📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش ششم مصطفی، ده‌دوازده‌روزی این‌جاها بوده. سه‌تایی رفتیم زیر سه تا درخت زیتون، با فاصله نشستیم. مصطفی داشت تعریف می‌کرد که این روزهایش چطور گذشته و من هنوز محو این لوکیشن آخرالزمانی بودم. انگار تا چشم کار می‌کرد، فقط ما بودیم. کجا؟ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. توی مسیرِ آمدن، جایی تابلو زده بودند، قدس: ۱۹۹ کیلومتر؛ و ما حالا بیش از هر زمان دیگری به قدس نزدیک بودیم. مدتی را زیر درخت‌ها با مصطفی گپ زدیم. ابوعلی هم خودش را رساند. ابوعلی، شخصیتِ جالبی دارد. داش‌مشتی است و مردِ جنگ‌؛ یک مردِ جنگیِ خون‌سرد. ابوعلی، ماه‌هاست که توی جنوب، دارد فعالیت می‌کند. پشت آن چهره‌ی جدیِ خشن، یک روحِ لطیفِ صیقل‌خورده هست. مصطفا می‌گفت، ابوعلی وسط این انفجارها، دلش حتی برای حیوانات هم می‌تپد. چند بار توی این روزهای شعله‌ور شدن جنگ، حیواناتِ گرفتار را نجات داده. دیدن لاشه‌ی سگی که چند روز قبل، نزدیک بوده بهش حمله کند، متاثرش می‌کند. یا چند روز قبل، سگِ هاری را که افتاده بود توی استخر خانه‌ای و گرسنگی داشت می‌بُردش به سمت مرگ، نجات داده. کارش توی حزب اداری بوده اما با وجود مخالفت فرماندهان، اصرار داشته که بیاید توی منطقه جنگی مستقر شود. من این‌جا فهمیدم که جنگ آدم را زمخت می‌کند و جهاد لطیف‌. این‌طوری است که توی پس‌زمینه‌ی قارچِ دودِ سر به فلک کشیده، توجه ابوعلی را اسبی جلب می‌کند که لاغر شده. ابوعلی نمی‌خواهد حالا شهید شود؛ آرزوش این است که درست کنار مسجدالاقصی، یک قهوه‌خانه بزند به عشق بچه‌های "تهرون"! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا