🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 285 نگاه مردد و شکاک دخترک میان من و حامد می‌چرخد. برای این که از حامد نترسد، دست دور شانه‌های حامد می‌اندازم: - هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.) دختر باز هم با حالت گنگی نگاهمان می‌کند؛ احتمالاً کوچک‌تر از آن است که با مرزبندی‌های جهان امروز آشنا باشد. شاید حتی نمی‌داند ما دشمنان پدرش هستیم و شاید حتی قاتل پدرش باشیم. قطعاً نمی‌داند... که اگر می‌دانست از ما می‌ترسید. انقدر کوچک است و احتمالاً محیط زندگی‌اش انقدر محدود و بسته بوده که حتی نفهمیده پدر و مادرش برای کدام عقیده و آرمان و گروه، تن به مبارزه داده‌اند. آن چیزی که این دخترک از ابتدای زندگی‌اش دیده و تجربه کرده، فقط جنگ بوده و خون و انفجار و ترس. شاید فقط یاد گرفته با وجود گرسنگی و باران ترکش و خمپاره، هرطور شده خودش را زنده نگه دارد. حامد دستی به موهای سلما می‌کشد و می‌گوید: - خب بیا بریم. بچه‌های امداد می‌برنش یه جای امن. می‌خواهم بروم؛ اما دوباره دست دخترک به سمتم دراز می‌شود. چشمانش می‌لرزند؛ انگار دوباره لبریز شده‌اند از اشک. صدای ناله‌مانندی از دهانش خارج می‌شود که انگار می‌خواهد بگوید نرو! - لازم اروح عزیزتی...(باید برم عزیزم...) و دوباره همان صدای ناله. سنگینی اسلحه و نگاه سلما هردو روی دوشم سنگینی می‌کنند. سرم زیر نور آفتاب داغ کرده است. من باید خانه‌ها را پاکسازی کنم... باید داعش را از شهر بیرون کنم... یعنی آمده‌ام برای این کار نه این که با یک دختربچه بازی کنم... من که مادری کردن بلد نیستم! حامد صدایم می‌زند. می‌خواهم برگردم به سمتش که دست‌های سلما دور بازویم حلقه می‌شود. چسبیده به من و نسبت به امدادگری که می‌خواهد ببردش غریبی می‌کند. حامد که متوجه تاخیرم شده، دوباره برمی‌گردد و من را می‌بیند که سر دوراهیِ سلما و دیرالزور گیر کرده‌ام. نهایت درماندگی‌ام را در صدایم می‌ریزم: - نمی‌ذاره بیام... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi