📌 گس‌ترین میلاد جشن ساعت پنج بود. مثل همیشه هم محله‌ای‌های فعال برای میلاد امام رضا(ع)، برنامه یک شادی حسابی را چیده بودند. این دفعه به جای کوچه، در پارکی که حکم حیاط مسجد هم داشت. تجربه قبلی می‌گفت این مراسم‌ها بیشتر از بزرگترها مال بچه‌هاست. برای ثبت خاطره‌ای خوش از لطف ائمه در ذهن‌های پاکشان. ساعت چهار، خسته از یک روز کاری، گوشی به دست رفتم بخوابم. اولین خبر چشمم را گرفت: «یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور دچار آسیب شده است». همراه رئیس جمهور؟ نمی‌دانم از تجربیات قبلی بود یا حس ششم که دلم خالی شد. نیم ساعت نگذشت که حدسم درست درآمد. صدای مولودی از پنجره بسته سُر می‌خورد داخل اتاق. دل و دماغ جشن نداشتم، اما جواب پسرم که از کوچه با هول دوید بالا را چه می‌دادم: «مامان بدو جشن شروع شده». بچه‌ها که خبر نداشتند، قرار هم نبود چیزی بفهمند. نگرانی فقط برای ما والدین هست، نه دل گنجشکی آنها. به عشق امام رضا(ع) بلند شدم. تسبیح به دست راه افتادیم سمت مسجد. دانه‌های مرمریِ تسبیحِ کوتاهم با ریتم صلوات مدام بین انگشتانم می‌چرخید. قلبم روی دور تند می‌زد. ردیف صندلی‌های قرمز جلوی مسجد خودنمایی می‌کرد. کودکان سرخوشانه بین صندلی‌ها می‌دویدند. رفتم سمت دوستانم برای سلام و علیک. صورت یخ زده‌مان به لبخند باز نمی‌شد. بعضی‌ها خبر نداشتند. بعضی خبر شهادت را پیش پیش داده بودند. بعضی‌ها هم رفته بودند سر وقتِ تحلیلِ اشتباهاتِ امنیتیِ نظام! من اما فقط دعا می‌کردم. چقدر امید بود به برگشتشان؟ عقلم می‌گفت خیلی کم قلبم اما فریاد می‌زد که حتماً پیدا می‌شوند. مه و شب و بارانِ ورزقان آمدند پشت عقلم. جشن شروع شد. انگار مولودی‌خوان هم حس نداشت که جملات شعرش آنقدر کش می‌آمدند که آهنگ دست زدن چند نفر محدود را هم خراب می‌کردند. جشن تمام نشده، خورشید پشت ابرهای تیره رفت و آمد. راستش را بخواهی من می‌گویم آسمان زودتر فهمیده بود که دلش را با دانه‌های درشت و پراکنده باران سبک کرد. ما اما گفتیم باران نشانه اجابت دعاست. برویم در مسجد و دعا بخوانیم برای معجزه. حلقه زدیم و خدا را صدا کردیم. بچه‌ها میان ما می‌دویدند و بازی می‌کردند. دلم قرص بود پاکی حضور کودکان قدرت دعایمان را بیشتر می‌کند. قرآن خواندیم و دعا کردیم، دعا کردیم و صلوات فرستادیم، صلوات فرستادیم و صدقه دادیم. رشته‌های نور بود که دیشب نه از ایران که از زبان همه آزادیخواهان جهان به آسمان می‌رسید. صبح حقیقت سیلی زد به صورت ما. چند ستون از کشور کنده شد. فکرم رفت پیش دعاهایمان. دعا می‌کردیم که چه؟ رئیس جمهوری که دل بسته بودیم به خدماتش پیدا شود؟ نه. دعایمان طلب خیر بود برایش. چشم دنیایی ما خیر را در پیدا شدن ایشان می‌دید اما اگر خیر در سوختن ابراهیم و پروازش بود چه؟ آن‌شب، دست‌های بلند شده ما خیر را رقم زد. ما گدای دست به حلقه‌ی در امام رضا(ع) بودیم در حالی‌که سید مظلومان احتمالاً پشتِ در، سرِ خوانِ کرم ایشان. سخت است. رمز مقاومت را باید از نسل قبل بپرسیم. از حالشان زمان شهادت رجایی و باهنر و بهشتی و... . این‌که چطور سرپا شدند و نام ایران را با چنگ و دندان بالا نگه داشتند. حتما دلشان گرم بود به نفس مطمئن و گرم امام خمینی(ره)، مثل ما که همان شب دلمان آرام شد از صحبت نائبشان: مردم ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمی‌آید. درگاهی چهارشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا