گفتم:هنوز که ما بچه نداریم ،،همیشه توی خونه تنهاییم ،،،میتونی بپوشی……. گفت:وا…..علی!!….من با لباس زیر تو خونه بگردم!؟؟؟از دری و پنجره ایی دیده بشه گناهش برای منه هاااا،،،نه تو……. گفتم:باشه،،،،بریم بخریم شب موقع خواب بپوش……یا اصلا بریم اون بوتیک چند تا تاپ و شلوارک و دامن کوتاه و غیره بخریم….. اون روز به اصرار من خرید کردیم،، اما هیچ وقت ندیدم که بپوشه،،،،…. خیلی مذهبی و مقید بود……… در عرض یکسال بعداز ازدواجمون دیگه از زینب ناامید شدم و بیخیالش شدم…… اصلا و ابدا قصدم توهین به خانمهای محجبه نیست و مشکل من محجبه بودن همسرم نبود ،،مشکل اصلی من این بود که نوع زندگیمو دوست نداشتم،،،،به طور کلی بخواهم بگم همسرمو دوست نداشتم و اون هم کاری نمیکرد که جذبش بشم……..نه حرفهای عاشقونه میزد و نه برای من وقت میزاشت…… کلا زندگی من از پایه و اساس غلط بود…..نمیخواهم بگم فرهنگمون فرق داشت ،میخواهم بگم دیدگاهمون مختلف بود و فرق میکرد…… درست دو خط موازی بودیم………….. البته چند درصدی هم مامان و بابا مقصر بودند که به این ازدواج اصرار کردند…… چند وقت گذشت…… دوروبرم خانمهای زیادی بودند که دلشون میخواست با من باشند... برای همین خودمو قانع کردم که حقمه و میتونم خیانت کنم…… با این توجیه کم کم و به مرور با خانمها دوست شدم... تعداد خانمها بیشتر و بیشتر شد ... با خانمها بودن وقتمو میگرفت و هر روز دیرتر به خونه میرفتم و همین دلیلی شد تا صدای زینب در بیاد…….. یه شب که دیروقت رسیدم خونه زینب گفت: علی…!!! چرا دیر میایی خونه؟؟؟ چرا….؟؟؟ چرا…؟؟؟؟چرا…..؟؟؟؟ اما من جوابشو ندادم و ته دلم گفتم:مقصر خودتی…..من که تورو دوست ندارم…… چون حرفی نزدم بحثی نشد و اون شب بخیر گذشت……سعی میکردم احتیاط کنم تا زینب بو نبره ولی نمیشد و دلم میخواست حتما پیش اون خانمها هم برم….. در طول روز که سرکار بودم و باید پول در میاوردم که بتونم خرج خونه و اون خانمها رو بدم پس مجبور بودم تایم شب رو برای اونا بزارم و همین باعث شک زینب شد…….. چند ماهی گذشت و زینب باردار شد و با بارداریش بیشتر از قبل ازم فاصله گرفت…… تصمیم گرفتم یه خانم رو صیغه کنم تا بتونم گاهی در طول روز بهش سر بزنم……این خانم برعکس زینب خیلی سر زبان دار بود و حسابی قربون صدقه ام میرفت و با حرفهاش دلم و میبرد…،،. وقتی پیشش میرفتم ، لحظه ایی ازم جدا نمیشد……. اسمش نازی بود ،نازی خاطرخواهم شده بود و دوستم داشت…..حتی چندین بار به من اعتراف کرد و گفت:علی بخدا خیلی دوستت دارم….عاشقتم و بدون تو میمیرم……. با نازی زندگی کردن برام‌خیلی خوشایند بود آخه همون سبکی که من دوست داشتم زندگی رو توی دستاش گرفته بود………حرفهای عاشقونه اش از گوشم تموم نمیشد و کلی به خودش میرسید و من هم با ذوق و اشتیاق تموم اون لباسهایی که به زینب پیشنهاد میدادم و قبول نمیکرد به نازی میخریدم……… واقعا وقتی پیش نازی بودم روی ابرها قدم میزدم و جسم و روحم به آرامش میرسید و وقتی میرفتم خونه پیش زینب همش دلم پیش نازی بودو به زینب که برای بار دوم باردار شده بود هم اهمیتی نمیدادم…… بچه ی دوم هم پسر شد……. کار زینب بیشتر شده بود و به کمک من نیاز داشت اما من جای دیگه سرگرم بودم و نمیرسیدم که بهش کمک کنم……… دو تا پسرامو خیلی دوست داشتم اما زینب همون زینب بود و بهم اهمیت نمیداد………… دیگه زینب هر شب توی خونه با من دعوا داشت……. کار هر روز و شبمون دعوا بود…..حرف حساب زینب یه کلام بود و همش میگفت:چرا بعضی از شبها نمیای خونه……؟؟؟؟کارت مگه چقدر طول،میکشه….؟؟؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾