دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی که بامداد پگاهش تو روی بنمایی جهان شب است و تو عالم آرایی صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی به از تو مادر گیتی به عمر فرزند نیاورد که همین بود حد هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد میسرش نشود بعد از آن شکیبایی درون پیرهن از غایت لطافت جسم چو آب در آبگینه پیدایی مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست کمال حسن ببندد زبان گویایی ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی گذشت بر من از آسیب آن چه گذشت هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد اگر بکاهی و در عمر بیفزایی گر او نظر نکند به چشم نواخت به دست سعی تو باد است تا نپیمایی ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/192 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈