#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوشش
تو چشمات آبی و درشت بود و من چشمان سیاه و کوچیک،هروقت میرفتیم جایی همه فقط تورو میدیدن،بعضی وقتا از خدا میخواستم مرضی چیزی بگیری بمیری بلکه منم دیده بشم،میدونی تقصیر خودم نبود یادته همیشه مامان بهت میگفت اینجوری کن اونجوری کن چشمت نزنن،ارزوم بود حتی الکی هم که شده یه بار به منم بگه........پوزخندی زدم و گفتم فک میکنی واسه چی میگفت؟میترسید مریض بشم بیفتم روی دستش،حوصله ی مریض داری نداشت،وگرنه دیدی یه بار به من محبت بکنه؟
به زور کمی صورت زری رو آرایش کردم و ازش خواهش کردم کمی به خودش برسه،انقد درگیر زندگیش بود که حتی ابروهاشو هم اصلاح نمیکرد اما روز عروسی با التماس و قسم فرستادمش ارایشگاه تا به صورتش صفایی بده……غروب که مهمان ها اومدن زری بیچاره فقط تو اشپزخونه بود و داشت بهشون سرویس میداد هرچی بهش میگفتم انقد خودتو اذیت نکن بذار خودشون بیان تو اشپزخونه میگفت از پرویز میترسم رو خانواده اش خیلی حساسه اگه یه چیزی بهش بگم خون به پا میکنه.....عروس و داماد که اومدن سریع عاقد اومد و همه توی اتاق عقد جمع شدن،کتایون انقد قشنگ شده بود که همه داشتن میگفتن،لباس خوشگلی هم پوشیده بود و با آرایش حسابی تغییر کرده بود،بعد از عقد آقا پرویز یه سرویس طلا بهش کادو داد و من خشم و نفرت رو تو چشمای زری دیدم،نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید بعد اگه من بهش بگم دو قرون پول بده خودشو میکشه......صدای کل زن ها که بلند شدن اینبار نوبت مادر داماد بود که خودی نشون بده و اونم کلی طلا بهشون هدیه داد،انقد زن خوب و خوش اخلاقی بود که همه داشتن میگفتن خوشبحال کتایون که همچین مادرشوهری گیرش اومده،سفره ی شام که پهن شد برای اولین بار دلم خواست غذا بخورم،زری ظرف بزرگی جلوم گذاشت و گفت بخور گوشت بشه به تن خودتو بچت،لبخندی زدم و با اشتها شروع کردم بخوردن.....بعداز شام بود که تازه بساط رقص گرم شد و همه توی حیاط مشغول بزن و بکوب شدن،با بغض و ناراحتی بهشون چشم دوخته بودم و فقط آرش توی ذهنم بود با اون لبخند مهربونش که کسی کنارم گفت ببخشید دخترم....زن چهارشونه ای که قدش هم از من بلند تر بود نگاه من رو که دید لبخندی زد و گفت خوبی دخترم؟متعجب گفتم بله ممنون...زن خودشو بهم نزدیک کرد و گفت دخترم از اول جشن تا حالا نگام بهته،راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده،نمیدونم مادرت کجاست که با خودش حرف بزنم.......با گیجی گفتم مادرم نیومده بفرمایید کارتون چیه؟زن خجالت زده خندید و گفت والا من یه پسر مجرد دارم بخدا نه اینکه پسرم باشه اما از همه نظر تکه،خیلی وقته دارم دنبال زن میگردم براش اما اون دختری که لیاقتشو داشته باشه رو پیدا نکردم،امشب که تورو دیدم با خودم گفتم همین دختر فقط به درد شهرام من میخوره،گفتم اگه اجازه بدی بیایم یه سر خونتون با خانوادت حرف بزنیم......
نمیدونم چرا از حرفای زن خنده ام گرفت،با بچه ی توی شکم برام خواستگار پیدا شده بود،نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم خانم من ازدواج کرده الانم تا چند ماه دیگه بچه ام به دنیا میاد،زن متعجب نگاهی به شکمم انداخت و کمی بعد گفت دختر جان نمیخوای شوهر کنی بگو چرا دروغ میگی زن حامله و انقد لاغر؟خنده ی آرومی کردم و گفتم من خواهر زری زن آقا پرویزم،از هرکدوم از فامیل های عروس بپرسی بهت میگن که من ازدواج کردم،زن که معلوم بود ناامید شده با لب های آویزون شده رفت و من هنوز لبخند روی لبام مونده بود،شب که شد و مهمونا رفتن برای زری تعریف کردم و اونم من خندید....همه رفته بودن اما قمر خانم مونده بود و انگار خیال رفتن نداشت،زری که اصلا باهاش حرف نمیزد و با تنفر نگاهش میکرد اما مدام توی اتاق میومد و غر میزد که این زن اینجا مونده باز میخواد تو این خونه بمونه،تا الان پرویز از دخترش خجالت میکشید از این به دیگه فک کنم بره عقدش کنه خاک بر سر دوتاشون کنم،هرچی باهاش صحبت کردم گفتم برو پیش شوهرت نذار این زن زندگیتو خراب کنه به حرفم گوش نداد و گفت مگه قبلا پیشش نبودم؟این ذاتش خرابه من پیشش باشم یا نباشم کار خودشو چراغارو که خاموش کردیم و منصور هم خوابید دوباره صدای خنده ی قمر بلند شد،اینبار دیگه زری طاقت نیاورد و با خشم پتو رو از روی خودش کنار زد،
بلند که شد دستشو گرفتم و گفتم توروخدا ولشون کن شوهرت نفهمه کتکت میزنمه حالا،عصبی غرید به درک بذار بزنه اما من حساب اینو کف دستش میذارم.......تا اومدم بلند شم و جلوشو بگیرم از اتاق بیرون رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم،دلم نمیخواست آسیبی بهش برسه میدونستم شوهرش دیوونست بزنه به سرش بلایی سرش میاره.....توی سالن که رفتم آقا پرویز روی صندلی نشسته بود و قمر هم با سینی چای پایین پاش نشسته بود و داشت چایی میریخت،زیور عصبی گفت جمع کن خودتو زنیکه چی میخوای از جون من و زندگیم پاشو برو از اینجا برو بیرون،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾