حدود ساعت پنج با وسواس خاصی آماده شدم، سوغاتی های اقدس و دخترش مهینو برداشتم ،برای اقدس یه اشارپ و برای مهین دختر کوچولوش یه پیراهن خوشگل و یک جفت کفش خریده بودم... به کرمعلی گفتم تا برسونتم خونه اقدس ... اقدس مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد، مهین جان بقدری با مزه شده بود که نگو..اقدس از سفرم پرسید که خوش گذشته بهم یانه ؟ دلم میخواست مفصل براش از پاریس بگم اما چه کنم که وقت تنگ بود و عشقم منتظر... باید سریعتر میرفتم پیش علی...ترجیح دادم به جای مسافرتم از علی بگم و قرار امروزم.. اقدس بعد از شنیدنش بهم گفت :جهان فکر نمی کنی داری اشتباه می کنی ؟ یکم زود نیست برای قرار ؟ کاش یکم بیشتر راجع بهش پرس و جو می کردی؟؟ اصلا میخوای حسین که اومد بگم بره ته تو پسره رو برات دربیاره؟؟؟ _نه نه اقدس جون مهین به حسین آقا حرفی نزنیا...میگه دختره لنگ شوهره...حالا امروز میرم که ببینم چه حرفی داره شاید اصلا حرفمون همو نگرفت... اقدس کلا از قسم دادن اونم جون بچش بدش میومد...با اخم گفت صدبار گفتم جون مهینمو قسم نده..وقتی بگی نگو نمی گم دیگه...این کارا چیه خواستم کمکت کنم ...که نخواستی... دیگه خود دانی و خود... هول داشتم زودتر برم پیش علی و معطل نشه ،سریع از جام بلند شدم که برم مهین کوچولو بامزه میخواست باهام بیاد ...دلم براش غش رفت ..آخه ما اصلا تو دور و اطرافمون بچه کوچیک نداشتیم و من عاشقش بودم... اقدس یه کیسه توت خشک بهم داد و گفت اینها رو ببر برای خانوم جانت مال باغ خودمونه ... خانوم جانم چای فقط با توت یا خرما میخورد، قند اصلا دوست نداشت و اقدس میدونست ،جالب بود که با اینکه میدونست خانوم جانم راجع بهش چه فکری داره اما اصلا تو محبت و احترامش تاثیر نمی ذاشت.. لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم اخه داریم با علی میریم کافه..اینو با خودم کجا ببرم؟؟؟ بعدش میام هم مفصل میبینمت و برات همه چیزو تعریف می کنم هم با مهین جان یکم بازی می کنم توتارو هم ازت می گیرم و میبرم ..فعلا خداحافظ... با عجله از خونه اقدس خارج شدم...به سمت همون کوچه خلوت راه افتادم که علیو ببینم... از دور که دیدمش قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید وای که چه حسیه عاشقی...علی تکیه داده بود به دیوار و یه پاشو از پشت زده بود به دیوار و سرش پایین بود اما انگار اومدنم و حس کرد تا دیدمش سرشو بلند کرد و به سمتم چرخوند و منو دید ... دلم ریخت ...من عاشق این نگاه مهربون بودم ...با علی رفتیم کافه لغانته ...محیط جذابی داشت شیک و اروم .. با دیزاین فرانسوی من عاشق اونجا بودم... نشستیم رو به روی هم علی گفت باورم نمیشه ...این تویی که رو به روی من نشستی... تو خوابمم نمیدیدم این لحظه رو ...وای خداجون مرسی مرسی... انقدر با ذوق و هیجان گفت که اطرافیانمون نگاهمون کردن ... یکم خجالت کشیدمو گفتم :وای آقای علی... زشته...همه شنیدن... _ با این آقای علی گفتنت... تاحالا هیچکس جز تو منو اینجوری صدا نزده... بعد هم مگه حرف بدی زدم ؟ خب بشنون...اصلا میخوای داد بزنم همه بشنون... لبمو گاز گرفتمو گفتم وای خاک برسرم نه تورو خدا... علی خنده ی شیرینی کرد و گفت :قربون اون حجب و حیات بشم جهانم... چقدر قشنگ می گفت جهانم ..اینکه م مالکیت ته اسمت باشه یعنی عشق... پس حتما اونم عاشقم شده بود... از فکرش لبخند اومد روی لبم... علی با مهربونی گفت چه لبخند قشنگی...کاش همیشه سهم من باشه.... همون لحظه علی بدون پرسیدن از من دوتا قهوه و کیک میوه ای سفارش داد ....وای این سفارش مورد علاقه من بود، همیشه تو اون کافه همینو سفارش میدادم...هیجانزده شده بودم گفتم وای شما از کجا می دونستید من چی دوست دارم؟ علی با همون لحن عاشقانه اش گفت یه عاشق از همه چیز عشقش خبرداره....دیدم خیلی عاشقانه صحبت می کنه از فرصت استفاده کردمو با لحن ناراحتی گفتم:امروز که برگشتم مدرسه گلاب سراغتونو از من گرفت... جلوی رانندم پاک آبرومو برد ...میگه کجا بودی ؟؟ علیو ندیدی؟؟؟ علی دوباره خندید و گفت :حتما تو هم توپیدی بهش... _نه ..یعنی راستش گفتم خبر ندارم ... +آخه پشت سرت از دور میومدم دیدم گلاب چسبید به ماشین ،بعد هم با چهره آویزون رفت..._خب از کجا میدونست شما میاین دم مدرسه؟؟؟ +بزار از اولش بگم... من مدت هاست می بینمت و هواتو دارم راستش از دوست به هیچ اشارت از من به سر دویدن... با خوندن این بیت شعر همام تبریزی که خودش تغییرش داده بود کلی خندیدم...علی با لبخند نگاه مهربونی بهم کرد و ادامه داد: _خلاصه بعد از مدتها که موفق نشده بودم نگاه قشنگ شما رو به خودم بندازم کم کم ناامید شدم فکر کردم حتمی دلت گرو کس دیگه ایه ،که اینقدر محجوب میری و میای و خودمو کشیدم کنار تا اونروز که ابرام مزاحمت شد از شانس سر رسیدم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾