🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 283
دوباره این آرزو مانند ستاره دنبالهدار از سرم میگذرد که: کاش مطهره زنده بود و ما هم یک دختر داشتیم...
برای این که از این فکرها بیرون بیایم، سعی میکنم با پرسیدن سوال زبان دخترک را باز کنم:
- کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
دختر فقط نگاهم میکند. هرچه از اسم و رسم و پدر و مادرش میپرسم، فقط با سکوت پاسخ میدهد.
برای این که بیشتر احساس راحتی کند، دستم را به سمتش دراز میکنم و میگویم:
- اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
سرش را تکان میدهد. میگویم:
- انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
و باز هم سکوت. هنوز راه دیگری به ذهنم نرسیده است که حامد صدایم میزند:
- بیا! کارت دارم!
میگذارم دختر همانجا بنشیند و میگویم:
- انا قادم.(الان میام.)
حامد بازویم را میگیرد و میکشاند داخل حیاط خانه. چهرهاش بهم ریخته است. میگویم:
- چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
عصبی سر تکان میدهد و زیر لب میگوید:
- ای کاش نمیفهمیدم.
احتمالات و حدسهای مختلف به ذهنم هجوم میآورند. حامد میگوید:
- اسم دختره سلماست.
یاد حرف مطهره میافتم که گفت «مثل فرشتههاست...». سلما هم نام یک فرشته است.
حامد ادامه میدهد:
- این پیرزنه و دختره هم هیچ نسبتی با این بچه ندارن. این پیرزنه با پسر و عروسش از لیبی اومدن اینجا، چون پسرش عضو داعشه. الان نمیدونن کجاست. مامان سلما، اصالتاً لبنانی بوده و ساکن یکی از کشورای اروپایی؛ درست بهم نگفت کدوم. اونم به هوای جهاد اومده بوده سوریه و اینجا، با یکی ازدواج کرده. بعدم برای این که تنها نباشه، اومده با این پیرزنه زندگی کنه.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi