📌 ایستگاه آزادی ✍️ علی اسفندیار برای سومین بار خودم را نزدیکش رساندم، دوباره برگشتم، پابه‌پا کردم. با فاصله‌ای، زل زدم به چروک زیر چشم و پیشانی‌اش. عابرهای عجول بین من و او راه می‌روند؛ هر کدام لباسی، هر کدام ویترین متحرکی از بوهای متفاوت؛ عطر و ادکلن و عرق و سیگار. 🔗لینک مطلب 📝مربی آموزشگاه ✍️ علی عسگری نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده! با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم می‌کرد. روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود. کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح می‌داد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ 🔗لینک مطلب 📜دو هفته 🖌زینب تختی برای بار هزارم دست میکشم رو خون مردگی های پوست شکمم و چشمم ناخودآگاه برای خود میشمارد؛ یک، دو، سه. سه جای دیگر برای تزریقهای روز بعد پیدا میکند و وقتی خیالش راحت شد هنوز جایی باقی مانده به خودش اجازه میدهد کمی بسته بماند. روی تشک که کمر صاف میکنم تا لختی استراحت کنم؛ 🔗لینک مطلب 📜 داستان 🖌مصطفی گودرزی هادی: چند ساعته معطلتیم!!! تو که اینجوری نبودی، علافمون کردی؟ هادی راست می‌گوید ساعاتیست اورا به دنبال خودم راه انداخته ام اما چه باید کنم؟ فکر نمیکردم انقدر انتخابش سخت باشد. دوباره در خیابان صفائیه به راه افتادیم 🔗لینک مطلب 📜قابِ پنجره 🖌چمن خواه هر وقت به داخل کوچه می‌پیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفته‌ای که سال ها، رنگ نخورده بود، می‌افتاد . با خودم می‌گفتم توی یک فرصتِ مناسب با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بیایم و درباره خاطرات فرزندش با هم صحبت کنیم. 🔗لینک مطلب 📜جامانده 🖊علی‌رضا مکتب‌دار تا روز آخری که حکم تبلیغی ماه محرم را به اصطلاح می زدند، دودل بودم که به تبلیغ بروم یا نه. همیشه کار را به دست تقدیر میسپردم و خودم در گوشه ای، دستهای انتظار را زیر چانه صبر میگذاشتم تا چه پیش آید. اما ظاهرا تقدیر این بار تدبیر را به خود من واگذار کرده بود. 🔗لینک مطلب 📜خاکستری نزدیک به سیاه 🖌فاطمه کدخدایی خسته ام . مثل هرشب در ساعت های پایانی . اتفاق امروز هول یک محور مدور در مغزم چرخ می خورد . دستکش های خیس را کنار ظرف های تازه شسته شده میگذارم . یک لیوان چای با هل و گل محمدی برایم بهترین حسن ختام است . دسته لیوان را میگیرم و آن را تا جلوی بینی ام بالا می آورم تا عطر چای را بیشتر حس کنم . اما بوی گند پلاستیک فاسد شده حالم را خراب میکند . فردا دستکش میخرم . 🔗لینک مطلب 📜آتشی که خاموش نشد... 🖌بهروز دلاور همه چیز از یک خمپاره شروع شد. بدون اطلاع قبلی بر سر یک نفربر فرود آمد. چشمان حاج حسین به سوی رزمنده ای خیره شد که تقلا می کرد از نفربر خارج شود. حاجی مات و مبهوت بغض را در گلویش خورد. نفسش بند آمد. یکهو دوان دوان به سمت نفربر حرکت کرد و به دوستانش گفت بچه ها آتش را خاموش کنید. 🔗لینک مطلب 📜بمب 🖌زهرا ملکوتی آفتاب درآمده است. سماور قل قل می‌کند. پسرم نان تازه خریده. دخترم با موهای خرگوشی مربای هویج را در سفره می گذارد. به ناهار فکر میکنم. چه بپزم؟ گوشت نداریم. یادم باشد بخرم. امروز سبزی بخرم و پاک کنم تا با ناهار بخوریم. یادم باشد لباسها را هم بشورم. اشکنه بخوریم؟ یادم باشد پسر را دکتر ببرم. دو روزه پا درد دارد. 🔗لینک مطلب 📜بیداری قبل از خواب ابدی 🖌آمنه عسکری منفرد پرونده‌ام باز شد... فهرست کارهای خوب و بد خودم را می‌دیدم؛ خرید نان تازه برای خانم پیر همسایه، درست کردن یک لیوان شربت خانگیِ خنک برای همسر، هدیه‌ی چند شاخه گل نرگس به یک دوست قدیمی، پخت کیکی که بچه‌ها دوست دارند. چقدر لذت‌بخش بود وقتی با لذت، تمامِ کیک شکلاتی خامه‌ای را که برای عصرانه برایشان پخته بودم، می‌خوردند... خدای من! همه‌ی کارهای ریز و درشت که حتی انجام بعضی از آنها را فراموش کرده‌بودم اینجا لیست شده بود. اما ناگهان ... 🔗لینک مطلب @hamnevisan @HOWZAVIAN