مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۷
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۴۸ پیکان نارنجی رنگی که نشان تاکسی دارد مقابل پایش می‌ایستد. بی هیچ درنگی صندلی عقب می‌نشیند و راه می‌افتد. _حالا چطور می‌خوای دستگیرش کنی؟ دستی لابه‌لای موهایم می‌کشم. خودم هم هنوز نمی‌دانم می‌خواهم چه کاری انجام بدهم. مسیر کوتاهی را طی می‌کند و متوقف می‌شود. امیر ماشین را کناری پارک می‌کند. نگاه به موسوی می‌اندازم که پیاده می‌شود. _یکم برو جلو. جلوتر که می‌رود موسوی را می‌بینم که وارد ساختمانی می‌شود. ساختمان نه تابلویی دارد نه نشانه‌ای. _امیر برو یه سر و گوشی آب بده ببین اینجا کجاست؟ نفسش را محکم بیرون می‌دهد و دستی به یقه‌اش می‌کشد و پیاده می‌شود. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و به در ساختمان نگاه می‌کنم. امیر هم وارد می‌شود. لبه‌های کاپشنم را به هم نزدیک می‌کنم و آهی می‌کشم که از دهانم بخار خارج می‌شود. دستم را به سمت رادیوی ماشین می‌برم و آن را روشن می‌کنم؛ اما چیزی جز صدای خش‌خش نصیبم نمی‌شود. دکمه‌ها را یکی‌یکی می‌زنم بلکه صدایی از این رادیو در بیاید اما دریغ. رادیو را خاموش می‌کنم. یک نفر از ساختمان خارج می‌شود و پشت به من راه می‌افتد. چشمانم را ریز می‌کنم. کت و شلوار سورمه‌ای با کیف سامسونت. با دست به پیشانی‌ام می‌کوبم. خداراشکر امیر سوییچ را روی ماشین گذاشته بود. با بدبختی از سمت کمک‌راننده به جای راننده می‌نشینم و ماشین را روشن می‌کنم. از کنار آرام حرکت می‌کنم. سرم را کمی خم می‌کنم تا از شیشه بغل موسوی را بهتر ببینم. به سمت خیابان می‌آید و دستش را بلند می‌کند. با یک تصمیم ناگهانی دنده عقب می‌گیرم و جلوی پای موسوی که دست بلند کرده است ترمز می‌گیرم. زیر لب شروع می‌کنم به خواندن وجعلنا. اگر نگاهش به تیپ و قیافه‌ام بیوفتد. متوجه می‌شود ظاهرم به راننده تاکسی‌ها نمی‌خورد. درب عقب را باز می‌کند و می‌نشیند. _برو سمت پاستور. سری تکان می‌دهم و چشمی می‌گویم. ترجیح می‌دهم حرفی نزنم که نگاهش را به خودم جلب کنم. آیینه جلو را طوری تنظیم می‌کنم که کار‌هایش را زیر نظر داشته باشم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi