#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_چهاردهم
معلومه که ادم سر دماغ میاد و کیف می کنه...
خانوم جان که با شنیدن اسم خانوم دکتر سلطانی سر ذوق اومده بود فورا گفت آفرین جهان خانوم سعی کن راه و رسم زندگی خانوم دکتر رو مشق کنی نه کسانی مثل ...
دیگه ادامه نداد شاید فکر کرد با اوردن اسم اقدس من دوباره ناراحت بشم...
با اینکه میدونستم منظورش کیه گفتم چشم خانوم جان من دیگه سال بعد دیپلم می گیرم و باید اماده دانشگاه رفتن باشم و میدانید که همه سعیم برای پذیرش گرفتن از یکی از دانشگاه های پاریسه...
احساس کردم خانوم جان یکم رفت تو هم اما مخالفتی نکرد ...
عصر که همه برای استراحت رفتن نامه علیو باز کردم...
چه بوی خوشی داشت داخلش پر از گل خشک پر پر شده بود...ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود نامه رو روی قلبم گذاشتم تا یکم آروم بشم ...
نامه علی با یک شعر زیبا از مولانا شروع شده بود میدونستم علی عاشق مولاناست
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
جهانم خانومم دلم تنگ نگاه توست گوش هایم دلتنگ شنیدن صدای تو هستند در پس پرده چشمم فقط تصویر تو مانده ..راستش دیگر طاقت دوری از تورا ندارم تصمیم دارم با خانوم والده صحبت کنم تا برای خواستگاری تو عزیز کرده قدم پیش بگذارد اما خواستم قبل از آن نظر خودت را هم جویا شوم ..عزیزکم اگر رضا داری برایم بنویس تا تلاطم درونم ارام شود .
دوستدار تو
علی
وای که چه حس قشنگی داشتم چندبار نامه رو خوندم و شعرش رو از بهر کردم... چیزی که مدت ها منتظرش بودم بلاخره فرا رسید ...اما مشکل خانوم جانم بود که حتما مخالفت می کرد هنوز درس می خواندم و دوسال تا دیپلم مانده بود..تصمیم گرفتم فکر منفی نکنم جوابی برای علی نوشتم و بهش گفتم منم برای تو دلتنگم اما چه کنم که خانوم جانم فقط به تحصیل من توجه دارد و مطمئنم به این خواستگاری در این زمان رضا نمی دهد...
از عطر مخصوص خودم که از پاریس خریده بودم به نامه زدم تاش کردمو لای کتایم گذاشتم تا فردا بعد از مدرسه بدست علی برسونم...به لطف کرمعلی هر روز یک ربع تا نیم ساعت علیو می دیدم ...
علی بعد از خوندن نامه دوباره برام نامه نوشت و در اون بهم اطمینان داد تا هروقت که من بخوام منتظر میمونه ....تا زمانش فرا برسه...هر روز که می گذشت عشق میون ما عمیق تر میشد ...علی تو حجره پدرش در بازار کار می کرد و هر روز موقع تعطیلی من خودشو میرسوند دم مدرسه...
گاهی برام هدایای قشنگی میخرید و من دور از چشم اهل خونه داخل وسایل شخصیم نگهشون میداشتم ...
خیلی وقت بود از اقدس خبر نداشتم یه روز علی سراغشو ازم گرفت منم شونه ای بالا انداختم و گفتم خبر ندارم درواقع این چندوقت بقدری با علی مشغول بودم پاک اقدسو فراموش کرده بودم ...تو دلم احساس شرم می کردم حتی نتونستم برم و ازش معذرت خواهی کنم...با خودم عهد کردم اولین فرصت به دیدنش برم...
علی بهم گفت فردا بعد از مدرسه میره دم خونه اقدس منتظر میمونه منم با کرمعلی بیام اونجا تا وقت داشته باشمو اقدسو درست و حسابی ببینم و عذر خواهی کنم...
فردای اونروز طبق قراری که با علی گذاشته بودم به خیابان عین الدوله که منزل اقدس اونجا قرار داشت رفتم ... علیو از دور دیدم که برای مهین کوچولو یه لباس قشنگ خریده بود... کیف کردم از درایتش ..با اینکه پسر جوانی بود اما خام نبود سرش تو حساب بود ...رفتم دم خونه اقدس در زدم صدای ناآشنایی پرسید کیه؟
فکر کردم شاید مادرشه گفتم :دوست اقدسم خانوم ...
خانوم مسن درو باز کرد و گفت :اقدس کیه ؟ ما اقدس نداریم...
همون لحظه صدای زن جونی اومد که می گفت مامان صاحبخونه قبلیو میگه ... خانوم مسن هم سرشو تکون داد و گفت آهان ... اقدس خانوم اینا خونشونو فروختن به ما ...
_عه کی؟ شما آدرسشونو ندارید؟؟؟
+یکماهه ...انگار خونه بهتری خریدن ...والا من که آدرسی ندارم حالا آقامون اومد ازش می پرسم ... فردا پس فردا بیا تا بهت بگم...
تشکر کردم و خداحافظی کردم...باورم نمیشد به همین راحتی اقدسو گم کردم...
علی دلداریم میداد که نگران نباش حتما پیداش می کنی... اینا حتما آدرسو نشونی ازشون دارن... اما من دلم از جای دیگه پر بود چند ماه از اقدس بی خبر مونده بودم...
فردای آنروزم دوباره رفتم دم در اون خونه بهم گفت شوهرش فقط میدونه ازین محل رفتن.. انگار رفتن بالاشهر ...سمت امیر آباد و اینا...اما آدرس دقیق ندارن...
اینجوری شد که من سال های سال از اقدس دور افتادم...
عید اونسال مثل هر ساله دید و بازدید زیادی داشتیم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾