eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
3.5هزار ویدیو
142 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
سلام و عرض ادب خدمت اعضای جدید خیلیییییی خوش اومدین😍😍😘 خوب اعضای عزیز ما ت کانالمون رمان هم داریم م
رفقا توجه کنید هروز ساعت ۱۹عصر رمان پارت گذاری میشه بجز جمعه هااا گفتم اگه اعضا زیاد بشه کلیپ انگیزشی از استاد میزارم براتون امشبم بعد از پست های سیاسی و چند تا کلیپ ک گذاشتم ت ناشناس مشاعره ی شعر داریم و لینک کانال ناشناس و لینک ناشناس رو هم ت کانال قرار میدم اگه جوابتون رو میخواین ت کانال جواب های ناشناس عضو بشید ممنون😍😘
به سودای تو مشغولم ، ز غوغای جهان فارغ... ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
https://eitaa.com/NASHNAS3312 رفقا جواب های ناشناس رو میتونید اینجا مشاهده بفرمایید🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 🍃 •• 🌷پلاک •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔹️نحیف بود و لاغر... مادرش میگفت آخه پسرم تو چکاری از دستت برمیاد و میتونی تو جبهه انجام بدی... 🔸️نمیدونست که فرزندش مغز متفکر برنامه ریزی و عملیات های مهم و استراتژیک و معاون فرمانده نیروی زمینی هست... او کسی نیست جز غلامحسن افشردی معروف به حسن باقری فرمانده شجاع و کارآمد دوران جنگ... 🌷 ۹ بهمن ماه سالروز شهادت شهید حسن باقری گرامی باد🌷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خــتم 14صلــوات امــروز به نیت شـ❣ــهید🌷حسن باقری •| •| •| ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇 •@MONTAZERZOHOR313313• •@mazhabijdn• 🍃 🌹🍃
بسم اللـہ الرحمن الرحیم شروع رمان پسر بسیجی دختر قرتی 😍🤞
در حال تایپ......
♥️ _ دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرد که اینطوری عصبی شدی _ مگه ندیدی گوشیم رد داغون کرد _ باشه خوب اتفاقی بود ، عمدی که نبود _ اههه مریم ولم کن کلا ازش خوشم نیومد خواستم حالش رو بگیرم چشماش از تعجب باز شد : _ مگه میشناسیش که خوشت ازش نمیاد ؟ _ نه نمیشناسم ولی خوشم از این مردایی که یقه میبندن و زل میزنن به زمین برا ریا بعد هرکاری دلشون بخواد میکنن نمیاد حالا هم کم حرف بزن بریم کلاس که فکر کنم تموم شد سری با تاسف برام تکون داد و همراهم شد در کمال ناباوری کلاس هنوز تشکیل نشده بود و منو مریم نفسی از سر آسودگی کشیدیم هنوز سر صندلی جا نگرفته بودیم که اط ورود همون پسر بسیجی به کلاس چشم های هر دومون از تعجب باز موند . با همون تعجب به مریم گفتم : _ ای وای اینم تو کلاس ماست ؟ شقایق یکی از همکلاسی هامون که کنار دستمون نشسته بود و نیمچه دوستی با منو مریم به هم زده بود نذاشت مریم حرف بزنه سریع گفت : _ آقای فراهانی رو میگی ؟ _ فراهانی ؟
♥️ _آره دیگه همین که الان وارد کلاس شد اسمش امیر‌علی فراهانیه ترم آخر ولی گویا این واحد رو گفتن دوباره باید بخونه از این بچه درس خوناست طوری که شنیدم برای تخصص بورسیه شده روسیه ولی به خاطر مشکل این واحد مجبور شده این ترم رو هم بمونه •مریم با خنده گفت: _ اوه چه باحال بچه درسخون که که کارش در اومده است •شقایق با تعجب پرسید : _وا چرا کارش در اومده ؟! _ آخه دریا خانم خوشش از این تریپ آدما نمیاد و قطعا این ترم برای آقای فراهانی جهنم میشه اره دریا؟ این بنده خدا که خیلی آدمه محترمیه طوری که از ترم بالای ها شنیدیم سرش به کار خودشه و کاری با کسی نداره _ اره جون خودش بابا این فیلم دانشگاهشه باید بیرون دیدش ببینم بازم همینطوری حاج آقاست _بابا تو خیلی بد بینی به نظر منم که خیلی آقای محترمیه اگه من به جاش بودم تو اون حرفا رو هم بهم می‌زدی چند تا چیز بارت میکردم ولی بنده ی خدا حتی نگاهتم نکرد •اینبار شقایق تعجب کرد و گفت : _چرا حرف بارش کرده مگه همدیگه رو میشناسن؟ _نه بابا بیچاره اتفاقی خورد به دریا گوشیش افتاد دریا هم قشنگ شستش پهنش کرد رو طناب تا خشک بشه با این حرف مریم هر سه تا خندیدیم که همه توجها رو جلب کردیم از جمله آقای برادر که با ابروی بالارفته سمت ما برگشت تا مارو دید یه پوزخند زد و روش رو برگردوند منو میگی از حرص قرمز شدم زیر لب گفتم:
♥️ _ پسره سه نقطه برا ما پوزخند میزنم بعد میگید مگه چکار کرده همینه دیگه خوشم از این آدما نمیاد چون فکر میکنن فقط خودشون خوبن چون ریش میزارن و یقه می بندن بعد ما به خاطر یه خنده شدیم آدم بده قصه مریم: خب حالا حرص نخور شیرت خشک میشه پوزخند بزنه مگه مهمه ؟بی خیال طی کن . شقایق هم حرف مریم رو تایید کرد خودمم دیدم حق با ایناست مگه اصلا مهمه این چه فکر می‌کنه به ترمه دیگه رد میشه میرع اون ساعت به دلیل نبودن استاد کلاس کنسل شد و چون اون روز همون یک کلاس رو داشتم برای تعمیر گوشیم به مرکز شهر رفتم خسته وارد خونه شدم طبق معمول مامانم خانم بیمارستان بود . _اوف بازم باید تنها غذا بخورم وای که من چقدر بدم از تنها غذا خوردن میاد ولی چه باید کرد . دریا خانم مجبوری میفهمی مجبور بعد از خوردن نهار یه کله خوابیدم تا غروب. غروب با صدای مامانم بیدار شدم: _ دریا بیدارشو ببینم گرفته راحت خوابیده _ سلام مامان چی شده؟ _تلزه میپرسی چی شده؟ این گوشی وامونده چرا خاموشه؟نگران شدم محکم به پیشونیم کوبیدم: _آخ مامان ببخشید گوشیم رو دادم برا تعمیر اصلا یادم رفت خبرت کنم _تعمیر چرا ؟اصلا چرا گوشی خونه رو جواب نمیدی ؟ خدا خفت نکنه نمیدونم تا خونه چطور اومدم _وا مامان نمی‌بینی خواب بودم. بعد یه آدم ناحسابی زد بهم گوشی نازم پودر شد _دیگه تعمیر چی داشت یکی دیگ می‌گرفتی