📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش دوم از روی سنگ و شیشه‌ها رفتیم و موتور آخ نگفت. چندبار توی راه ایستادیم تا پهپادها بی‌خیال‌مان شوند. آخرین منزل‌گاهِ نزدیک شقرا، موتور را گذاشتیم توی یک پارکینگ و روی پله‌های وسط باغ‌چه‌ای کنار راه نشستیم. اولین‌بار بود پهپادی که توی چله‌ی گذشته فقط صداش را شنیده بودیم، می‌دیدم. این‌بار فقط سیما بود، بی‌صدا. پهپاد، بی‌سروصدا، کمی توی آسمان چرخ خورد و بعد جنگنده‌ها توی آسمان غریدند و صدای دو تا انفجارِ مهیب، پیچید توی آن کوه و کمرِ سرسبز. چند دقیقه‌ی بعد، دوباره هواپیما و دوباره انفجارها... منتظر محو شدن پهپاد توی آسمان ماندیم و دوباره زدیم به دل جاده. به شقرا خوش آمدید! شقرا، این روزها و شب‌ها مثل لوکیشنِ فیلم‌های آخرالزمانی است؛ منطقه‌ای ظاهرا خالی از سکنه و وهم‌آلود که بمب‌ها تک و توک، خانه‌های ویلایی‌ش را ویران کرده‌اند. انگار گردِ مرگ پاشیده بودند روی صورت شقرا. سکوت بود و این سکوت را فقط صدای جنگنده‌ها و انفجارها می‌شکست. کوچه‌پس‌کوچه‌های شقرا را بالا و پایین کردیم. این‌جا "چه می‌جوییم؟ انسان!" آدم‌های واقعی! موتور را زیر سایه‌بان خانه‌ای پنهان کردیم و درخت به درخت رفتیم تا خانه‌مان را پیدا کنیم. درخت‌های زیتون، شاخه‌های سبزِ صلح، دیوارِ دفاعی‌مان بودند در برابر پهپادها. به والذاریاتی از روی در و دیوارها و زیر درخت‌ها خودمان را رساندیم به خانه‌مان. خانه‌ی ما، یعنی خانه‌ی مردم که درش باز است و ما می‌خواهیم تا شب نشده، آن‌جا پناه بگیریم. تقدیر، چیز عجیبی است. اگر چند ماه قبل می‌گفتند که چندماه بعد، هزارها کیلومتر آن‌طرف‌تر از زمین‌مان، میهمانِ بی‌دعوتِ خانواده‌ای می‌شوم که خودشان نیستند، باورم نمی‌شد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا