🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 381 کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد و آرام در گوشم می‌گوید: - تنها نیستی داداش. من باهاتم. نفسی از سر آسودگی می‌کشم و ماری که در سینه‌ام می‌خزید، راهش را می‌کشد و می‌رود. کمیل زنده است و بیش از خودم به او اعتماد دارم. آرام و خسته زمزمه می‌کنم: - خسته‌م کمیل! - بخواب. من برای نماز بیدارت می‌کنم. این را که می‌گوید، با خیال راحت دراز می‌کشم روی تخت و چشم می‌بندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم می‌خورد. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ درد دارد کم‌کم ذوبم می‌کند. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم: - یا حسین! - بیا عباس! زود باش! همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. صدای همهمه می‌آید و شکستن شیشه. تلوتلو می‌خورم اما دوباره راست می‌ایستم. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. می‌افتم روی زانوهایم. کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. می‌خواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم. کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: - بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi