°•°🕊
بوی عطر عجیبی داشت!
نام عطر رو که میپرسیدم، جواب سر بالا میداد.
شهید که شد تو وصیتنامه اش نوشته بود:
«به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم؛ هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل گفتم:
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین»
#شهید حسینعلی اکبری..🕊🌹
#شهیدانه♥️
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
راه های ارتباطی👇🤍
ایتا👇
https://eitaa.com/sabkeshohadaa
اینستاگرام👇
https://instagram.com/sabke_shohsda_99
خباولینمورد✨
دوستےبایـہ #شهید یعنےچے؟!
خبببینیدمابچهمذهبیاهرکدومیـہ
رفیق #شهید داریمڪہازشونالگوبردارے
میکنیمومیخوایمببینیم
چیکارکردهکهخداخریدتشون😊🌿
(پ.ن:نهفقطمابچهمذهبیا
بلکهباهرتیپمدلاعتقادیهمباشی
میتونیرفیقشهید
داشتهباشیامابایدیهچیزاییرورعایتکنی
جلوتربهتمیگم.😉)
سوره احزاب آیه ۳۳ گفته (حرف خدا را زمین نزنید)
"تبرج نکنید"❌
بچه ها تزویر همانند یه سکه دو رو هست که بر یک رویش نام خدا و روی دیگرش نقش و نام ابلیسه شیطانیه عوام خدایش را میبینید و اهل معرفت ابلیسش . مثالش همون مذهبی نماها و حجاب استایل ها پسرای مذهبی نما هست مردم کوفه نامه دادن به امام حسین گفتن بیا #بیعت کنیم اما بیعت شکستن و #امام_حسین رو #شهید کردن "چهخون دل ها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود و آیه خوان و به ظاهر متدین....‼️🚶♂
💚شهیدابراهیمهمت:
کار خاصی نیاز نیست بکنیم
کافیه کارهای روزمره مون رو
به خاطر #خدا انجام بدیم
اگه تو این کار زرنگ باشی
شک نکن #شهید بعدی تویی ...
#شهیدانــہ💔
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
راه های ارتباطی👇🤍
ایتا👇
https://eitaa.com/sabkeshohadaa
اینستاگرام👇
https://instagram.com/sabke_shohsda_99
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
📝شهید در راه #جهادبانفس
مقامش از شهید درجنگ بیشتراستــ.
اگرشمامردمیدانهستید،
باهواوهوسخودبجنگید.
["اگرڪسۍدرجنگ #شهید شود
یڪ مرتبهشهیدشدهاست؛
امااگرڪسیبا #هواۍنفس خودبجنگد،
هر روز #شهید خواهدشد."]
آیتاللهجاودان
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام خدمت تک تک اعضای کانال سبک شهدا ادمین جدید هستم ... دوتا نکته بگم‼️ از فرداشب انشاءلله پست نم
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت اول》
🇮🇷 یک #گل آفتاب اُفتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای، اما من خنده ات را دوست دارم، آن #خنده_های صاف و زلال بچه گانه را.❤️🌸
آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم: چقدر #شوخ و سرزنده وچقدر هم پررو! 💚
🇮🇷 اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی مان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت. به تو اخم کردن نمی آید #آقا_مصطفی! ❤️🌷
اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر #چادر، تیک تیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو اُفتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد، انگار با موذی گری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند و #دل مرا بیشتر بلرزاند.🇮🇷
🇮🇷 می دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای #پیاده آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین #مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: "آقا مصطفی!" نه یک بار که سه بار.🥺
دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های #خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی: "جانم #سمیه!"❤️
🇮🇷 گفتم: "مگه نه اینکه هر وقت می خواستم جایی برم، همراهیم می کردی؟ حالا میخوام بیام سر #مزارت، با من بیا!" شانه به شانه ام آمدی.🌸❤️
به مامان که گفتم #فاطمه و #محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و بر گردم، با نگرانی پرسید: "تنها؟!"🤔
_ چرا فکر می کنی تنها؟
_ پس با کی؟
_ آقا مصطفی!
🇮🇷 پلک چپش پرید: "بسم الله الرحمن الرحیم. " چشم هایش پر از #اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.🥺
لابد خیال کرد مُخَم تاب بر داشته. در را که خواستم ببندم، گفت: "حداقل با #آژانس برو، خیالم راحت تره!"
اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل #عکست. ⛈
🇮🇷آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی #کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی #شرعی به گردنت هست و غیب می شدی.💞
حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم می خواهم مرا برسانی. مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها #فرق دارد.🥺
🇮🇷 این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالا ها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هر چند "آن را که خبر شد #خبری باز نیامد"💚
هوا نمور است،اما.....
#ادامهدارد...‼️
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت دوم》
هوا نمور است، اما🕊.....
🇮🇷 اما گُل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا #خوش کرده. میگفتی:" تو بچهٔ شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و من و بچهٔ جنوب #آفتاب دیده کجا؟🌨🌕
قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوُ و فلافل کجا، #میرزاقاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟ 🌭🍛🐟
ولی قدرت خدا رو ببین! تو با چه لذتی قلیه ماهی و هشو میخوری و من میرزاقاسمی و فسنجون ترش! این نشونهٔ این نیست که از روز اول #ناف ما رو به نام هم بریدن؟"❤️
🇮🇷 درست میگفتی آقا مصطفی. راست و درست. قسمت و #حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به #ولایت با هم یکی بودیم، هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر.💚💚
تو یک ماه از من #کوچکتر بودی و این آزارم میداد، طوری که همان جلسهٔ اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم، به مامانم گفتم:" بگو که من یه ماه #بزرگ_ترم."مادرت شنید و گفت:" اینکه چیز مهمی نیست!"😊
🇮🇷 راست میگفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگ تر شدی. آنقدر که دیگر در پوست خودت #نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه، #ماه_شب_چهارده. حالا هم آمدهام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمهٔ مان را دوره کنم.🥺🌺
میخواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظهها را در این ضبط کوچک جا بدهم.📼
همهٔ آنچه یادم میآید. این را به درخواست نویسندهای انجام میدهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکیها #روشن میشود.📃
🔸🔹🔸🔹
🇮🇷 چه کسی میتوانست پیش بینی کند من که زادهٔ رشت و بزرگ شدهٔ #سیاهکلم، من که چند سال هوای شرجی شمال را به سینه کشیدهام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران.🦋
و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به #بندپی، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران.
و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محلهای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.☺️
🇮🇷 دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در #آغوش میکشند. 🌊🌊
همان طور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه #عشقه دور هم پیچیدند.💞
ما خانوادهٔ هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال #تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام، صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده.☺️
🇮🇷 رابطهٔ من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش #خوش_نشین. 💜
مادرم هم عاشق...
#ادامه_دارد
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
💌 ما را آفریدند
برای رفتن در مسیرِ سخت!
خالصشوی، منقطعشوی،
#شهید خواهیشد؛
این راه و این تو ..
#شهیدسردارعباسورامینی🥀
#شهیدانه
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سوم》
مادرم هم عاشق🕊...
🇮🇷مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچهها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت وقتی از صبح تا شب وسط #بازیها سراغی هم از آنها میگرفتیم و باهاشان بازی میکردیم. 🐔🦆🐓
البته نه مثل آن بار که سبحان با چوب دنبالشان کرد و #حیوانهای زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و #پیشانیام شکست.🤕🥺
🇮🇷زمان جنگ بود. پدر به #جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند #درمانگاه.🏥 باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانهشان چند کوچه آنطرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان #اشک و ناله و آه، پیشانیام بخیه خورد.🪡😔🥺
چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد #تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین.🏠
🇮🇷اما من نیامدم، ماندم خانهٔ #مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قدی متوسط و کمی تُپل که من و سجاد، #نوههای اولش بودیم و عزیز دُردانه.☺️💚
مادربزرگ آنقدر #دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانوادهام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. 🦋
🇮🇷خانهاش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از #صفا_و_صمیمیت. شبها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم. دستهایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم #قصه بگوید:قصهٔ چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید.📚💜
تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای #نماز بیدار میشد. از لانهٔ مرغها تخممرغ برمیداشت، آبپز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود، #لقمه_پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسهای میبست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهیام میکرد.🥚🫔
ظهر که زنگ میخورد میآمد دنبالم، از سرایدار تحویلم میگرفت و به #قهوه_خانهٔ پدربزرگ میبرد. 👨🦳
🇮🇷داخل قهوهخانه میز و صندلیهای چوبی سبز رنگ بود و #رادیوی چهار موج قدیمی که همیشۀ خدا روشن بود 📻 و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت. ☕️🍢
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. #اسباب_بازیهایم را همان جا گذاشتم، مخصوصاً #عروسکم، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن بازی کنم.🪆🧸
🇮🇷سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسهام در خیابان دامپزشکی بود. ما #مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم #هوای_شمال و آن بارانهای ریزریز را داشت. 🌧🌧
صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهیهایی را داشتم که وقتی به گوش میچسباندی، صدای #دریا را میشنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم #خیابان_هاشمی. چهار سال آنجا ماندیم.🏠
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم.....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹