نکنه،غروب که شد یکی از لباس هایی که آرش برام خریده بود و پوشیدم، موهای طلاییمو شونه کردم و ریختم رو شونه هام و آرایش کمرنگی هم کردم،میخواستم با این کارا کمی روحیه بگیرم و بیام سر حال،زری که توی اتاق اومد و منو دید لبخند تلخی زد و گفت همیشه بهت حسودی میکردم،تو سفید سفید بودیو من سبزه،تو موهات زرد بود و من موهام مثل شب سیاه، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾