بسمه تعالی
چهل و دواینچ ال سی دی؛ حرم مولایمان را نشان میدهد. صحن پراز چراغانی است. پرازگل. عطر شب بوهایش تا خانهی ما هم رسیده است. میلاد سلطان است و حالا شب عیدی خبر آورده اند.
سیدی از این خاندان گم شده است.
مجاور و مسافر رو به آسمان حرم امن یجیب میخوانند تا نورشود. دعا نور است.
چشمانم را میبندم. بو میکشم. عطر شب بو ها هر لحظه بیشتر میشود. عید فطر بود. تا نگاه میکردی گل میدیدی و چراغانی. وقت خداحافظی، خودم را رساندم به صندلی حاجت. فرصت زیادی نداشتم. نشستم روبروی ضریح. کمی دورتر. به دنبال روزی ام . همین روز قبلش اتفاقی چشمم افتاده بود به در کوچک. کوچک و طلایی . کنار در ایستادم. دور و دنج اما میارزید. از راهروی باریک و کمی پیچان نگاهت میکردم. همینجا بود که زن از کنارم رد شد. چهارپایهی رها شدهای را برداشت و برگشت. نشست درست پشت سرم. من جلویش بودم. نباید جای دنجاش را شلوغ میکردم.
برگشتم رو به زن . نگاهش کردم.
_جلوتون رو گرفتم؟
زن لبهایش را کشید.سرش راتکان داد.نهای گفت. راضی نشدم. نه اش راضی ام نکرد. برگشتم و چند قدمی پشت سرش ایستادم. دستم را به دنبال روزی ام بالا بردم.هربار توی حرم اش از قلبم گذر کرد بی منت بخشیده بود. اما حالا چشمانم سر سازگاری نداشت. خشک خشک . من بودم و ضریح نورانی وزنی که توی دستانش را پراز بوسه کرد و فرستاد آن دورترها.
بعد بلند شد در حالی که یک سمت چادرش روی زمین میکشید. چهارپایه اش را با یک دست بلند کرد. چند قدمی برگشت سمت من. ایستاد. درست روبرویم. در آستانهی در. صورتش خبر میداد که روزی اش را گرفته است. اشاره کرد به ضریح طلایی و گفت:
_قربونش برم. یه غمی داشتم. هروز همینجا میشِستم و فقط نگاش میکردم. هیچی نمیگفتم. فقط تماشا میکردم. حاجتم داد.
تا دهان باز کنم و التماس دعا بگویم رفت. دهانم هنوز باز بودکه طمعی شور امادل نشین حس کردم. روزی ام را گرفتم.
****
چهل و دو اینچ ال سی دی حرم مولایمان را نشان میدهد. عطر شب بوها پیچیده است.
دور اما جایی دنج باز روبروی تو مینشینم. روی صندلی حاجت. فقط نگاهت میکنم.
روضهی رقیه (س) توی حرم میخوانند.
دهانم شور میشود.
✍
#مرضیه_خسروی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat