🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "ناعمه" همه سوال‌هایتان را جواب می‌دهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک کرد که خورد دقیقا پشت پای من و باعث شد گیر شما بیفتم؟ چندروز است که دارم با خودم حساب و کتاب می‌کنم و کلنجار می‌روم؛ سرعت دویدنم، فاصله‌ام... نمی‌شود. اصلا واقعا عباس زده؟ من با چشمان خودم دیدم چندتا ضربه چاقو خورد و چطور خورد. محال بود بتواند تکان بخورد؛ اصلا محال بود چشمانش بتوانند من را ببینند. چطور توانست توی شلیک اول بزند به هدف؟ کاش آن تیر لعنتی‌اش به خطا می‌رفت و می‌زد به قلبم؛ آن وقت اینطور داغ ننگِ دستگیر شدن روی پیشانی‌ام نمی‌خورد. چند روز است جای گلوله دارد زق‌زق می‌کند؛ بخاطر همین سوال بی‌جواب. بخاطر این که طوری برنامه چیده بودم که آخر این قضیه، عباس ببازد و حذف بشود نه من. آن‌قدر که من و بالادستی‌های من عباس را می‌شناسند، شما نمی‌شناسید. نمی‌دانید چقدر از سلول‌های خاکستری مغزمان را حرامِ عباس کردیم تا گیرش بیندازیم و یا حداقل بکشیمش. من به آن ربیعی احمق گفته بودم پشت عباس را طوری خالی کند که حتی اگر به من رسید هم کاری از دستش برنیاید. وقتی عباس افتاد، من فکر کردم همه چیز همان‌طور پیش رفته که می‌خواستم؛ اما آمدن بسیجی‌ها و آن تیرِ لعنتی که عباس شلیک کرد، گند زد به همه برنامه‌هایم. برای همین التماس‌تان می‌کنم که بگویید آن تیر را عباس شلیک نکرده. پای حیثیت و شرف کاری من وسط است. نصف این حیثیت وقتی گیر افتادم برباد رفت و نصف دیگرش وقتی که بفهمم عباسِ نیمه‌جانِ درحال مرگ، آن تیر را انقدر دقیق به هدف زده! حالا درست است که می‌گویم حیثیت من به باد رفت؛ اما یادتان باشد، شما برای دستگیریِ من، یک عباس هزینه کردید. عباسی که من خوب می‌شناسمش؛ بهتر از شما. هم شما می‌دانید هم من، هیچ چیز بالاتر از خسارت نیروی انسانی نیست. این حداقل دلم را خنک می‌کند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهره‌های عملیاتی‌ام هم به فنا رفتند و نفوذی‌ام در سازمان‌تان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید... "حامد" من همان اول که دیدمش، شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد می‌زد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم. مهرش نشسته بود به دلم؛ از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیدیم. در سوریه که بهتر شناختمش و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمی‌آورد. ما برادرانه با هم مسابقه شهادت گذاشته بودیم. راستش من از زنده ماندن بعد از عباس می‌ترسیدم. جای خودش را به عنوان برادر در قلبم باز کرده بود و اگر می‌رفت، جای خالی‌اش همیشه تیر می‌کشید. همین هم شد که من زودتر رفتم. باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم. تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم. الان هم اگر بپرسید، وضع همان است. من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیم... "حاج رسول" (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد. قطره های باران روی کتم رژه میروند. کمیل کنارم ایستاده است. سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته. چپ و راست می‌گوید: «شرمنده‌م...». حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمی‌کند. به سمت گلزار شهدا می‌روم. خانواده‌اش همه آن‌جا بودند، همراه مرصاد و امید. مادرش روی زمین نشسته. زیر لب چیزی می‌گوید و نثار منزل جدید پسرش می‌کند. گاهی اشک امانش را می‌برد و دخترانش آرامش می‌کنند. شانه‌های مرصاد می‌لرزد. بعضی اوقات صدای هق‌هق کمیل را هم از پشت سر می‌شنوم. امید جلو قبر نشسته و به سر خودش می‌زند. با صدای بغض آلودش زمزمه‌ می‌کند: داداشم رفت...داداش...داداش... عباس بهترین بود. از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که می‌شد، اسم عباس از زبان حسین نمی‌افتاد. از همان روز که حسین و کمیل زنده‌زنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آن‌ها می‌سوخت می‌ساخت. بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانه‌تر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت ساله‌ای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi