🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 385
مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم:
- هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمیدونم.
ابرو بالا میدهد:
- آهان... اون که حتما. چشم.
بعد لبخند میزند و صورت تپلش کمی سرخ میشود:
- ولی ما شما رو خیلی میشناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.
اعصابم بهم میریزد که آنها خوب من را میشناسند و باید خیلی محطاطتر قدم بردارم.
دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت.
طوری به محسن اخم میکنم که حرفش را میخورد و باز هم سرخ میشود.
گاهی حس میکنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان میدهد!
میگویم:
- چی ازم میدونید؟
محسن به منمن میافتد و از قبل سرختر میشود:
- میدونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید.
یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم میدهد. به سختی لبخند متواضعانهای میزنم:
- ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشوندهنده خوب بودنشون نیست.
این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتادهام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمیهای سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است.
همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند و پیشانیاش همیشه پینه بسته بود.
حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشمبند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود.
از سر میز صبحانه بلند میشوم. میخواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما میافتم و از محسن میپرسم:
- چسب نواری داری؟
با دست اشاره میکند به پایهچسب روی میزش:
- اونجاست آقا.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi