📌
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش ششم
وحشیانه و پیدرپی میزدند. توی شیاری پناه گرفته بودم و میشمردم. یک، دو، سه... تا ۱۰۱ خمپاره را شمردم و دیگر بیخیالِ شمردن شدم. خمپارهها جوری نزدیکم میخورد که بچهها فکر کرده بودند جنازهام هم برنمیگردد. خبر شهادتم را رسانده بودند به خانوادهام. ۲۴ ساعت توی منطقه مانده بودم. بچهها که آمدند تکهپارههای بدنم را ببرند، وقتی دیدند زندهام، چشمهایشان گرد شده بود. توی زندگیم فقط همین یک روز شهید بودم! بعد دوباره خبر زنده ماندنم را بردند برای خانواده.
و باز یکی از همین ۳۳ روز بود که گفتند باید یکی از فرماندهان ایرانی را بیاورم منطقه. از بنتجبیل سوارش کردم. قیافهاش تقریبا شبیه خودم بود. وسط جنگ آدم دوست دارد حرف بزند. دو ساعتِ تمام حرف زدم اما لام تا کام حرف نزد و فقط سرش را تکان میداد. به گمانم عربی نمیدانست. وقتی پیاده شد با لهجهی غلیظ گفت شکرا یعطیکالعافیه!
گذشت. جنگ تمام شد و ما برگشتیم سر کارهای مدنی و نظامیمان؛ تا این که جنگ سوریه شروع شد. اولش، فکر میکردم اتفاقاتی مثل اتفاقات لیبی و مصر دارد توی سوریه هم رخ میدهد اما بعد دیدیم دارند در سوریه، شیعهکشی میکنند؛ دیدیم دارند برای اشغال لبنان، توی شبهرسانههایشان رجز میخوانند. رفتیم به استقبالشان. تقریبا از همان اول درگیریها، در میدان بودیم. ایرانیها بودند که میدان را مدیریت میکردند. بعد فلسطینیها، عراقیها، یمنیها، پاکستانیها و افغانستانیها هم به جنگ پیوستند.
یکی از فرماندهانِ آنجا را بچههای ایرانی خیلی دوست داشتند. پیش ما هم میآمد. چندباری دیده بودمش. چهرهاش برایم آشنا بود. شبیه خودم بود. جنگ که طولانی شد، شناختیمش؛ نه فقط ما، دنیا او را شناخت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلــه |
ایتــا |
ویراستی |
شنوتو |
اینستا