📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وسوم صحنه‌هایی را می‌بینم که به عمرم ندیده بودم، این چه شور و غوغایی ست که می تازد تا عاشقان را برای آخرین بار به یار برساند. یاری که هم سرورشان بود و هم خادمشان! راستی چگونه می‌شود که یک نفر هم سرور باشد و هم خدمتگزار. تو چه کردی مرد، دوستدارانت مجنون وار فقط می‌خواستند در لحظات آخر در کنارت باشند، مهم نبود در آن تلاطم، سینه فشرده شود، نفس بالا نیاید، لهیده شوی. آنها نگاهشان گره خورده بود به تابوتت و دستانش به سمتت دراز بود تا خود را فقط به تابوتت برسانند. در این سرزمین و مسیر مقدس، کفش‌ها را جا می‌گذارند تا فقط همراهت باشند، شاید اینگونه می‌خواهند بگویند؛ یار صاحب الزمان ما، برای بدرقه ات، کفش نیاز نداریم بلکه با پای سر می می‌آییم و سراسر ذکرمان این است محبوب خدا، خدایی شدنت مبارک، شهادت گوارای وجودت. به خاطر ازدحام جمعیت، و قفل شدن سیل جمعیت، خودم را با هزار زحمت به پیاده‌رو می‌کشانم ولی تا شهدا نزدیک می‌شوند، موج جمعیت مجنون‌وار به این سو و آن سو می‌بردم ... با دیدن چنین صحنه‌هایی و شنیدن پی‌در‌پی صدای بلندگو: «خیابان‌های منتهی به حرم و خود حرم مملو از جمعیت است. عزیزان به سمت حرم حرکت نکنید»، هم اشک شوق داشتیم و هم اشک غم؛ شوق دلدادگان چند میلیونی و غم از دست دادگان عزیز را. از رفتن به حرم منصرف می‌شوم، هرچند دلم پا‌به‌پای شهدا می‌رود. مادرم دستم را محکم گرفته، منتظر پدرم بودیم، وقتی به ما رسید، نگاه پرسوالمان را با لبخند جواب داد و گفت: وقتی می‌خواستم چفیه را تبرک کنم، یک لنگ کفشم از پایم درآمد ولی مهم نیست ما اگر جانمان را هم فدای رئیس جمهور شهیدمان کنیم باز هم کم است، کفش که چیزی نیست. کفش‌های بسیاری در خیابان امام رضا، در کنار خیابان و مخصوصاً از روی درخت‌ها آویزان بود تا صاحبانشان بتوانند پیدا کنند. جلوتر که رفتیم کفش‌های زیادی کنار هم چیده شده بودند تا هر کس کفش گم شده دارد، سری به آنها بزند. آری ما برای محبوب خدا با سر می‌رویم نه با کفش‌... ادامه دارد... سیده فاطمه دامنجان | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا