📌 آفتاب ولایت ساعت را روی ۴ تنظیم کردیم که بعد از نماز صبح همه با هم بریم مصلای رشت. هر کس سعی می‌کرد زودتر حرکت کند. اشتیاق همراهانم و نگاه‌های ملتمسانه‌شان که: «تو رو خدا زودتر بریم» نگرانم می‌کرد که مبادا مدیون‌شان شویم. الحمدالله بعد از اندکی پیاده‌روی و بازرسی ساعت ۷ و نیم صبح داخل مصلی بودیم. همان‌طور که حدس می‌زدیم چندان هم زود نبود، ملت از ما زودتر رسیده بودند و ردیف‌های اول و روی پله‌های مشرف به جایگاه سخنرانی را مال خودشان کرده بودند. از ۷ صبح تا ۱ ظهر، زیر تیغ آفتاب نشسته بودند. تا قبل از امروز پنج ساعت منتظر نماز جمعه بودن برایم قفل بود! حالا فکر کن این انتظار زیر آفتاب هم باشد. هر چه به ظهر نزدیک‌تر می‌شد آفتاب هم داغ‌تر و لطف خدا؛ وزش باد خنکی که باهاش جان می‌گرفتیم. به قول یکی از خانم‌های نمازگزار «خدا رو شکر نه ماه رمضونه و نه تابستون» اکثراً حرف‌شان این بود: «ان‌شاءالله شهادت روزی‌مون بشه. به عشق آقا اومدیم. الهی سلامت باشند، دشمنانشون نابود ...» چون اکثراً شب را توی راه بودند یا صبح خیلی زود از خانه زده بودند بیرون و یا زمان زیادی در فشار مترو و بازرسی سپری کرده بودند، تا شروع مراسم فرصت رو غنیمت دانستند و همانجا زیر تیغ آفتاب خواب‌شان برده بود. وقتی اقا تشریف آوردند خانمی حواسمان را جمع کرد: «که وضو بگیرید مبادا بی‌وضو شهید بشیم ...» هستی صحرایی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا