رفتم سر صندوق اول همه لباس هام بود ... صندوق دوم پر از کتاب و وسایل ریزو درشتم بود، اون بین کتاب شعرمو پیدا کردم ... قلبم محکم می تپید نامه های علی... عکسش.. حتی شاخ گل خشکی که برام اورده بود... چه حس عجیبی بود بعد از اینهمه سال .. فکر می کردم این حس خاص از بین رفته اما نه... هنوز قلبم همانطور می تپید... عکسشو که دیدم دوباره خاطراتم جلوی چشمام جون گرفت .. چقدر خوب بود که این سالها بهشون دسترسی نداشتم ،تونستم تمام و کمال برای همسر و بچه هام باشم... اونشب سیروس و ژینوس و سعید هم اومدن و جمع ما جمع شد .. ژینوس عزیزم که حالا مادر یک پسر و یک دختر بود ... خانوم جان حسابی جون گرفته بود و خوشحال بود، خنده از روی لباش دور نمیشد.. با توافق همه تصمیم گرفتیم بریم باغ و عیدو اونجا باشیم ...جاوید تو باغ استخری ساخته بود بچه ها حسابی خوش گذروندن... نزورا برعکس ورودش انقدر بهش خوش گذشته بود که حتی می گفت حاضره بیاد و ایران زندگی کنه... احساس می کردم حال خانوم جان روز به روز بهتر میشه..رنگ و روش بازتر می شد .. تازه به حرف جاوید رسیده بودم، خانوم جان بیشتر بیماری روحی داشت تا جسمی... بچه ها دوهفته ای ایران موندنو عزم رفتن کردن، اما من بخاطر وضعیت خانوم جان تصمیم گرفتم یکم بیشتر کنارش بمونم... ژینوس و سعید اما تا یکماه کنارمون موندن... بعد از رفتن بچه ها برگشتیم خونه قدیمی... به حسن پسر کرمعلی سپردم چندتا جعبه گل بخره تا دوباره توی باغچه های خونه بکاریم ازش خواستم تا باغچه هارو حسابی صفا بده... خیلی زود حیاط دوباره مثل قبل شده بود مثل بهشت.. عطر خوش یاس و گل محمدی همه جارو برداشته بود... خانوم‌جان مثل سابق روی صندلی تو ایوون مینشست و جدول حل می کرد ... گاهی باهم درد و دل می کردیمو از قدیما می گفتیم ... منم برای سرگرمی کوبلنی خریده بودمو میدوختم... طرح لیلی و مجنون بود... زندگیمون سراسر ارامش شده بود .. دیگه به اتفاقات بد گذشته فکر نمی کردیمو ارامش حالمونو داشتیم...کم کم باید خانوم جان برای شیمی درمانی حاضر می شد...روزهای بدی بود هربار که میبردمش طفلک تا لحظه اخر اصرار می کرد که نریم .. دلم براش می سوخت، اما چاره ای نبود .. خوشبختانه شیمی درمانی به خوبی جواب داد ... بعد از پنج جلسه دکتر یه دوره شش ماهه دارو درمانیو شروع کرد... موهای سر خانوم جان که برای شیمی درمانی ریخته بود دوباره رشد کرد و چهره اش باز هم شادابیشو بدست اورد و من ازین بابت خدارو شکر می کردمو خوشحال بودم... یکسال از ماندنم ایران گذشته بود سیروس اونسال کنکور داشت .. بخاطر علاقه شدیدی که به جاوید داشت تصمیم داشت که پزشکی بخونه .. جاوید هم از همه لحاظ کمکش می کرد البته سیروس خودشم پسر باهوشی بود ...خبر قبولی سیروس در رشته پزشکی بهترین خبر اون روزهام بود ... خانوم جانم مبلغ زیادی پول به جاوید داد تا برای سیروس به عنوان هدیه یه ماشین سواری بخره... برام جالب بود که خانوم‌جان شاید سیروسو از نوه های تنی اش بیشتر دوست داشت .. البته که دل به دل راه داشت ،سیروس هر روز میامد و به ما سر میزد و کلی خانوم جان سر کیف میومد...یکی از همون روزها سیروس با یه شاخه گل رز اومد ... با خنده گفتم شما خودت گلی... سیروس هم خندید و گفت والا یه دختر بچه اینو داد گفت بدید به خانوم‌خونه... بعد هم با خنده گفت مادربزرگ تقدیم به شما ،فکر کنم عاشق پنهانی دارید... خانوم جان از بالای عینک نگاهی به سیروس انداخت و گفت پسرجان این وصله ها به من نمیچسبه با این سنو سال ... درسته که دانشجو شدی اما فراموش نکن برای من هنوز سیروس کوچولو هستی... حالا هم بگو ببینم این گل مناسبتش چیه؟؟ _به جان خودم راست گفتم .. مگه شما خانوم خونه نیستی... خانوم جان اخم هاشو در هم کشید و گفت: استغفرالله دوره آخر زمان که میگن اینه... یعنی کی با ما سر شوخی داره... نمیدونم چرا حسم به اون شاخه گل یه طور خاصی بود ... چقدر عجیب که من مثل خانوم جان فکر نمی کردم ،کسی قصد شوخی یا اذیت داشته باشه... موقع رفتن سیروس شالمو روی دوشم انداختم و تا دم در بدرقه اش کردم... درو که باز کردم احساس کردم سایه مرد هیکلی ای رو پشت دیوار دیدم .. شاید هم اشتباه کردم... ازون روز هر روز یه شاخه گل توسط دختر یا پسران تو کوچه برای خانوم خونه فرستاده میشد ... خانوم جان حسابی حساس شده بود و غر میزد، اما من خوشم اومده بود یه گلدان روی میز گذاشته بودمو هر روز یه شاخه بهش اضافه می کردم... نمیدونم چرا پیگیر اینکه کی گلو فرستاده نمی شدم فقط کارش به نظرم جالب بود... شاخه گلام کم کم داشت نزدیک به سی عدد می شد و این نشون میداد اون غریبه یکماه تمام هر روز گل فرستاده ...منتظر بودم ببینم کی خسته میشه... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾