🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 287
مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند. چقدر صدایش قشنگ است!
هیچوقت برایم آواز نخوانده بود؛ یعنی دو ماه و بیست و سه روز فرصت کمی بود برای این که بفهمم مطهره صدای قشنگی برای لالایی خواندن دارد.
دستان سلما که به لباسم چنگ زدهاند، کمکم شل میشوند و چشمانش روی هم میافتد.
باز هم این سوال در مغزم جرقه میزند که: سلما مگر مطهره را میبیند؟
مسیر تقریباً یک ساعته تا الشولا را وقتی به پایان میرسانیم که خورشید به وسط آسمان رسیده و دارند اذان ظهر را میگویند.
الشولا یک شهر بسیار کوچک و نه چندان سرسبز دقیقاً وسط بیابان است و در دل افسوس میخورم که ای کاش میشد سلما را به جای بهتری، مثلا تدمر، حمص یا دمشق میرساندم؛ اما زمان زیادی ندارم و باید زود برگردم.
سلما را که در خواب معصومتر به نظر میرسد(و البته کمی سنگینتر هم شده است)، در آغوش میگیرم. با کمی پرس و جو، او را به بیمارستان صحراییای میرسانم که بچههای خودمان در الشولا احداث کردهاند.
در نتیجه عملیات آزادسازی دیرالزور، بیمارستان هم شلوغ است و پر از مجروحان نظامی.
میتوانم سلما را بگذارم همینجا و بروم پی کارم؛ اما مطمئنم اگر بیدار بشود و خودش را تنها میان اینهمه غریبه ببیند، بینهایت وحشتزده خواهد شد.
از بیمارستان بیرون میزنم و بلاتکلیف در خیابان میایستم؛ جایی که مانع عبور امدادگرها و مجروحان نباشم. آفتاب چشمم را میزند.
حالا علاوهبر جایی برای سپردن سلما، دنبال جایی هستم که بتوانم نماز ظهرم را بخوانم.
برای رهایی از حس بلاتکلیفی، شروع به قدم زدن در امتداد همان خیابان میکنم و با دقت، اطراف را از نظر میگذرانم.
شهر نیمهجان است؛ کسانی هستند که در آن زندگی کنند اما باز هم شبیه یک منطقه جنگی ست.
سلما بالاخره از سر و صدای اطرافش و تکانهای گاه و بیگاه آغوش من حین قدم زدن، بیدار میشود و اول از همه، با دقت به من و اطرافش نگاه میکند که مطمئن شود من کنارش هستم.
بعد طبق عادت قبلیاش، چنگ میزند به پیراهنم و آن را محکم میگیرد.
خیلی از بیمارستان صحرایی دور نشدهایم که علامت و سایهبان هلال احمر را سردر یک خانه میبینم.
یک خانه حیاطدار نسبتاً بزرگ که با سایر خانههای فقیرانه اینجا تفاوت دارد.
در خانه باز است و همان وقت، یک زن درحالی که دست کودکش را گرفته از آن بیرون میآید.
احتمالاً خانه محل خدمات درمانی و غذایی به مردم شهر و آوارگان شهرهای دیگر است.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi