کمی با مرد ابدی باشیم: بریده از کتاب مرد ابدی، فصل پنجاهم، سرسپردگان، بخش سوم ..... مدتی در سکوت، فقط پیگیر کارهای قبلی‌اش بود. تا آن روز، او برخی کارهایش را ذیل پژوهشکدۀ فضایی مطرح کرده بود اما ساخت پرتابگرِ فضایی یا موشک ماهواره‌برِ سوخت جامد، هنوز یک رویای بسیار دور بود که با اتفاقات اخیر، حسن بیش از همیشه جذب آن شده بود! او در تمام طول زندگی‌اش، از این خیالات نترسیده و به اتکای ایمانش آنها را دست‌یافتنی می‌دانست. حالا بیش از پیش، به فضایی فکر می‌کرد که ابرقدرت‌ها از ده‌‌ها سال پیش با صرف سرمایه‌های مادی و انسانی فراوان، به آن رسیده بودند. حاج حسن برای اولین بار، فکرش را در صف نماز جمعه مطرح کرد! خطیبِ جمعه در حال سخنرانی بود و حامد جعفری کنار حاج حسن نشسته بود. ـ حامد! من یه موتوری می‌خوام! حامد گوشش را تیز کرد و وقتی مشخصات موتور را از زبان حاج حسن شنید، خیلی تعجب کرد: «حاج آقا! زمان کارِ این موتور خیلی کوتاه نیست؟!» ـ درسته، حامد! من این موتورو به‌عنوان شتاب‌دهندۀ ماهواره می‌خوام! این موتوریه که باید ماهواره رو توی مدار تزریق کنه! هیجانی وجود مهندس جوان را دربرگرفت. او به دقت به سخنان حاج حسن گوش می‌داد و فکر می‌کرد حاج آقا بالاخره گام اصلی را برداشت! و مستقیما آقا مورد عنایت و توجه قرار داده و راهنمایی و سوال و پیگیری... .» https://eitaa.com/lashkarekhoban