🍉 با حالتی سرزنش‌کننده گفت: «ما چند وقت است کل عرب را به چوب بسته‌ایم که از و حرف‌هایش دوری کنند، آن‌وقت تو می‌گویی نَفَسش حق است؟ ما او را از به صد دوز و حیله و کلک، کشان‌کشان به آورده‌ایم تا کسی جرئت نکند پیش او برود و از مشکلش بگوید. تا مردم در منزلش و گِرد او تجمع نکنند و از او کمک نخواهند، تا نشود؛ آن‌وقت تو، دبیر مخصوص ما، می‌گویی برویم و دردمان را به ابی‌الحسن بگوییم؟ نکند تو دبیر ابی‌الحسنی؟» سپس دست‌هایش را بالا برد و فریاد زد: «ای خدا، ببین... ببین، مثلا ما هستیم؛ دبیرمان دشمن ما را بیشتر از ما قبول دارد...» _ اگر او را دبیر و مشاور خودت کردی و به او اطمینان داری، باید به نصیحتش گوش کنی. حتماً خیرخواه توست که اینگونه می‌گوید. صدا از ایوان بالای تالار می‌آمد. همه سر برگرداندند. مادر آهسته از پله‌ها در حال پایین آمدن بود؛ باوقار و با لباس‌هایی فاخر. فتح بن خاقان تعظیم کرد. متوکل کمی آرام شد و فریادش خوابید. _چه می‌گویی مادر من؟ چه می‌گویی؟ ما از دشمنمان بخواهیم؟ _بخواه! مگر چه می‌شود؟ خودت بهتر می‌دانی که تو دشمن اویی، او که دشمن تو نیست. و می‌دانی که حتماً کمکت می‌کند... 📙 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/130016 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran