راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 بازیِ مقدس بخش اول دو تاول باریک دقیق موازی هم کفِ پای چپم روییده‌اند. سر شانه‌هایم، جایِ بندهای کوله‌پشتی، دانه‌های گِرد و سرخ زده‌اند بیرون و می‌سوزد. دسته‌ی کالسکه را چنان گرفته‌ام که برایم نقش عصا دارد؛ او من را می‌کِشد پشت خودش نه من او را. برای خودم بازی ساخته‌ام که سوزشِ تاول و دانه‌های گرمایی یادم برود. چشم ندارم. فقط می‌توانم بشنوم. چه می‌شنوم؟ بازی آسانی است. کافی است کمی ذهنم را از درد بردارم. مردِ عراقی که شاید غَتره‌ی سیاه‌وسفیدی به سر انداخته فریاد می‌زند: «بُفرما ایرانی. چای ایرانی. زُوّار بُفرما.». به شلوغی رسیده‌ایم. «مَبیت... مَبیت» از دهان عربِ روستایی که آمده‌اند به مسیر پیاده‌روی به گوشم می‌رسد. صدای غَنگ‌غنگ گاری موتوری جوری به من و کالسکه‌ای که ریحانه تویش خوابیده، نزدیک می‌شود که احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است به ما بزند. چشم باز می‌کنم. گاری نزدیک می‌شود. سر برمی‌گردانم. چند نفری توی گاری ایستاده‌اند. پرچمی توی دست‌شان است. زائران دوربین گوشی را گرفته‌اند رو به گاری موتوری. موتور توی شلوغی آرام‌تر می‌راند. نزدیک می‌شود. جوانی ایستاده در گاری، چفیه‌ی فلسطینی به گردن انداخته و خیره است به جلو، انگشت‌هایش را آورده دور میله‌ی پرچم. گاری موتوری به سمت کربلا می‌راند. آرام. پرچم اما محکم و سریع در آسمان تکان می‌خورد. پرچم فلسطین است. گاری موتوری آرام در بین دیگر صداها محو می‌شود. برمی‌گردم به بازی. مثلا چشم‌بسته‌ام. توی کله‌ام می‌چرخد که صدای اهتزاز پرچم چگونه صدایی است؟ «شَتَرَق» یا «فَفَر» یا هم «تَتَرَق» نمی‌دانم. بازی را ادامه می‌دهم. نوای نوحه‌خوان ایرانی می‌آید. حتما به موکب ایرانی‌ها رسیده‌ایم. شربت آبلیمویی که خرده‌شیشه‌های یخ رویش موج می‌زند، در این غروبِ داغ می‌چسبد. بازی خسته‌ام کرده. می‌روم سراغ بو.  نه چشمی دارم که ببینم نه گوشی که بشنوم. بینی که دارم. به گیرنده‌های بویایی آماده‌باش می‌دهم که بوها را روی هوا بگیرند. اما انگار گوش از بازی درنیامده. نوحه را می‌گیرد «الله الله. خشم ما آتش بر جان ظالم می‌ریزد». توحه را از گوشِ دیگر رد می‌کنم. چیزی تا اذان نمانده. بوها یکی‌یکی نمی‌آیند؛ دسته‌جمعی حمله می‌کنند. بوی فلاقل زودتر از همه خودش را به می‌رساند. یک‌هو چیزی از روی پشت دستم سُر می‌خورد می‌آید بالا. خیس است. با چشم‌های بسته انگشت‌هایم را می‌آورم بالا. عطر است. چشم باز می‌کنم. دختری عطری دست گرفته و می‌مالد به زائران. بوی حرم می‌دهد. چشم‌وگوش می‌بندم. دیگر هیچ بویی به مشام نمی‌رسد. جز یک بو: خون. خون از کجا می‌آمد؟ ادامه دارد... مجتبی بنی‌اسدی سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا