جهان به آب و غذای حاج حسن می‌رسید. رفته رفته به علایق و سبک غذا پختن مهدی نواب دقت کرده و سلیقۀ حاج حسن را فهمیده بود. همنشینی طولانی با حاج حسن، علاقۀ عجیبی در دل او کاشته بود. حاج حسن هم جهان را خیلی دوست داشت. طالب سادگی و صفای باطن جهان بود و همیشه به او محبت می‌کرد. جهان، قبل از این‌که حاج حسن همراه مهندس حامد به سوله‌ سر بزند، برایش چای و میوه برده بود. انار را هم گل کرده بود، می‌دانست او انار دوست دارد. مثل همیشه با ورودِ جهان، حاج حسن متوجه او شد و با لبخند گفت: «یاشاسین آذربایجان!! جهان، چطوری؟!» رگ خواب همۀ بچه‌ها دست حاج حسن بود و بلد بود چطور خوشحال‌شان کند. گفت: «جهان، به این بچه‌ها خوب برس!» ـ چشم حاج آقا! چشم! حاج حسن به بشقاب انار دست نزد و برای اولین بار به جهان گفت: «جهان! اینجا قرصِ مُسکِنی، چیزی پیدا می‌شه؟!» ـ حاج آقا چیزی شده؟! ـ سرم درد می‌کنه! ـ حاج آقا! بچه‌های بهداری سرِ شب رفتن، ولی من الان ردیفش می‌کنم! حاج حسن با خنده گفت: «جهان! مگه دکتری هم بلدی؟!» از اوایل سال، در مدرس دو نیروی بهداری با یک آمبولانس مستقر بود تا در صورت بروز هر حادثه‌ای، زمان را برای کمک از دست ندهند. جهان سریع رفت سمت آشپزخانه. آنجا قرص استامینوفن کدئین داشتند. برداشت و برگشت پیش حاج حسن! حاج حسن تبسمی کرد و دو تا قرص خورد. جهان با خودش گفت تا حالا هیچ‌وقت ندیده بودم حاجی مسکن بخوره، الان مگه چه قدر درد داشت!! ـ جهان! قرص‌و بذار تو یخچال اگه لازم شد بردارم! چراغِ سوئیت خاموش شد. حاج حسن گفته بود بعد از نماز صبح کارشان را شروع می‌کنند! https://eitaa.com/lashkarekhoban