🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 245 با آستین، آب دهان مرد را از روی صورتم پاک می‌کنم. باز هم حس بدی دارم؛ واقعاً چندش‌آور است. از قمقمه‌ام مشتی آب در دستم می‌ریزم و آن را به صورتم می‌زنم. حامد با دیدن چهره در هم رفته‌ام می‌پرسد: - چیزی شده؟ می‌خواهم ماجرا را تعریف کنم؛ اما منصرف می‌شوم. ممکن است حامد یا بقیه با شنیدن این قضیه بخواهند سر اسیر تلافی دربیاورند. می‌گویم: - هیچی. تحویلش بدید به بچه‌های سوری. حامد سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - کلی مهمات غنیمت گرفتیم از انتحاریه. کار خدا بود. دیشب پهپادهاشون خندق رو ندیدن. و به ماشین انتحاری که درهایش باز است و حالا خالی شده اشاره می‌کند. یک تویوتای هایلوکس است که داعشی‌ها خودشان با ورقه‌های فلزی، زرهی‌اش کرده‌اند. این یکی از ترفندهایشان است؛ بجای این که از ماشین‌های سنگین جنگی مثل نفربر استفاده کنند، ماشین‌های معمولی را زرهی می‌کنند تا انتحاری بتواند با سرعت بالا حرکت کند. حامد می‌گوید: - برای عملیات اصلی آزادسازی دیرالزور باید یه مدت منتظر بمونیم. قراره نیروهای حزب‌الله و حیدریون و زینبیون هم بیان بهمون دست بدن و سازماندهی بشیم برای عملیات. دست به کمر می‌زنم و بچه‌ها را می‌بینم که دارند چادر می‌زنند: - پس یه فرصتی برای استراحت هست. حامد هنوز جواب نداده که از دور و در صفحه صاف بیابان، دو وانت هیوندا با پرچم زرد رنگ می‌بینم. از این فاصله نمی‌شود نوشته روی پرچمشان را تشخیص داد. چون از جاده خاکی به سمت‌مان می‌آیند، از پشت سرشان غبار غلیظی به آسمان می‌رود. چندبار سرفه می‌کنم. این مدتی که سوریه بوده‌ام، انقدر خاک در حلقم رفته است که ریه‌هایم رسوب گرفته. مادرم اگر بفهمد با این ریه زخمی و خراب در چنین بیابانی خدمت می‌کنم، خودش چادر به کمر می‌بندد و می‌آید این‌جا تا من را برگرداند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi