«اندکی صبر، آشتی نزدیک است😅»
#ه_محمدی
(مامان
#محمد ۵ سال و ۸ ماه،
#حسین ۲ سال و ۱۰ ماه،
#یحیی ۱ ماه)
توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم ایستگاه راهآهن.
چند باری توی خونه بحث شده بود که با اتوبوس بریم یا قطار. البته نه از این جهت که برامون سوال باشه کدوم برای بچهدار جماعت راحتتره، بلکه از این جهت که حالا که بلیط قطار نیست، آیا با اتوبوس قراره خیلی اذیت بشیم یا نه.🥴 که الحمدلله خدا بلیط قطار رو جور کرد و راحتمون کرد.😄
و حالا توی ماشین:
حسین: با اتوگوس بریم.😁
من: نه میخوایم با قطار بریم.
- : با اتوگوس بریم.😮 باشه؟
+ : با اتوبوس بریم؟
- : آره. باشه؟
+ : بذار بریم ببینیم چی میشه.
و حالا محمد: نه با قطار میریم.
حسین: نه با اتوگوس میریم.😡
× : با قطار میریم.😈
- : با اتوگوس😡😡😡
× : با قطار😈😈😝
+ : محمد بیخیال شو🥴
- : با اتو...
× : با قطا...
+ : محمممد😭
و اینجا کار به کتککاری کشیده بود. البته فقط حسین میزد؛ و محمد با اینکه میخورد، اما همچنان میخندید و از عصبانی کردن حسین کیف میکرد.🤦🏻♀️😅
میخواستم مثل همهٔ موارد مشابه قبل، شروع کنم به دخالت قاطع و جمع کردن قضیه و گرفته شدن حال خودم و بچهها و تلخ شدن اوقاتمون...
ولی با خودم گفتم: بذار ببینم چی کار میکنن و کار به کجا میرسه...
چند بار که گفتن، خودشون خسته شدن و دست کشیدن.
چند دقیقه بعد:
محمد: با قطار میریم.😝
من با خودم: عجب!😲 بازیشون اینه.🤔😁
حسین با عصبانیت و در حال کتک زدن: نه😤 هزار (هزار بار) گفتم من از قطار میترسم.
محمد: با قطار میریم. من نمیترسم. من قوی ام.
- : نه گفتم من از قطار میترسم.😮
چند دقیقه بعد:
محمد: با قطار میریم، بعدش با اتوبوس. باشه؟
حسین: باشه. من قوی ام. اگه هاپو بیاد اینجوری گلوله میزنم.
و من در کمال تعجب از نتیجهٔ بگومگو.😁😅
کمی بعد که رسیدیم ایستگاه:
حسین: سنگ! سنگ!😥 (منظورش سگه)
بابا بلم (بغلم) کن.
باباشون: نترس. اگه بیاد یه دونه میزنم فرار کنه.
حسین در ترکیبی از خنده و نگرانی: بااشه.😅
و دست ما رو میگیره و میاد.
تو قطار:
حسین با هیجان: چقدر همه چی خووووبه.🥳😍😃
من در خیال خودم: دیدی این بارم چقدر نتیجهٔ خوبی شد؟ فقط با کمی صبر و زود دخالت نکردن!
دیدی چقدر خوب بچهها خودشون با هم کنار اومدن...؟
عکس: خانهٔ پدری در شهرستان.❤️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif